#سرکشِقلبم
#به_قلم_ثمین
#پارت_549
با غم چشمام و بستم.
خانمبزرگ مثل مادر واقعی بالای سرم بود و با اینکه ارسلان نبود؛ اما خیلی هوام و داشت.
حتی یه بارم خم به ابروش نیاورد.
دلم میخواست در اتاقم باز بشه و بیاد داخل.
بیاد و یه سیر گریه کنم.
هر روز با خودم خیالبافی میکردم...
میگفتم اگر بیاد کلی بهش شکایت میکنم...
گله میکنم، ناز میکنم، قهر میکنم...
میگفتم بغ،لش میکنم و زار میزنم؛ ولی وقتی یادم میاومد که الآن دو ماه گذشته و خبری ازش نیست، بیخیال این فکرا میشدم و رشتهی خیالم به کل پاره میشد.
چقدر همه چیز سخت میگذشت...
دیگه حتی توان رو پا بودن هم نداشتم.
کجا بود ببینه؟
کجا بود ببینه آترینای با نشاطش الآن مثل یه زن سالخورده درد داره؟