#سرکشِقلبم
#به_قلم_ثمین
#پارت_551
میخواستم بنویسم؛ اما ضعفم اینقدر شدید بود که حتی توان نگهداشتن خودکار و توی دستم نداشتم.
خانمبزرگ شبا کنارم مینشست و به حالم اشک میریخت.
حتی اونم پیر کرده بودم...
میگفت زنگ بزنه به مادرم که بیاد و کنارم باشه؛ اما میگفتم هیچی جز اومدن ارسلان نمیتونه حالم و خوب کنه.
جای خالیش دیوونهام میکرد و وای به من که داشتم پرپر میشدم!
همه چیز خستهکننده شده بود.
بیحوصله و کسل شده بودم...
اوایل پرخاشگر هم بودم؛ اما حالا دیگه حتی از شدت ضعف نمیتونستن حرف بزنم.
نمیتونستم ل،بام و از هم جدا کنم.
سیما اون روزا دانشگاه میرفت و دیگه نمیدیدمش.
وای که خاطرات من و کشت...!
وای که من مُردم و همچنان نفسم باقی بود.