eitaa logo
معصومه سرلک رمان فراری
78 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
آیدی نویسنده @iraniam1365
مشاهده در ایتا
دانلود
سارا عصبی: از اتاق من برو بیرون تو هم مثل دختر داییت بی معرفتی. سایه با ناراحتی: ما بی معرفتیم یا تو که با روح و روان ما بازی می کنی؟ سارا عصبی: گفتم برو بیرون دیگه نمی خوام ببینمتون نه خودت رو نه دختر داییت رو. سایه با ناراحتی: باشه می رم بی معرفت. سایه از اتاق سارا بیرون می زند. سارا بعد از رفتن سایه روی تختش می نشیند و گریه می کند: خدایا داری با من چی کار می کنی؟ من طاقتشو ندارم. تو می دونی که من دست از پا خطا نکردم چرا داری امتحانم می کنی؟ خدایا خودت رها رو نجات بده اگه اون چیزیش بشه من می میرم. غروب فرا می رسد و وقت آمدن سهراب به خانه است برای سارا سخت است که ماجرا را برای برادرش توضیح بدهد اما چه کار باید کرد باید این سختی را به جان بخرد‌. صدای زنگ در خانه به گوش می رسد، چند دقیقه می گذرد تا سارا خود را متقاعد کند که از اتاق بیرون بزند و ماجرا را برای سهراب تعریف کند، سارا سهراب را به اتاق خودش می برد. سهراب با مهربانی: سارا تو نمی دونی چرا رها جواب گوشیشو نمی ده؟ سارا با ناراحتی: آوردمت تو اتاق که همینو بهت بگم سهراب با نگرانی: چیزی شده آجی؟ سارا با گریه: داداش رها حالش خوب نیست سکته کرده.الانم تو سی سی یوئه. سهراب پاهایش سست می شود و روی زمین می نشیند با بغض: پس تو اینجا چی کار می کنی؟ چرا نرفتی پیشش؟ سارا با گریه: با چه رویی برم پیشش چه طوری تو روی خونوادش نگاه کنم؟ اون به خاطر من سکته کرده. سهراب با ناراحتی: تو؟ چه ربطی به تو داره؟ سارا با گریه: یه آدم بی وجدان یه فیلم منتسب به من بهش نشون داده هر چی بهش گفتم که من کاری نکردم تو کتش نرفت. سهراب: جریان فیلم چیه؟ یعنی چی تو کاری نکردی؟ سارا: رها بهم گفت چرا بهم نگفتی دوست پسر داری؟ انگار منو همراه یه پسره دیده. سهراب: اون چرا این دروغ رو باور کرده؟ سارا: ممنون داداش که بهم اعتماد داری. اما این واسم سخته که رها و سایه اون فیلم دروغین رو باور کردن.
سهراب عصبی: دیگه حق نداری باهاشون حرف بزنی. منم بی خیال رها می شم. سارا: یعنی چی بی خیال رها می شی؟ یعنی نمی ری بهش سر بزنی؟ سهراب عصبی: رها واسه من مرده دیگه بهش فک نمی کنم‌. سارا با گریه: اما داداش تو به رها و خونوادش قول دادی پای اون بمونی. به اونا گفتی که عاشقشی و این هیچ ربطی به اسرارای من نداره. سهراب: اون مال وقتی بود که بی معرفت نشده بود. من توق بی غیرتی نمی اندازم گردنم. الانم فقط به خاطر این که تو نگرانشی بهشون زنگ می زنم آدرس بیمارستان رو می گیرم و می رم به دیدنش. سارا با گریه: داداش تو رو خدا با آبجیم این کار رو نکن اون عاشق توئه. سهراب عصبی: اون آبجی تو نیست هیچ آبجی ای به آبجیش شک نمی کنه. من برم آدرس بیمارستان رو بگیرم. می دونم این قضیه از کجا آب می خوره. سارا با ناراحتی: به منم بگو بدونم این قضیه زیر سر کیه. سهراب: حدس می زنم نمی تونم چیزی به تو بگم تا مطمئن نشدم. سهراب از اتاق بیرون می رود سارا بر روی تختش می نشیند و گریه می کند. سارا با گریه: خدایا تو رو به مقدساتت قسم رهای من چیزیش نشه. درسته بی وفا شده اما من نمی تونم با از دست دادنش کنار بیام. سهراب پشت در اتومبیلش نشسته و تلفنی با علی برادر رها صحبت می کند: علی جان باور کن خواهر من کاری نکرده اون خودشم از این قضیه شوکه است‌. صدای علی با مهربانی: منم باورم نمیشه سارا مثل خواهرمه بهش اعتماد دارم باید ببینیم این کیه که می خواد بین این دو تا خواهر رو بهم بزنه. سهراب: علی جان زنگ زدم آدرس بیمارستان رو ازت بگیرم. علی: باشه داداش آدرسو واست می فرستم. سهراب: ممنون علی جان خداحافظ سهراب تلفن را قطع می کند و شماره ی دیگری را می گیرد با ناراحتی: چی کار کردی شراره فک نمی کردم اینقد بی وجدان باشی سارا دختر عموی توئه. شراره با ناراحتی: سهراب تو راجع به چی حرف می زنی؟ واضح حرف بزن منم بفهمم داری چی می گی. سهراب عصبی: تو واسه سارا پاپوش درست کردی که به من برسی. تو رها رو بدگمان کردی می دونستی من جونم به جون سارا بنده‌. شراره با گریه: آره من عاشقتم اما بی وجدان نیستم اگه می خواستم کاری کنم رها رو می کشتم.
سهراب عصبی: اینقد فیلم بازی نکن همه چیز زیر سر خودته. شراره: سهراب به خدا من سارا رو دوست دارم اگه می خواستم کاری کنم یه فکر دیگه می کردم. سهراب: باشه نمی خواد قسم بخوری باور کردم اما اینو بدون اگه بفهمم بهم دروغ گفتی می کشمت. شراره: باور کن سهراب من کاری نکردم. چرا باید واسه سارا پاپوش درست کنم که تو رو از دست بدم؟ من که می دونم تو چقد سارا رو دوست داری. سهراب: باشه باورت کردم خداحافظ سهراب تلفن را قطع می کند. شب هنگام شراره در آپارتمانشان با رویا صحبت می کند: این سهراب خیلی تیزه فهمیده بود همه چیز زیر سر منه ولی اونقدر ننه من غریبم بازی درآوردم که دلش واسم سوخت‌. رویا: الان وقتشه بری سراغ سارا. فقط یه طوری فیلم بازی نکن که دستت پیشش رو بشه. شراره: باشه قول می دم نقش یه دلداده رو واسه سارا خیلی خوب بازی کنم. رویا: باشه پس پاشو برو. ساعتی بعد صدای در اتاق سارا به گوش می رسد سارا جواب نمی دهد، شراره وارد اتاق می شود او سارا را می بیند که می خواهد خودش را از تراس اتاقش پایین بیاندازد‌، شراره به سرعت خودش را به تراس می رساند شراره عصبی: دیوونه می خوای چی کار کنی؟ اون دختره ارزشش رو نداره که به خاطرش خودتو بکشی. سارا: تو اینجا چی کار می کنی؟ تو از کجا می دونی که چرا می خوام خودمو خلاص کنم. شراره با ناراحتی: سهراب بهم زنگ زد اون فک می کرد همه چیز زیر سر منه. شراره سارا را از پشت در آغوش می گیرد: اما من بهش گفتم که چقد تو رو دوست دارم و امکان نداره به خاطر خودم به تو آسیبی برسونم من که یادم نرفته اون روز تو نجاتم دادی دختر عمو. سارا با گریه: اگه تو این کار رو نکردی پس این کیه که می خواد آبجی رهای منو ازم بگیره؟ شراره دارم از دستش می دم اون به خاطر اون فیلم لعنتی سکته کرده، اگه اون چیزیش بشه منم می میرم. شراره با مهربانی: تو رو خدا کاری نکن که آخرش پشیمونی باشه به خونوادت که اینقد عاشقتن فک کن ایشالله رها هم خوب میشه. سارا: اگه خوب نشه چی کار کنم؟ شراره: خوب میشه اگه تو بری بالا سرش به هوش می یاد بیا بریم پیشش من می رسونمت بیمارستان. سارا: من آدرس بیمارستان رو ندارم باید از سهراب آدرسش رو بگیرم‌.
شراره و سارا سوار بر اتومبیل به سمت بیمارستان می روند، سارا تلفنی با برادرش صحبت می کند. سارا: داداش من می خوام بیام بیمارستان آدرس اونجا رو واسم بفرست. صدای سهراب: باشه واست می فرستم. نگران نباش که خونواده ی رها باهات بد رفتاری کنن اونا فهمیدن که تو تقصیری نداری. از قرار معلوم رها یه خواستگار داشته که خیلی عاشق و شیفتش بوده، اون می خواسته یه کاری کنه که من و رها بهم نرسیم. سارا با ناراحتی: اما این قضیه منو خوشحال نمی کنه. من از رها ناراحتم که چرا بهم شک کرد. سهراب: حال منم مثل حال توئه منم نمی تونم ببخشمش. سارا با ناراحتی: نه داداش تو رو خدا تو این حرفو نزن رها به تو نرسه دق می کنه. سهراب با ناراحتی: فعلا که رو تخت سی سی یوئه و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه. سارا با ناراحتی: داداش اینو نگو من دارم می یام که باهاش حرف بزنم اون صدای منو بشنوه به هوش می یاد. سهراب با مهربانی: باشه نفسم بیا شاید تو بتونی کاری کنی. سارا با مهربانی: اگه با من کاری نداری قطع کنم. سهراب با مهربانی: خداحافظ نفس داداش. سارا با مهربانی: خداحافظ عشقم. سارا با مهربانی: شراره نگران اون قضیه نباش داداش دیگه به تو شک نداره می گه رها یه خواستگاری داشته که از قرار معلوم قضیه زیر سر اونه. شراره با مهربانی: چرا نمی تونی رها رو ببخشی؟ اون عاشقته. سارا با ناراحتی: می دونم عاشقمه اما دلم ازش گرفته است اونم می تونست مثل داداشم که بهم شک نکرد بهم شک نکنه. شراره: سهراب چی می گه؟ اونم نظرش مثل توئه؟ سارا: اونم زده به سرش می گه نمی تونم رها رو ببخشم. تو که نباید از این قضیه ناراحت نباشی چون ممکنه سهراب بعدا عاشقت بشه. شراره: درسته من عاشق سهرابم اما راضی به ناراحتی رها هم نیستم به هر حال منم یه آدمم و احساس دارم.
ساعتی بعد سارا در بخش سی سی یوی بیمارستان کنار تخت رها نشسته است و با او حرف می زند، او دست رها را در دستش می گیرد: سلام آجی من سارا اومدم پیشت گفتم شاید با شنیدن صدای من حالت خوب بشه، با گریه: آجی پاشو اگه پا نشی من دق می کنم، درسته که تو دیگه منو مثل روزای قبل دوست نداری. اما بیا و به دل من نگاه کن که دیوونته. رها با شنیدن صدای سارا چشم هایش را باز می کند: چرا اومدی اینجا؟ من نمی خوام تو رو ببینم، به من نگو آجی من فقط آبجی باران، سایه و علی ام. از اینجا برو بیرون. سارا با خوشحالی: خدا رو شکر به هوش اومدی، همین که به هوش اومدی واسه من کافیه. دیگه واسم مهم نیست چه حسی بهم داری. سارا بلند می شود و از بخش سی سی یو بیرون می رود. سارا با دیدن مادر رها و سهراب و شراره با خوشحالی به آنها می گوید: به هوش اومد. مادر رها با خوشحالی سارا را در آغوش می گیرد: خدا رو صد هزار مرتبه شکر‌، ممنون دخترم که اومدی اینجا‌. ببخشید که منم بهت شک کردم. سارا با ناراحتی: عیبی نداره من واسم مهم بود که رها بهم شک نکنه که دست بردار نیست منو از اتاق بیرون کرد‌. مادر رها با مهربانی: عیبی نداره عزیزم من باهاش حرف می زنم بهش می گم که اون دختره تو نیستی و مثل گل پاکی. سارا با ناراحتی: دیگه واسم مهم نیست رها راجع بم چی فک می کنه (رو به شراره): بریم شراره جان. شراره با مهربانی: بریم عزیزم. سهراب با مهربانی: نمی خواد به شراره خانم زحمت بدی خودم می رسونمت. سارا: نه داداش تو بمون شاید رها بخواد ببیندت. سهراب با ناراحتی: من نمی خوام ببینمش (رو به مادر رها): ببخشید من دیگه هیچ علاقه ای به دخترتون ندارم اون نباید با خواهر من این کار رو می کرد. بریم سارا.
یک روز بعد رها را به بخش آورده اند خانواده ی رها به همراه سایه در اتاق او هستند. رها با ناراحتی: من با سارا چی کار کردم؟ چرا یاد کینه ی مهیار نسبت به خودم نبودم؟ من باید ازش شکایت کنم. مادر رها با مهربانی: دخترم نگران رابطت با سارا نباش او نیاز به زمان داره تا تو رو ببخشه. رها: سهراب چی؟ اون چی می گه؟ مادر رها با ناراحتی: اونم مثل سارا دلش ازت گرفته است. می گه نمی تونم ببخشمش. رها با ناراحتی: من چقد بدبختم چه طوری دلشونو به دست بیارم؟ باران با ناراحتی: وقتی داشتی به مقصر بودن سارا فک می کردی باید به اینجاشم فک می کردی. رها با ناراحتی: چی کار می کردم؟ منم یه آدمم برعکس سارا و سایه که می گفتن فرشته ای فرشته نیستم. سایه با ناراحتی: اون از منم ناراحته چون منم مثل تو قضاوتش کردم. سارا در کافی شاپ دانشکده نشسته و به خاطراتش با رها و سایه فکر می کند. مکالمه ی ذهنی سارا با خودش: من باید از سارا و سایه انتقام بگیرم منم باید واسه خودم دوست جدید پیدا کنم. نباید عزای از دست دادن اونا رو بگیرم. صدای گوشی سارا به گوش می رسد او گوشی را از کیفش بیرون می آورد، اسم شراره روی صفحه ی گوشی درج شده است. سارا جواب شراره را می دهد: الو شراره با مهربانی: سلام سارا جان خوبی؟ سارا: سلام شراره خانم خوبم تو خوبی؟ شراره با مهربانی: کجایی؟ اگه کلاس نداری ناهار بیا بریم بیرون. سارا می خواهد با او بد رفتاری کند اما جرقه ای به ذهنش زده می شود این بهترین راه انتقام گرفتن از رهاست با مهربانی: نه کلاس ندارم باشه می یام فقط دوست دارم بدونم به خاطر به دست آوردن سهراب با من صمیمی شدی؟ شراره با ناراحتی: چرا اینطوری فک می کنی؟ من واقعا دوست دارم. تو از من دوری می کردی و با رهای بی معرفت دوست بودی. سارا با ناراحتی: رها واسه من مرده دیگه نمی خوام اسمشو بشنوم. شراره: باشه پس منتظرتم آدرس رستوران رو واست می فرستم.
چند روز بعد رها در دادگاه در جایگاه ایستاده و با قاضی صحبت می کند مهیار هم در دادگاه نشسته: این آقا زندگی منو خراب کرده دوستم دیگه بهم اعتماد نداره شما می گین مدرک بیار.این مدرک نیست که پیش چشم خونوادم منو تهدید کرده که زندگیمو خراب می کنه‌. مهیار با ناراحتی: باور کنید آقا من کاری نکردم من فقط تو عصبانیت این خانم رو تهدید کردم. رها عصبی: خودتو به موش مردگی نزن همه چیز زیر سر خودته. تو هم ثروتشو داشتی و هم انگیزه شو که از من انتقام بیاری. نیم ساعت بعد فرصت رسیدگی به پرونده تمام شده رها در راهروی دادگاه رو به مهیار عصبی: فک نکن از این دادگاه قسر در رفتی ولت می کنم فک نکن فقط خودت می تونی انتقام بگیری منم تلافی می کنم. پدر رها او را آرام می کنند: آروم باش تهدیدش نکن تو که نمی خوای دستگیرت کنن. رها با گریه: عیبی نداره بذار بیان دستگیرم کنن من دارم دیوونه می شم چرا کاری با این مجرم ندارن و می گن مدرک می خوایم. مدرک از این بالاتر که زندگی منو خراب کرده. مهیار با ناراحتی: باور کن عزیزم من کاری نکردم نمی دونم این کیه که تصمیم گرفته زندگی تو رو خراب کنه‌. رها عصبی: به من نگو عزیزم من هیچ نسبتی با تو ندارم تو کور خوندی که روزی من بهت جواب بله رو بدم تو زندگیمو خراب کردی. چند دقیقه بعد پدر و مادر رها در اتومبیل با او صحبت می کنند. پدر رها: چرا تهدیدش کردی؟ نکنه بلایی سرش بیاری؟ رها با ناراحتی: من آب از سرم گذشته اون سارا رو ازم گرفته من باید انتقام بگیرم. مادر رها عصبی: آروم باش دختر، نکنه می خوای بکشیش؟ رها: من نمی دونم،فقط می دونم که باید یه جوری این آتیشی که رو دلم نشسته رو خاموش کنم.
رها و سایه بر روی یک نیمکت در حیاط دانشکده نشسته اند و با هم صحبت می کنند. رها با ناراحتی: من باید یه کاری کنم اگه باهام آشتی نکنه دق می کنم. سایه: منم مثل توام دارم دق می کنم بی معرفت بد جوری رفته تو لک قهر. سارا از کافی شاپ دانشکده بیرون می آید رها و سایه به طرفش می روند. سارا با دیدن آنها اخم می کند می خواهد راهش را کج کند که آنها سر راهش را می گیرند. رها با ناراحتی: چرا باهام این کار رو می کنی؟ مگه نمی دونی من دیوونتم؟ سارا عصبی: من نیازی به دیوونه ندارم من یه رفیق عاقل می خواستم که به خودش اجازه نده قضاوتم کنه. رها با ناراحتی: من حالا یه غلطی کردم تو بگو من چی کار کنم که منو ببخشی. سایه: راس می گه بگو ما چی کار کنیم که ما رو ببخشی. سارا با ناراحتی: من شما رو نمی بخشم الکی خودتونو کوچیک نکنین. رها با ناراحتی: اگه منو نبخشی دق می کنم، تو دوست داری من دق کنم؟ سارا با ناراحتی: دوست ندارم دق کنی اما ببخشیدنت واسم سخته‌. حالا هم از سر رام بدین کنار تا ناقصتون نکردم شما که می دونین من ورزشکارم. رها با ناراحتی: تو بوکس یاد گرفتی که از من حمایت کنی تو که یادت نرفته؟ حالا می خوای خودمو بزنی؟ سارا با گریه: رها دست از سرم بردار کاری نکن خودمو بکشم. رها با ناراحتی: باشه بی معرفت دست از سرت بر می دارم اما هر بلایی سرم بیاد تقصیر خودته. سارا با ناراحتی: تو واسه من مردی واسم مهم نیست چه بلایی سرت بیاد. رها عصبی: باشه بی معرفت روی قهرت بمون منم دیگه خودمو کوچیک نمی کنم.
سارا شب شام خانه ی شراره و رویا دعوت است، آنها در حال شام خوردن هستند. شراره با مهربانی: سارا ساکتی یه خورده مسخره بازی درآر بخندیم. سارا با ناراحتی(دست از خوردن می کشد): حالش نیست خیلی وقته حالش نیست از وقتی رها در حقم بی معرفتی کرد حال ندارم. شراره با مهربانی: این خیلی بده تو باید به زندگی سابقت برگردی. رویا با مهربانی: شراره راس می گه تو باید خاطرات رها رو فراموش کنی تا حالت خوب بشه‌. سارا با ناراحتی: نمی تونم، خیلی دوسش داشتم‌. رویا: از امشب باید تمرین کنی شروع کن یه خورده شیرین زبونی کن‌‌. سارا با شیرین زبانی: چی بگم دراز؟ رویا با لبخند: به من نگو دراز، خودتو تو آینه ندیدی؟ سارا با شیرین زبانی: باشه دراز نمی گم اما چی کار کنم گوریل که هستی‌. رویا با لبخند: من به این خوشگلی چیم به گوریل شبیهه؟ شراره با مهربانی: رویا تو که جنبه نداری چرا بهش می گی شوخی کنه؟ رویا با لبخند: تسلیم ولی یه خورده با این سرکار علیه هم شوخی کن‌‌. سارا با شیرین زبانی: این که عاشق دل خسته است دلم واسش می سوزه منتظر گوش چشمی از داداش جون منه. رویا با لبخند: تحویل بگیر شراره خانم. شراره با لبخند: مسخره ام نکن خودتم عاشق میشی می بینمت. سارا با شیرین زبانی: من هیچوقت دم به تله نمی دم اگه هم ازدواج کنم واسه اینه که بو ترشی نگیرم. رویا با خنده: نگران ترشی انداختنتی؟ سارا با شیرین زبانی: آره من و تو باید نگران باشیم مخصوصا تو، فک نکنم خمره هم قد و اندازه ات پیدا بشه‌. شراره و رویا با حرف سارا می خندند‌‌. شراره با لبخند: خدا نکشدت دختر تو چقدر با نمکی‌‌.
مرجان و فرهاد در پاتوق همیشگی شان پارک نزدیک خانه ی مرجان بر روی نیمکتی نشسته اند و با هم صحبت می کنند. مرجان با مهربانی: فرهاد تو رو خدا راستش رو بگو تو دلت واسه قیافه ی قبلی من تنگ نشده؟ فرهاد عاشقانه: من واسم مهم نیست تو چه شکلی هستی من شیفته ی شخصیت توام. مرجان: یعنی مطمئن باشم نظرت همیشه همین جوری می مونه؟ فرهاد: چیه به حرفم شک داری؟ مرجان: نه شک ندارم اما می ترسم یه روز ی برسه که تنهام بذاری و اینجوری دوسم نداشته باشی. فرهاد: من کاری کردم که این ترس افتاده به جونت؟ مرجان: نه اما آدم وقتی خوشبخته گاهی وقتا می ترسه این خوشبختی رو از دست بده. فرهاد عاشقانه: نترس من بهت قول می دم هیچوقت تنهات نذارم. مرجان: یادت باشه قول دادی ها پای قولت نمونی هیچوقت نمی بخشمت. مرجان با کمی مکث: فرهاد من هنوزم تو فکر اون دختره ام همش به این فک می کنم نکنه ما گول خوردیم و به یه آدم بی گناه ظلم کردیم. فرهاد: بهش فک نکن اگه اشتباهی هم کرده باشیم دیگه گذشته ما نمی تونیم زمان رو برگردونیم. مرجان: اما من گاهی وقتا احساس گناه می کنم دوست دارم برم اون دو تا دختر رو تعقیب کنم و سر از کارشون دربیارم. فرهاد با مهربانی: فکر خوبیه برو تعقیبشون کن فقط مواظب باش متوجه نشن. مرجان: یعنی تو مخالف این کارم نیستی؟ فرهاد با مهربانی: نه عزیزم وقتی احساس گناه می کنی برو خودت رو از این احساس نجات بده. مرجان عاشقانه: باشه عشقم ممنون که همیشه کنارمی. فرهاد: من از تو ممنونم که با اینکه راضی نبودی به اون دو تا دختر کمک کنی به خاطر من قبول کردی و خودت رو نجات دادی.
سارا در اتاقش بر روی تختش نشسته و آهنگ گوش می کند او با آهنگ به یاد خاطراتش با رها گریه می کند. دور نبود از عشقمون چشای بد بعد تو منم شدم دچار درد رفتی و دلتنگیای سمی و آخر شب آخرش قلب منو مچاله کرد مثل قبلنا نشد چشای تو نه نشد نفهمیدم کجا یهو تورو گم کردم و ندیدمت خودت بگو ته این عشق چرا دو راهی شد بیا حالم بده چند شبه خواب تورو میبینم نیستی از طرز نگات تو قاب عکسات گل عشق میچینم شبای بارونیو تا خود صبح خیس خیالت میشم اگه از آسمون سنگ بباره تا نیای میشینم تو که دیدی رگ خواب دل دستته بیا برگرد همون حالو بهم پس بده دیگه نیستم یه چند روزه ریختم بهم نیستی بیا حالم بده چند شبه خواب تورو میبینم نیستی از طرز نگات تو قاب عکسات گل عشق میچینم شبای بارونیو تا خود صبح خیس خیالت میشم اگه از آسمون سنگ بباره تا نیای میشینم سارا با گریه: بی معرفت چرا باهام این کار رو کردی؟ چرا نفهمیدی که دیوونتم؟ کاش می تونستم ببخشمت. صدای در اتاق سارا به گوش می رسد. سارا اشکهایش را پاک می کند او صدای آهنگ بعدی را قطع می کند. سارا: بفرما تو. در باز می شود و سهراب از لای در نمایان می گردد. سهراب وارد اتاق می شود با ناراحتی: بازم گریه کردی نفس داداش؟ سارا با مهربانی: دلم یه خورده گرفته بود‌. اما تو رو که دیدم خوب شدم. سهراب با ناراحتی: یه خورده نگرفته بود یه عالمه گرفته بود از صدای هق هق گریت فهمیدم. سارا با ناراحتی: آره دلتنگ اون بی معرفت بودم. سهراب عصبی: دیگه حق نداری دلتنگ اون دختر بی وفا بشی دیگه واسش گریه هم نمی کنی. سارا با ناراحتی: چه طوری فراموشش کنم؟ خاطراتش دیوونم کرده. سهراب: دیگه بهش فک نکن وقتی که شراره و رویا هست دیگه جایی واسه اون دختره ی بی معرفت و دختر عمش نمی مونه. سارا با مهربانی: منم شراره و رویا رو دوست دارم(با ناراحتی): اما واسم سخته که از فکر رها بیام بیرون‌. سهراب با مهربانی: درسته سخته اما باید بتونی، اومدم یه خبر خوش بهت بدم، داداشت دوباره عاشق شده. سارا با ناراحتی: عاشق شدی عاشق کی؟ سهراب با مهربانی: چیه ناراحتی عاشق شدم؟ سارا با مهربانی: نه اما واسم سخته از فکر رها بیام بیرون آخه اون قرار بود خانم خونت باشه. سهراب با مهربانی: دیگه به رها فک نکن زنگ بزن به شراره بگو داداشم بالاخره گیر افتاد. سارا با ناراحتی: نه داداش تو رو خدا رها بفهمه داغون میشه. سهراب: دیگه واسم مهم نیست چه بلایی سر اون می یاد.