🌸🍃🌸🍃
#داستان
زیباست هرچند طولانی👇👇👇
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی... "
.تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند.
💚بــاخـــدابــاش💚👇👇👇👇
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
❣ ❣
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان🌞🌪
✍روزی خورشید 🌞و باد 🌪هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می کرد .
باد🌪 به 🌞خورشید می گفت : من از تو قوی ترم خورشید 🌞هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است.
گفتند بیاییم امتحان کنیم . خوب حالا چگونه ؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد.
🌪باد گفت من می توانم کت آن مرد را از تنش در آورم.
🌞خورشید گفت پس شروع کن.
🌪باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد 🌪هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود ، هر چه سعی کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمی توانی .
🌞خورشید گفت تلاشم را می کنم وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد . مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست . دید از آن باد خبری نیست ، احساس آرامش و امنیت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد.
باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است .
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
✍معلم سر كلاس به يكي از شاگردان گفت درس چوپان دروغگو را بخوان.
بچه زد زير گريه و گفت: نمي توانم آقا معلم!
معلم پرسيد: چرا؟
بچه پاسخ داد: آقا! پدرم اين صفحه را از كتابم پاره كرده.
معلم بر آشفت و جويا شد: به چه دليل؟
پسره با لحني لرزان گفت: آقا معلم!
پدرم چوپان است. از خواندن اين درس سخت خشمگين شد و رو به من گفت:
من و پدرم و پدربزرگم و بسياري از پيامبران، چوپان بوديم و هيچ پيامبري دروغگو نبوده است.
اما يک نفر در ده ما پيدا شد و گفت به من راي بدهيد تا براي شما مدرسه بسازم، خانه بهداشت درست كنم، به روستا جاده كشي كنم و برای فرزندانتان شغل ايجاد كنم.
ما هم باور كرديم و به او راي داديم و آقا شد نماينده مجلس و به هيچيک از حرف هايش هم عمل نكرد و جواب سلاممان را هم نمي دهد.
به معلمت بگو اين صفحه را پاره كردم تا به جاي چوپان درغگو، درس جديد:
"نماينده ی دروغگو " را تدريس كند.
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
🌸🍃🌸🍃
#داستان
#زن_حیله_گر
مردی زن فریبكار و حیلهگری داشت. مرد هرچه میخرید و به خانه میآورد، زن آن را میخورد یا خراب میكرد. مرد كاری نمیتوانست بكند. روزی مهمان داشتند مرد دو كیلو گوشت خرید و به خانه آورد. زن پنهانی گوشتها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها را كباب كن و برای مهمانها بیاور. زن گفت: گربه خورد، گوشتی نیست. برو دوباره بخر. مرد به نوكرش گفت: آهای غلام! برو ترازو را بیاور تا گربه را وزن كنم و ببینم وزنش چقدر است. گربه را كشید، دو كیلو بود. مرد به زن گفت: گوشتها دو كیلو بود گربه هم دو كیلو است. اگر این گربه است پس گوشت ها كو؟ اگر این گوشت است پس گربه كجاست؟
ای ایاز استارهٔ تو بس بلند
نیست هر برجی عبورش را پسند
هر وفا را کی پسندد همتت
هر صفا را کی گزیند صفوتت
📚مثنوی معنوی دفتر پنجم
✍مولوی
روزتان پر برکت🙏
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
موضوع:وفـــــای_عـــشـــق
✍پیرمردی صبح زود از خانه خارج شد...
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که از آن حوالی رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند، سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده.
پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم نیازی به عکسبرداری نیست!
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود.
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: متأسفانه، او آلزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی آورد، حتی مرا هم نمی شناسد!!
پرستار با حیرت گفت: وقتی او نمی داند شما چه کسی هستید، پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟!
✅پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت:
امـا مـن کـه مـی دانـم او چـه کـسـے اسـت..
کانال بــــاخـــــدابــــاش👇👇👇
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
#دنیا_مجازی
✍روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.
مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه
نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟
- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
- باشه برات می خرم
صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم.
صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
عمو .... میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم.
گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو ... چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده
- عمو ... تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار،موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رواونطوری که دوست داریم عوض کردیم.
- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی.
- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم
- خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمیفهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.
- و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتربزرگی بشم.پدرم سالهاست که زندانه...مگه مجازی همین نیست عمو؟
قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.
صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم راهمراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.
آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم...
✅بیاین دنیای مجازی مان را معنوی کنیم 🙏
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
📚امام على (عليه السلام) بسيار صدقه مى داد و به مستمندان كمك مالى مى كرد.
شخصى به آن حضرت عرض كرد: كم تصدق الا تمسك! چقدر زياد صدقه مى دهى، آيا چيزى براى خود نگه نمى دارى؟
امام على (عليه السلام) در پاسخ فرمود: آرى به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند انجام يك واجب - و انجام يك وظيفه - را قبول مى كند، از زياده روى در انفاق خوددارى مى كردم، ولى نمى دانم كه آيا اين كارهاى من مورد قبول خداوند هست يا نه؟ چون نمى دانم، آنقدر مى دهم تا بلكه يكى از آنها قبول گردد. به اين ترتيب امام على (عليه السلام) با كمال تواضع، به قبولى اعمال توجه داشت، يعنى كيفيت را مورد توجه قرار مى داد نه زيادى و كميت را، و از اين رهگذر مى آموزيم كه بايد كارهايمان را با اخلاص و شرائط قبولى انجام دهيم تا در پيشگاه خدا قبول گردد.
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
♍️روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست؟
زن جواب داد: فقیر است، برایش غذا میبرم.
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن شوهر دیگری گرفت.
روزی با شوهر دومش غذا میخورد که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد، اما زن با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن؟
زن گفت: این فقیر که در خانه آمده، شوهر قبلی من است.
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت:
من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.
✅هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم.
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
موضوع:وفـــــای_عـــشـــق
✍پیرمردی صبح زود از خانه خارج شد...
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که از آن حوالی رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند، سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده.
پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم نیازی به عکسبرداری نیست!
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود.
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: متأسفانه، او آلزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی آورد، حتی مرا هم نمی شناسد!!
پرستار با حیرت گفت: وقتی او نمی داند شما چه کسی هستید، پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟!
✅پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت:
امـا مـن کـه مـی دانـم او چـه کـسـے اسـت..
کانال بــــاخـــــدابــــاش👇👇👇
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
#دنیا_مجازی
✍روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.
مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه
نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟
- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
- باشه برات می خرم
صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم.
صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
عمو .... میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم.
گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو ... چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده
- عمو ... تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار،موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رواونطوری که دوست داریم عوض کردیم.
- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی.
- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم
- خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمیفهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.
- و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتربزرگی بشم.پدرم سالهاست که زندانه...مگه مجازی همین نیست عمو؟
قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.
صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم راهمراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.
آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم...
✅بیاین دنیای مجازی مان را معنوی کنیم 🙏
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
📚امام على (عليه السلام) بسيار صدقه مى داد و به مستمندان كمك مالى مى كرد.
شخصى به آن حضرت عرض كرد: كم تصدق الا تمسك! چقدر زياد صدقه مى دهى، آيا چيزى براى خود نگه نمى دارى؟
امام على (عليه السلام) در پاسخ فرمود: آرى به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند انجام يك واجب - و انجام يك وظيفه - را قبول مى كند، از زياده روى در انفاق خوددارى مى كردم، ولى نمى دانم كه آيا اين كارهاى من مورد قبول خداوند هست يا نه؟ چون نمى دانم، آنقدر مى دهم تا بلكه يكى از آنها قبول گردد. به اين ترتيب امام على (عليه السلام) با كمال تواضع، به قبولى اعمال توجه داشت، يعنى كيفيت را مورد توجه قرار مى داد نه زيادى و كميت را، و از اين رهگذر مى آموزيم كه بايد كارهايمان را با اخلاص و شرائط قبولى انجام دهيم تا در پيشگاه خدا قبول گردد.
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
♍️روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست؟
زن جواب داد: فقیر است، برایش غذا میبرم.
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن شوهر دیگری گرفت.
روزی با شوهر دومش غذا میخورد که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد، اما زن با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن؟
زن گفت: این فقیر که در خانه آمده، شوهر قبلی من است.
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت:
من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.
✅هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم.
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
#طنز
▁▁▁▂▂▁▁▁▂▂▁▁▁▁▂▂▁▁▁
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﮐﺘﺮ؛
دﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﯽ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ، ﻣﻨﻮ ﺯﯾﺮ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ ﻣﯽﮔﯿﺮه!
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪه !!!
ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺮگشت و گفت:
ﺩﮐﺘﺮ، ﻗﺮﻗﺮﻩ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷت و ﺍﻻﻥ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻭﻥ حتی کمتر عصبانی میشه و منو خیلی دوست داره.
دكتر گفت : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺭﻭ كه ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺣﻞ ﻣﯽشه!!!😁😂
اینم از «خواص چای سبز»😄
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁
🕌📚🕌📚🕌📚🕌📚🕌📚🕌
✍حضرت عیسی{علیه السلام} از گورستانی گذشت. گفت: «بارخدایا از کرمت و عنایتت یکی از این بندگان را زنده کن!» در حال، پاره خاک فروشد کسی بلند بالا از خاک برآمد و بایستاد.حضرت عیسی{علیه السلام} پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «فلان»، گفت: «کی مردی؟»، گفت:« دو هزار و هفتصد سال پیش»، پرسید:« مرگ را چگونه یافتی؟»، گفت: «از هنگام مردن تا کنون هنوز تلخی مرگ با من است»، پرسید:« خدا با تو چه کرد که چنین تلخ مرگی؟»، گفت: «از آن تاریخ تا کنون گرفتار مطالبه حساب نیم دانگ مال یتیم که در گردن است بوده ام و هنوز از حساب آسوده و فارغ نگشته ام»، این را بگفت و در خاک فرو شد.
👈هر که گریاند یتیمی ناگهان
عرش حق در جنبش آید آن زمان
هر که خنداند یتیم خسته را
باز یابد به جنت در بسته را
▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند و نزد گربه ای رفتند تا با استفاده از ترازویی که داشت، پنیر را به طور مساوی بین آن ها تقسیم کند.
گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. این بار تکه بعدی سنگین گردید .گربه دوباره از آن مقداری جداکرد و خورد. باز هم یکی از دو تکه پنیر از دیگری سنگین ترشد .گربه آنقدر این عمل را تکرار کرد تا تنها تکه ای کوچکی باقی ماند .
پس گربه آخرین تکه را به موش ها نشان داد وگفت :
این هم مزد کارم است وآن را بر دهان گذاشت و خورد و دو موش گرسنه با شکم گرسنه باز گشتند.
این عاقبت کسانیست که مشکلاتشان را با دشمن در میان گذاشته و از او راه حل میخواهند
امام على عليه السلام :
اعتماد كردن به دشمن، عامل فريب خوردن [از او] است.
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
#شب_بخیر💫💫
📚@sarguzasht📚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان
👈ایمان واقعی بازرگان💴💶
✍روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته
و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟
و یا اشک ریخت ؟
نه …
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد
و گفت : خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
شبي مردي در رؤيا بود. او در خواب ديد كه با معبودش در طول ساحل قدم ميزند، و در پهنهی آسمان صحنه هائي از زندگيش آشكار ميشود.
در هر صحنه، او متوجه شد دو اثر ردپا بر روي ماسهها هستند. يكي متعلق به او وديگري از آن معبودش. زماني يك صحنه از زندگي گذشته اش را ديد. اوبه ردپاها در روي ماسه نگاه كرد.
متوجه شد در بعضي مواقع در طول مسير زندگيش، فقط يك ردپا وجود دارد. اوهمچنين متوجه شد كه اين اتفاق در مواقعي رخ ميدهد كه در زندگيش افت كرده و غمگين و افسرده است، اين موضوع او را واقعاً پريشان كرد.
او از معبودش سؤال كرد: "بار خدايا تو گقته بودي كه مصمّمي مرا حمايت كني و با من در طول راه زندگي قدم برميداري اما من متوجه شدم در مواقعي كه در زندگيم آشفتهام، فقط اثر يك ردپا وجود دارد. من نميفهمم چرا من وقتي به تو نيازدارم تو مرا ترك ميكني؟
معبودش پاسخ داد: "عزيزم، آفریدهی عزيز من، من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم كرد. در مواقعي كه رنجي را تحمل ميكني، زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را ميبيني، آن همان وقتيست كه من تو را روي شانه هايم حمل ميكنم."
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
#شب_بخیر💫💫
@sarguzasht📚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
روزى زنبوری و ماری با هم بحث میکردند.
مار ميگفت: آدمها از ترس ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نيشم! مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مىزنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن!
مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد.چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! از مرهم استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
این داستان زندگی ماست؛
خيلى از مشكلات هم همينگونه هستند و آدمها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند، همه چیز بر میگردد به برداشت ما از زندگى.
مواظب تلقین های زندگیمان باشیم.
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
#شب_بخیر💫💫
i📚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
شبي مردي در رؤيا بود. او در خواب ديد كه با معبودش در طول ساحل قدم ميزند، و در پهنهی آسمان صحنه هائي از زندگيش آشكار ميشود.
در هر صحنه، او متوجه شد دو اثر ردپا بر روي ماسهها هستند. يكي متعلق به او وديگري از آن معبودش. زماني يك صحنه از زندگي گذشته اش را ديد. اوبه ردپاها در روي ماسه نگاه كرد.
متوجه شد در بعضي مواقع در طول مسير زندگيش، فقط يك ردپا وجود دارد. اوهمچنين متوجه شد كه اين اتفاق در مواقعي رخ ميدهد كه در زندگيش افت كرده و غمگين و افسرده است، اين موضوع او را واقعاً پريشان كرد.
او از معبودش سؤال كرد: "بار خدايا تو گقته بودي كه مصمّمي مرا حمايت كني و با من در طول راه زندگي قدم برميداري اما من متوجه شدم در مواقعي كه در زندگيم آشفتهام، فقط اثر يك ردپا وجود دارد. من نميفهمم چرا من وقتي به تو نيازدارم تو مرا ترك ميكني؟
معبودش پاسخ داد: "عزيزم، آفریدهی عزيز من، من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم كرد. در مواقعي كه رنجي را تحمل ميكني، زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را ميبيني، آن همان وقتيست كه من تو را روي شانه هايم حمل ميكنم."
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
#شب_بخیر💫💫
📒@sarguzasht📒
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
شبي مردي در رؤيا بود. او در خواب ديد كه با معبودش در طول ساحل قدم ميزند، و در پهنهی آسمان صحنه هائي از زندگيش آشكار ميشود.
در هر صحنه، او متوجه شد دو اثر ردپا بر روي ماسهها هستند. يكي متعلق به او وديگري از آن معبودش. زماني يك صحنه از زندگي گذشته اش را ديد. اوبه ردپاها در روي ماسه نگاه كرد.
متوجه شد در بعضي مواقع در طول مسير زندگيش، فقط يك ردپا وجود دارد. اوهمچنين متوجه شد كه اين اتفاق در مواقعي رخ ميدهد كه در زندگيش افت كرده و غمگين و افسرده است، اين موضوع او را واقعاً پريشان كرد.
او از معبودش سؤال كرد: "بار خدايا تو گقته بودي كه مصمّمي مرا حمايت كني و با من در طول راه زندگي قدم برميداري اما من متوجه شدم در مواقعي كه در زندگيم آشفتهام، فقط اثر يك ردپا وجود دارد. من نميفهمم چرا من وقتي به تو نيازدارم تو مرا ترك ميكني؟
معبودش پاسخ داد: "عزيزم، آفریدهی عزيز من، من ترا دوست دارم و هرگز ترا ترك نخواهم كرد. در مواقعي كه رنجي را تحمل ميكني، زمانيكه تو فقط اثر يك ردپا را ميبيني، آن همان وقتيست كه من تو را روي شانه هايم حمل ميكنم."
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
#شب_بخیر💫💫
📒@sarguzasht📒
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان
#ایـمـان_زن_نـابـیـنـا❗️
ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺯﯾﺮ ﺳﻘﻒ ﺍﺯ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ... ﻭ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺑﯿﮑﺮﺍﻧﺶ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩ...
ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ کنید❗️ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﺷﻔﻘﺖ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺳﺖ .
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻧﺞ ﺷﮑﺴﺖ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﻟﺬﺕ ﻭ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﻣﻬﺮ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﺩ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﺪ...
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺭﻧﺞ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﻤﺎﺭﺍ ﻧﻤﯿﮕﺰﺩ...
ﻭﭘﯿﺮﻭﺯﯼ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺳﺎﺧﺖ...
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺍﻭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﯼ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺯﺧﻢ ﻭ ﺭﻧﺞ و ﺩﺭﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺪﻩ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ‼️
ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﺍﺳﺖ . ﺩﻧﯿﺎﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭘﻠﯿﺪﯼ ﺭﺷﺪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﭘﺎﮐﯽ ﺩﺭﺩ ﻫﺎﯼ ﺟﻬﻨﻤﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮐﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﮕﺮیست ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺯ‼️
ﺯﻥ ﮐﻪ ﻣﺘﺤﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺗﻮ ﭼه ﻣﺮﺩ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﮐﻮﺩﮐﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ❓
ﺍﻭ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ❗️❕
ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﺑﺪﻝ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ❓
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﯼ ﺑﺎﺯﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ ...
ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺁﯾﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ❓❕
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﮐﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ از ﻫﺮ ﺛﺮﻭت ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﺳﭙﺲ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻓﺸﺮﺩ ....
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ❗️
ﺁﯾﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺗﻮ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﻮﺭﺯﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ❓
ﺯﻥ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻭﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ⁉️
ﺁﻧﺠﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﺭﻧﺞ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﻟﻬﯽ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺗﻮ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺗﻮﺟﯽ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﺷﮑﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ ﺭﻭﺡ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻭ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﺭﻧﺞ ﻭﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﺎ ﻧﺎﺯﻝ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﺯ ﺭﻧﺞ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺍﺯ ﻧﮕﺮﯾﺰﯼ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺍﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﭙﺬﯾﺰ ﺭﻧﺞ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻏﻨﯽ ﻭ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ... ﺭﻧﺞ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺻﯿﻘﻞ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﯼ ﭼﻬﺮﻩ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ... ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻟﻄﻒ ﺭﺣﻤﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ... ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ... ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﻫﺎﯾﺖ را ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﻨﺪ ... ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻮﻣﻦ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺯﺩ.
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#نسیم_هدایت #داستان #قسمت_دوم ✍خدایا ما چقدر غافلیم از اینکه واسه چی اومدیم این دنیا وعاقب
#نسیم_هدایت
#داستان
#قسمت_سوم
✍یه باردیگه هم مسئله رو با خانومش در میون بزارم وراضیش کنم این کاررو همکردم ولی بازهم فایده ای نداشت تصمیم گرفتم که خودم اون پول رو تهیه کنم واز جیب خودم بدم ولی از ماموستای مسجدمون پرسیدم گفت چون
شما با پدر و مادرت و برادرت باهم زندگی میکنید و حسابتون با همه باید از همشون اجازه بگیری
منم اون روزا چون تغییر کرده بودم و ی آدم دیگه ای شده بودم خیلی پدر و مادرم با کارهام موافق نبودند و همش اعتراض میکردند که چرا
نمیری عروسی و نمیری فلان جا و فلان کار رو چرا قبلا انجام میدادی الان انجام نمیدی نتونستم باهاشون در میون بزارم پس چاره ای نداشتم جز صبر کردن
بعد ازگذشت یکسال دیدم خانواده حسن آقا 4 میلیون دادند ی گاوه نر خریدند به نیت قربانی برای روح حسن آقا و پسرشون خیلی ناراحت شدم اونا 253 هزار تومن واجب رو که حق الناس نمیدن رفتند کلی پول دادند واسه قربانی برای شادی روحشون؟
مسئله رو به گوش خواهرم رسوندم ولی کو گوش شنوا واقعا امروز ماهم گاهی همچین کارهایی میکنیم و وقتی کسی آزمون ایراد میگیره داغ میکنیم بجای اینکه کمی واقعا فکرمون رو بکار ببریم مثلا تو مولودی خوانی ها و بزرگداشت یاد پیامبرمان کلی پول صرف میکنیم ولی سنتهاشو رها کردیم
خلاصه چند سالی گذشت و ی روز مطلع شدم که خانواده حسن آقا تصمیم گرفتند که مال و ثروت رو بین وراث تقسیم کنند خوشبختانه ماموستای مسجد نزدیک خونشون رو واسه تعیین ارث و میراث آورده بودند که من با ایشون میونه خوبی داشتم
رفتم و جریان رو برای ماموستای مسجد هم تعریف کردم گفت اگه دوباره منو دعوتت کنند برای تعیین ارث و میراث اول از همه باهاشون حرف میزنم و این 253 هزار رو کنار میزارم بعد ارث رو تعیین میکنم
ولی متاسفانه بازم کارمون گیر کرد و اونا کار ارث و میراث رو به دادگاه کشوندند و سپردند دست وکیل و دادگاه من به کل از اونا نامید شدم دو سال پیش خونه جدید درست کردیم و من خونه خودم جدا شد و داداشم و پدرم هم جدا
پس تصمیم گرفتم پول رو پس انداز کنم و 253 هزار رو پرداخت کنم ولی متاسفانه کار از کار گذشت ی روز صبح زود ی خبر وحشتناک بهم رسید که چراغ امید رو تو دلم خاموش کرد
اره ی روز صبح زود بهم خبر دادند که استاد رحمان دیشب ایست قلبی کرده و فوت کردند وای خدای من چی میشنیدم پاهام نای ایستادن نداشتند وای خدایا من حالا چیکار کنم راننده سه چرخه رو از کجا پیدا کنم
خیلی به این در و اون در زدم ولی هیچی گیرم نیومد تا امروزم خیلی تلاش کردم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتم باور کنید هرسال هم خانواده حسن آقا کلی خرج قربانی میکنند و فقط چهار میلیون تو سنگ قبر خرج کردند منم جریان رو با یکی از ماموستا های مورد اعتمادم در جریان گذاشتم و ایشون هم نظر من رو داشتند که 250 هزار بدم به بچه های یتیم استاد رحمان و 3 هزار هم صدقه بدم به نیت راننده سه چرخه....
#ادامه_دارد ....
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
#طنز
▁▁▁▂▂▁▁▁▂▂▁▁▁▁▂▂▁▁▁
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﮐﺘﺮ؛
دﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﯽ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ، ﻣﻨﻮ ﺯﯾﺮ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ ﻣﯽﮔﯿﺮه!
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪه !!!
ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺮگشت و گفت:
ﺩﮐﺘﺮ، ﻗﺮﻗﺮﻩ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷت و ﺍﻻﻥ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻭﻥ حتی کمتر عصبانی میشه و منو خیلی دوست داره.
دكتر گفت : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺭﻭ كه ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺣﻞ ﻣﯽشه!!!😁😂
اینم از «خواص چای سبز»😄
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان
▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁
🕌📚🕌📚🕌📚🕌📚🕌📚🕌
✍حضرت عیسی{علیه السلام} از گورستانی گذشت. گفت: «بارخدایا از کرمت و عنایتت یکی از این بندگان را زنده کن!» در حال، پاره خاک فروشد کسی بلند بالا از خاک برآمد و بایستاد.حضرت عیسی{علیه السلام} پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «فلان»، گفت: «کی مردی؟»، گفت:« دو هزار و هفتصد سال پیش»، پرسید:« مرگ را چگونه یافتی؟»، گفت: «از هنگام مردن تا کنون هنوز تلخی مرگ با من است»، پرسید:« خدا با تو چه کرد که چنین تلخ مرگی؟»، گفت: «از آن تاریخ تا کنون گرفتار مطالبه حساب نیم دانگ مال یتیم که در گردن است بوده ام و هنوز از حساب آسوده و فارغ نگشته ام»، این را بگفت و در خاک فرو شد.
👈هر که گریاند یتیمی ناگهان
عرش حق در جنبش آید آن زمان
هر که خنداند یتیم خسته را
باز یابد به جنت در بسته را
▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 محتوای این آیه و تصاویر خیلی مهمه اگر بادقت ببینید!
⬅️ یک #داستان #زیبا و گفته نشده از استاد عبدالباسط که مرتبطه با این پست 👇
اولین بار که «عبدالباسط» به کشور #آفریقای_جنوبی سال 1966 میلادی #سفر می کنه..متوجه میشه که اونجا ت.بعیض ن.ژاد و و برتری قوم هست! و با خوندن این آیه معناش رو به این مردم میرسونه که هیچکس بین شما برتر نیست. نه #سیاه نه #سفید 🤝 نه #زن نه #مرد .. پیش خدا کسی گرامی و بالاتره که با تقواتره! اما مأموریت استاد فقط همین یکبار نبود , این اسطوره نزدیک به دو ماه کامل در این کشور میمونه و مناطق مختلف این کشور همین آیه رو برای مردم این کشور میخونه و فکر میکنید فقط توی مساجد ؟؟؟ نه. حتی به #جنگل های این کشور هم میره و سعی در هدایتشون داره از این موضوع! اما اینجای داستان #جالب میشه که :
🔵 یک سیاه پوست درشت جثه وقتی که استاد در یکی از کلبه های جنگلی استراحت میکرده وارد میشه و خود استاد تعریف میکنه که یک #گاو بزرگ برروی کمر خودش حمل کرده بود و به من گفت : از صدای شما خیلی لذت بردم و تو این زندگی فقیرم، هیچ چیز ندارم جز همین گاو که دوسدارم اون رو به شما هدیه بدم !
💎💎
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚