eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
7.9هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
10.8هزار ویدیو
197 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی مردی به سرعت و چهار نعل با اسبش می تاخت. اینطور به نظر میرسید، که به جای بسیار مهمی میرفت مردی کنار جاده ایستاده بود فریاد زد: کجا میروی؟! مرد اسب سوار جواب داد: نمیدانم از اسبم بپرس. این داستان زندگی خیلی از مردم است! آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان می تازند بدون اینکه بدانند کجا میروند...!!! ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻 💫💫 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی می‌گویند ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت، چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید، ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد، چند روز بعد ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد، همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت، ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد،  همسایه گفت مگر دیگ هم  می‌میرد؟ چرا مزخرف میگی! و جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید، دیگی که می‌زاید، حتما مردن هم دارد! این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد، عجیب‌ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور می‌کنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻 💫💫 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 زن فقیر و حضرت داوود ✍️عدالت خدا زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت: "اى پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟" داوود(ع) فرمود: "خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟" زن گفت: "من پیرزنی هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم." هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود(ع) را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود(ع) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: "این پول ها را به مستحقش بدهید." حضرت داوود(ع) از آن ها پرسید: "علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به این جا آورده اید چیست؟" عرض کردند: "ما سوار کشتى بودیم که طوفانى برخاست. کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرنده اى را دیدیم که پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافته ای دیدیم. به وسیله آن، محل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى صدقه بدهى. حضرت داوود(ع) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاه تر از دیگران است. و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
طینت پاک... ✍️ دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاهای خوی، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند. اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند. 💫ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد. ✨زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید. در راز این کار حیرت ماند. 🌹 اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
و پند شهری بود که مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند, مردم در آن تاریکی نمی‌توانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی نام فیل را می‌شنیدند هر کدام گمان می‌کردند که فیل همان است که تصور کرده‌اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشا ن نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می‌بود. اختلاف سخنان آنان از بین می‌رفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست, ناقص و نارسا است. نمی‌توان همه چیز را با حس و عقل شناخت. 📚منبع؛: مثنوی معنوی 💫نتیجه گیری: میخواستم بگم میدونی قرآن در مورد ظن وگمان چی فرمایش میکنه👇 ✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ... "الحجرات 12" ✨ای کسانی که ایمان آورده‌اید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است؛ ✨✨✨
توجیه احکام خدا ☀️روزی یکی از دوستان گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا است؟ 🌿بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟ بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! 🌿بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! 💥مرد فریادی کشید و دستش را روی سرش گذاشت و از درد نالید! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، و اما اینکار را باتو کردم تا دیگر جرات نکنی احکام خدا را با توجیه های شیطانی زیر پا بگذاری!!
دیدار با امام زمان(عج) ✨مرحوم شيخ حسن علي اصفهاني فرمودند: من با قدرت زيادي براي توفيق تشرّف به پيشگاه حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه تلاش كردم و در اين راه ذكر و دعا و توسّلي كه بلد بودم فرو نگذاشتم ولي توفيق حاصل نشد، شبي در عالم رؤيا به من گفته شد: شما در اين راه موفق نخواهيد شد، زيرا فلان صفت در شما هست، تا اين صفت را داشته باشيد لياقت ديدار كعبه مقصود را نخواهيد داشت،‌ 💚 💫چون بيدار شدم توبه و انابه كردم و براي اصلاح خويشتن هر روز چند ساعت در حجره را مي‎بستم و مشغول تلاوت قرآن مي‎شدم، بعدها به نظرم رسيد كه اين مدت را در خارج شهر و در فضاي آزاد در محضر قرآن باشم و لذا مدّتي طولاني همه روزه به صحرا مي‎رفتم و ساعتها در محضر قرآن بودم و تلاش مي‎كردم كه قرآن را با تدبيرو تعقّل تلاوت كنم و اعمال و عقايد خود را با آن تطبيق نمايم. ☀️روزي مشغول تلاوت قرآن بودم، صدائي شنيدم كه به من گفت: «تا چهل روز هر روز مسبّحات را بخوان و شبهاي جمعه سورة‌ مباركه اسراء را بخوان،‌ بعد از چهل روز من مي‎آيم و تو را به محضر شريف حضرت بقيه اللّه ارواحنا فداه مي‎برم شيخ حسن علي اصفهاني مي‎گويد: تا چهل روز هر روز مسبّحات را خواندم و شبهاي جمعه سوره اسراء را خواندم، روز چهلم آن شخص آمد و گفت:‌ بيا. مقداري راه رفتم به دره‎اي رسيدم در سرازيري دره به من گفت: من راهنما بودم من مي‎روم هنگامي كه تو به آخر دره برسي وجود مقدس حضرت كعبه مقصود را بر فراز تپه خواهي ديد. 💚 چيزي نگذشت *وجود مقدّس حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه را در هاله‎اي از نور بر فراز تپه* ديدم، فرمودند: اگر بخواهي يكبار ديگر مرا ببيني وعده من و شما در حرم مطهّر جدّ بزرگوارم علي بن موسي الرضا (ع)، اين را فرمودند و از چشمم غايب شد، مدتها گريستم و مهيّاي سفر شدم، در مدت چهل روز خودم را به مشهد مقدس رسانيدم، غسل كردم و وارد حرم شدم، كعبه مقصودم را باز در *بالاي سر امام رضا (ع)* ديدار كردم حضرت فرمودند: وعدة من و شما در حرم مطهر جدّ بزرگوارم «امام» حسين (ع) اين را فرمودند و از چشمم غايب شدند،‌ شروع كردم به سر و صورت خود زدن، جمعيتي در اطراف من گرد آمدند كه چه شده؟ به هر شكلي بود بر خودم مسلط شدم و از ميان جمعيت بيرون رفتم، 10 روز در مشهد اقامت نمودم و سپس راهي عتبات عاليات شدم. دو ماه در راه بودم و بعد از دو ماه به سرزمين مقدس كربلا رسيدم، غسل كردم، وارد حرم حسيني شدم، *خورشيد امامت را در حرم امام حسين (ع) زيارت كردم* و خود را بر قدمهاي مباركش انداختم. حضرت فرمودند: شيخ حسن حاجتت چيست؟ گفتم: آقا آنچه من فقط از شما مي‎خواهم اين است كه هر كجا باشم بتوانم شما را زيارت كنم، فرمودند: هر وقت خواستي مرا زيارت كني آيات آخر سوره مباركه حشر را با دعاي عهد بخوان،‌ اين آيه‎ها عبارتند از *آية «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلي جَبَلٍ» تا آخر سوره حشر از آيه 21 الي 24 و دعاي عهد عبارت است از دعاي «اَلّلهُمَّ رَبِّ النُّورِ الْعَظيم*» كه محدث قمي در اواخر مفاتيح آورده است ✍️ *اگر قران خواندتان کنده و نمی توانید کل مسبحات را در یک شب بخوانید ابتدا سوره های کوتاه جمعه. اعلی و صف را بخوانید بعد چند روز ک تند شدین یک سوره اضافه کنید تا روزی که تندخوان شوید و بتوانید همه را بخوانید* 💝 1_سوره های مسبحات: 1️⃣حدید 2️⃣حشر 3️⃣صف 4️⃣جمعه 5️⃣تغابن 6️⃣اعلی 7️⃣اسرا 💚 ✨✨✨
🌸🍃امام صادق (ع) فرمودند، در بنی اسرائیل مردی بود که سه سال به درگاه خدا دعا می کرد تا خداوند به او پسری عنایت کند. زمانی که دید پروردگار دعایش را مستجاب نمی کند، به درگاه خدا عرضه داشت: ای پروردگارم آیا من از تو دورم پس صدایم را نمی شنوی! یا تو به من نزدیکی و دعایم را اجابت نمی کنی؟! در عالم خواب به او گفته شد: تو به مدت سه سال خدا را با بد زبانی و قلبی ناپاک و آلوده و نیّت غیر صادق خواندی(لذا دعایت مستجاب نشد). پس دست از بد زبانی بردار و قلبت را با تقوای الهی پاک و نیّتت را نیکو کن (تا دعایت مستجاب شود). حضرت فرمودند: آن مرد چنین کرد و بعد از آن به درگاه خداوند دعا نمود، پس خداوند پسری به او عنایت کرد.✨ 📚كافى ج‏2 ص‏324 ( باب البذاء ح7 )
"برکت مهمان" زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! حضرت محمد به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود... هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است... زن فریاد میزند یا محمد(ص) عبای خود را بیرون بیاورید... حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛ اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم... "پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..." ✍ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید.. دوستی، از او پرسید: علت این همه درد چیست که از آن رنجوری.. پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هر سویی نروند. دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آن را حبس کرده ام. شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم.. مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا جمع کند و مراقبت کند.. پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست. آن دو باز شکاری🦉، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم. آن دو خرگوش🐇 پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند آن دو عقاب🦅 نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم. آن مار🐍، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند.. شیر🦁، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد. این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده. ✍ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
(دختر زیبا و پیرمرد حیله‌گر) روزی روزگاری، یک دهقان در قریه‌ای زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله را داد و گفت: "اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد." دخترک از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه‌بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:... "اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدرش به زندان برود." این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده، پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت:"اَه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....و چون سنگریزه ای که داخل کیسه است سیاه است، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید بوده باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. 👈 شک نکن که همیشه یک راه درست برای رهایی از مشکلات وجود دارد...! پس هیچ‌وقت نا امید نباش...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
🔆زندان مؤمن و بهشت كافر روزى امام حسن مجتبى عليه السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاكيزه اى پوشيد و عطر زد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى كه سيماى جذابش هر بيننده را به خود متوجه مى ساخت ، در حالى كه گروهى از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از كوچه هاى مدينه مى گذشت ، ناگاه با پيرمرد يهودى كه فقر او را از پاى در آورده و پوست به استخوانش چسبيده ، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبى به دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نيازمندى شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مى ساخت ، حضرت را در آن جلال و جمال كه ديد گفت : خواهش مى كنم لحظه اى بايست و سخنم را بشنو! امام عليه السلام ايستاد. يهودى : يابن رسول الله ! انصاف بده ! امام : در چه چيز؟ يهود: جدت رسول خدا مى فرمايد: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است . (۱) اكنون مى بينم كه دنيا براى شما كه در ناز و نعمت به سر مى برى ، بهشت است و براى من كه در عذاب و شكنجه زندگى مى كنم ، جهنم است . و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم . امام فرمود: اى پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببينى خداوند در بهشت چه نعمتهايى براى من و براى همه مؤمنان آفريده ، مى فهمى كه دنيا با اين همه خوشى و آسايش براى من زندان است ، و نيز اگر ببينى خداوند چه عذاب و شكنجه هايى براى تو و براى تمام كافران مهيّا كرده ، تصديق مى كنى كه دنيا با اين همه فقر و پريشانى برايت بهشت وسيع است . (۲) پس اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است . 📚۱-الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر. ۲- ب : ج 43، ص 346. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° ✨✨✨