eitaa logo
سـرکـشِ قـلـبـم!❤️‍🩹
4.2هزار دنبال‌کننده
913 عکس
254 ویدیو
1 فایل
«بسم‌تعالی» قربان مردمک‌های بی‌قرار چشم‌هایت بروم، قربان غم و شادی‌ات بروم. تو چه هستی که جز با تو آرام نمی‌گیرم. حتی جای پایی از تو در خاک برای من کافی‌ست. کپی برداری حتی با ذکرنام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد 🖇️ جهت عضویت درvip
مشاهده در ایتا
دانلود
•‌----------------🪴🌝‌----------------• ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ - ولی اگر دختر بود... مکثی کردم و توی فکر فرو رفتم. - هه نمی‌دونی چی بگی پس من برنده‌ام! پوکر نگاهش کردم. - عزیزم چه برنده‌ای؟ دارم فکر می‌کنم. - نه‌نه! من بردم، هوهو! تک‌خنده‌ای کردم و گفتم: - آتی بار،داری روت اثر گذاشته که انقد شبیه بچه‌ها شدی عزیزم؟ ناراحت نگاهم کرد. - خودت بار،داری بی‌ادب! - من بار ندارم، کار دارم. - زهرمار! بی‌حیا... - خب عزیزم تو می‌گی من بار دارم. - نه اصلا من بار،دارم. - خب منم جور این باره رو می‌کشم. - تو جور می‌کشی یا من؟ - من. چشماش و توی حدقه چرخوند. - عزیزم بچه توی شکم منه، تو چطوری جور می‌کشی؟ - عزیزم خب من عامل اصلی این بچه‌ام! - بی‌حیایِ... - ...؟ - خیلی بی‌ادبی! با خنده گفتم: - تو هم همین‌طور. - من مگه مثل توام؟ خندیدم و گفتم: - خیلی خب حرص نخور. ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ - به تو چه؟ می‌خوام حرص بخورم. - نخور. - می‌خورم. - چی می‌خوری؟ - نمی‌دونم، قرار بود چی بخورم؟ لبخند ناامیدواری زدم و گفتم: - حرص... - آها آره، می‌خورم. - نخور. - چی نخورم؟ - غلط اضافه. با اخم گفت: - به تو چه اصلاً؟ پاشو برو توی اتاق خودت، اتاق بچه‌ام و تنگ کردی. با اخم گفتم: - هوی‌هوی! من اول شوهرت بودما! زد زیر خنده و ناباور گفت: - به عرفان حسودیت می‌شه؟ اخم کردم و گفتم: - نه‌خیر کی گفته؟ - عزیزم مشخصه. - هرهرهر! براچی می‌خندی؟ خنده‌اش و جمع کرد و گفت: - هیچی عزیزم. - عرفان پسرمه، براچی باید بهش حسودی کنم؟ - برای اینکه... ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ - برای اینکه؟ - خب چون گفتم این‌جا اتاق بچه‌امه، جاش و تنگ کردی. پوکر نگاهش کردم. - خیلی بی‌خود کردی به من می‌گی برم بیرون. همچنان به خندیدن زیر لب ادامه می‌داد که گفتم: - زهرمار! پاشو بریم اتاقت ببینم. - الان که... - الان و بعداً نداریم، پاشو. در حالی که به زور جلوی خودش و گرفته بود نخنده، بلند شد. از اتاق که خارج شدیم، با مادر آترینا روبه‌رو شدیم. متعجب ابرویی بالا انداخت. شاید باورش سخت بود که انقدر سریع باهم آشتی کرده بودیم. - خب داماد؟! - خب که خب... - چتونه شال و کلاه کردید؟ آترینا به من نگاهی کرد و گفت: - نه مامان، ما دیشب اتاق عرفان خوابیدیم، الان می‌ریم اتاق خودمون. ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ با حالت عجیبی نگاه‌مون کرد که آتی گفت: - بااجازه‌تون. بعد از کنارش گذشتیم و به سمت اتاق‌مون حرکت کردیم. وسط راه بودیم که یهو ایستادم. متعجب نگاهم کرد و گفت: - چرا وایسادی؟ - تو از دیروز چیزی نخوردی... - وای! اصلاً یادم نبود. کلافه دستی لای موهام کشیدم و گفتم: - تو برو داخل، منم الآن میام. بعد بدون هیچ حرفی از کنارش گذشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. سیما داخل بود. صداش زدم: - سیما هستی؟ - جانم داداش؟ به سمتم اومد که گفتم: - یه سینی غذا می‌گی بیارن توی اتاق ما؟ - چشم داداش، برای آترینا می‌خواید؟ - آره، فقط زود بیار. - چشم. به سمت اتاق راه افتادم. وقتی داخل شدم، آترینا همچنان متعجب نگاهم می‌کرد. ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• - خوبی؟ - آره چرا بد باشم؟ - خب حالا مگه گفتم بد باش؟ خندید و گفت: - وای نه؛ ولی خیلی باحالی. در حالی که همچنان می‌خواست حسادتم و به روم بیاره، بهش گفتم: - عزیزم خدانکنه اتفاقی جلوی چشمات رخ بده! آدم و می‌کشی از بس به روش میاری. بیشتر از قبل از شدت خنده غش کرد که با اخم گفتم: - چته خب؟ دلقک دیدی؟ - ها؟ یعنی تو دلقکی؟ - خب والا تو می‌خندی همش. خونسردانه گفت: - والا من چیزی نگفتم، تو می‌گی دلقک. - خب من بگم، تو مگه دلقک جلوته الان؟ - نیست؟ عصبی گفتم: - مودب باش! - نه‌نه نمی‌خوام. - خب نخواه، دختره‌ی تنبل. - چه ربطی داره؟ - هیچ ربطی؛ ولی من هرچی بگم یه ربطی داره. متفکر گفت: - چه عجیب استاد! - عزیزم نمی‌خوای از نمکت کم کنی؟ - نه، من مشکلی ندارم، تو مشکلی داری؟ - اگر بگم یه مقدار ناراحت می‌شی خوش‌نمک؟ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ - عه؟ جداً؟ - خیلی خب کافیه.‌.. با صدای در، دیگه چیزی نگفت و من به سمت در اتاق رفتم. در و که باز کردم، یکی از خدمتکارا سینی غذا رو به دستم داد و رفت. سینی رو روی میز کنار تختش گذاشتم و به غذا اشاره‌ای کردم. - بخور. - ممنون سیرم. اخم غلیظی بهش کردم و گفتم: - آها از دیروز تا حالا چیزی نخوردی بعد سیری؟ - خیلی خب، چرا می‌خوای بزنی؟ - بخور! آروم شروع کرد به خوردن. - وای ارسلان چقدر خوابم میاد! - تو که تازه بیدار شدی. - آره؛ ولی خوابم میاد. - نمی‌شه که همش بخوابی، یکمی هم تکون بخور. بلافاصله بعد از گفتن این حرفم، گفتم: - نه‌نه! بخواب... متعجب نگاهم کرد. - خوبی؟ - آره چطور؟ - هیچی همین‌طوری، حرفات و تغییر می‌دی... - خب نه، اولش یه چیزی یادم نبود. ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• - چه چیزی؟ - عزیزم نمی‌دونی نباید تو همه چیز فوضولی کنی؟ - خب من کنجکاو شدم. - خب نشو. - خب شدم. - خب دارم می‌گم نشو. - خب منم دارم می‌گم شدم. - خب دلیلی نداره که کنجکاو بشی. با لجبازی گفت: - چرا‌چرا دلیل داره. - چه دلیلی؟ یکم فکر کرد و جواب داد: - یه دلیلی. - خب چه دلیلی؟ - تو اول بگو چه چیزی، تا منم بگم چه دلیلی. - عزیزم داری دغل‌بازی در میاری. - خب تو هم دغل‌بازی در آوردی. - آترینا! عه! - جانم؟ عه! لبخندی زدم و گفتم: - الحق که لجبازی! خندید و گفت: - لطف دارید شما. ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ - خیلی خب نمک نریز، بخور. همون‌طور که می‌خورد، حرف می‌زد. فقط نگاهش می‌کردم. انگار از قفس آزاد شده بود. یه طوری رفتار می‌کرد انگار دیروز و یادش رفته بود. لبخندی بهش زدم و دست از فکر برداشتم... *** - خیلی خب، این شما و اینم پسرتون! رو به عرفان خندیدم و گفتم: - باز چی کار کردی؟ مظلومانه گفت: - هیچی بابا؛ فقط با پسر اکرم خانم داشتیم بازی می‌کردیم که توی گِل‌ها افتادم. - اوه... وضعیت حاده پس! - بابا جونم... به چشمای مظلومش خیره شدم که آترینا عصبی گفت: - ارسلان چیزی نمی‌خوای بگی؟ من با این بچه همش این‌طرف و اون‌طرف باید بدواَم دنبال گل‌پسرتون! بعد تو وایسادی من و بر و بر نگاه می‌کنی؟ - خب عزیزم بچه است... حساس شدیا. ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ - ارسلان من حساسم؟ - نه عزیزم، شوخی کردم. کلافه دستش و به کمرش زد و گفت: - آها... من حساسم دیگه. - نه عزیزم. - چرا گفتی حساسم! - خب من اشتباه کردم. با جیغ گفت: - نه دیگه فایده نداره، حرف اول مهمه فقط! خندیدم و گفتم: - آره عزیزم همین‌طوره. - پس یعنی گفتی من حساسم! - نه! اشتباه شد... - آه! من از دست تو و پسرت نمی‌دونم چی کار کنم. - سرت و بکوب تو... نه یعنی آرامشت و حفظ کن عزیزدلم. اخطارگونه گفت: - ارسلان! با خنده به سمتش رفتم و دستش و گرفتم. - عزیزم بیا بشین... آروم نشست که گفتم: - خب الان انقدر جوش می‌زنی برای چی؟ - برای گل‌پسرت. ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ - یعنی پسر تو نیست؟ فقط گل‌پسر منه؟ عصبی گفت: - چی می‌گی؟ وای ارسلان! من مگه شوخی دارم باهات؟ - خندیدم و جواب دادم: - خیلی خب، آروم باش عزیزم. - آرومم. من دیگه کاری به پسرت ندارم، خودت به تربیتش رسیدگی کن. من دوست ندارم انقدر مدام بازی کنه که هم خودش آسیب ببینه هم بازیگوش و شیطون بشه. - چشم، امر دیگه‌ای؟ چشماش و توی حدقه چرخوند. - مسخره می‌کنی؟ - نه عزیزدلم، برای چی مسخره کنم؟ جدی می‌گم. - وای از تو! - وای از من! - زهرمار! ادای من و در نیارا! خندیدم و گفتم: - خب حرص می‌خوری باحال می‌شی. - باحال خودتی، شب به‌خیر! ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
•‌----------------🪴🌝‌----------------• ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ بسته رو باز کردم و کاغذی که توش بود و بیرون آوردم. عکس بود... با دیدن عکس، اخمام توی هم رفت و گفتم: - چه خبره؟ - گلگون داره میاد... - مامان گلگون توی این عمارت جایی نداره! - ولی داره میاد... با دخترش! - خب بیاد! فکر کرده راهش می‌دم؟ - ارسلان! می‌دونی که نمی‌شه با عجله کاری کنی. - من هرکاری که دلم بخواد می‌کنم مامان! - پسرم صبوری کن... باید بری شهر. - برای چی؟ - گلگون تازه وارد ایران شده. یه روز دیگه می‌رسه این‌جا. تو باید امروز بری شهر، باید بعد از اومدن گلگون بیای... - مامان این کارا برای چیه؟ ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @sarkesh_novel 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵
رمان‌🔥 به نویسندگی 🪶 🌻 •‌----------------🪴🌝‌----------------• هرچه می‌گذشت فقط روابط‌مان شکرآب میشد. با انگشت شصت و سبابه چشمانم را ماساژ دادم و صدایم را التماس وار به گوشش رساندم: -حوا... حوا...حوا! چرا همچین میکنی؟ رسما میگی اونا بچه‌های من نیستن، پدرشون من نیستم... جمله‌ی آخر دیگر صدایم اوج گرفته بود. سرش را سمت من برگرداند، چشمان‌ش چیز دیگر میگفت و زبانش نیش میزد: -مگه هستی؟ مگه تو شکل‌گیری‌شون نقش داشتی؟ زمانی که داشتن به دنیا می‌اومدن چی؟ رسما هیچ نقشی نداشتی، اون بچه‌ها یتیمن، یتیم! هیچ پدری ندارن.. نه تو، نه اون برادر ع‌وضیت پدر ِبچه‌های من نیستید. کاش ف‌حش می‌داد، کاش اصلا مرا به باد ک‌تک می‌گرفت اما این چنین حقیقت را به صورتم نمی‌کوباند. عربده‌ام حتی گوش‌های خودم را به سوت‌کشیدن واداشت: -ببند دهنتو حوا، پدرِ اون بچه‌ها منم. خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم، تا قیام قیامت، پدر این بچه‌ها منم. حالا میخوای قبول کن میخوای نکن. ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌❤️‍🔥 | @Taem_Naena 👈🏽🍓 بــیــآ تــــو •‌----------------🪴🌝‌----------------• 📵