با عرض سلام و احترام خدمت اهالی محترم روستای #صرم
بدینوسیله به اطلاع اهالی محترم میرساند؛
باجه پست بانک روستا جهت ثبت نام و عرضه ارز اربعین به زائرین اباعبدلله حسین(ع) فردا #جمعه از ساعت 8 الی 11 صبح آماده ارائه خدمات میباشد.
همچنین از زائرین عزیز که قصد خرید ارز اربعین دارند،خواهشمندیم به دلیل ازدحام و کمبود ارز ،ثبت نام خود را به روزهای پایانی موکول نفرمایید.
با تشکر
باجه پست بانک صرم
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
تامین روشنایی آرامستان مصلی
با تشکر از هادی رضایی(حاج حیدر)و استاد حسن سلیمانی و تمامی عزیزانی که مارا در این امر یاری نمودند
دهیاری و شورای اسلامی
هیئت امنای آرامستان مصلی
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
پزشکیان در حکمی «محمدجواد ظریف» را به عنوان معاون راهبردی رئیس جمهور منصوب کرد .
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
🏴دیوارنگاره میدان ولیعصر با تصویری از رئیسجمهور و شهید هنیه🥀
#انتقام_سخت
🪧#اسماعیل_هنیه🇵🇸
🪧#شهید_اسماعیل_هنیه🇵🇸
#تسلیت_ایران_فلسطین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
💠یه بزرگی میگفت:
ما قراره با امامحسین(ع) محشور بشیم
نه مشهور...
- محبوب حسین باش نه مشهور جماعت
🪧#اربعین 🇮🇷🇮🇶
CQACAgQAAxkDAAGzZkhmmjtA8VH2IPtRBGf3pK1rOtARhwAC6BIAAp0o0FDkv82LKxNfEjUE.mp3
4.74M
شب های جمعه
آخه چه سری داره دلهامون میگیره
شب های جمعه
مادر میاد و کربلا بارون میگیره
شب های جمعه
یه دختری هی ذکر بابا جون میگیره
🎙 حسین_ستوده
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
#شب_جمعه
#اربعین
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت بیست و یکم: سحر وارد اتاق شد و می خواست در را پشت سرش ببندد که
#رمان_آنلاین
زن ، زندگی، آزادی
قسمت بیست و دوم:
سحر چشمانش را بست...اینقدر خسته بود که یادش رفت از صبح چیزی نخورده
پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد.
با صدای کشیده شدن پرده و نوری که توی چشم های سحر افتاد ،از خواب بیدار شد.
مادر گوشه پرده را مرتب کرد و نزدیک تخت چوبی قهوه ای رنگ شد و روی تخت کنار سحر نشست وگفت: نمی خوای پاشی؟ دیشب بدون اینکه چیزی بخوری، یک کله تا الان خوابیدی، چند بار اومدم بهت سر زدم، انگار بیهوش شده بودی، ببینم دیروز چه اتفاقی افتاد؟ نکنه کوه کندی و...
سحر دستانش را از هم باز کرد و همانطور که سعی میکرد نفسی تازه کند از جا برخواست و گفت: خیلی خسته شدم، خیلی استرس کشیدم
مامان که خودش را برای سحر یه دوست میدونست، دست دختر را توی دستش گرفت وگفت: راستش را بگو سحر جان ،دیروز چی شد؟ خواهشا دروغ هایی که برای پدرت سر هم کردی به من نگو
سحر نگاه خیره اش را به دیوار روبه رو که قاب عکسی از او و خواهر و برادرش به آنها خیره شده بود ، دوخت و گفت: هر چی به بابا گفتم راست بود، فقط موضوع چادر دروغ بود...
با دوستم رها رفتیم خرید که متوجه شدیم اونجا اغتشاش شده و خواستیم از صحنه بیرون بریم که گیر دو تا مرتیکه ی بی همه چیز افتادیم و میخواستن ما را بدزدن و به زور سوار ماشین کردند و...
سحر داستانی را که برای پدرش سرهم کرده بود ،برای مادرش هم گفت...
مادر آهی کشید وگفت: خدا را شکر پلیسا رسیدن، و بعد صداش را بلند تر کرد و گفت : دختر آخه چقدر من سفارش بگیرم...دیگه بچه هم نیستی ، الان باید عروس شی و صاحب خونه و بچه بشی، پس یه کم پخته تر رفتار کن نه مثل این دخترای تیتیش مامانی و بعد نگاهش را به چشمان زیبای سحر دوخت و با لبخندی ریز، ادامه داد: شانس در خونه ات را زده، کی فکرش را میکرد ، جواد،استاد دانشگاه، دکترای حقوق، که خیلی از دخترای انچنانی براش سرو دست میشکونن، گلوش پیش تو گیر کنه..
سحر با نگاهی سرد به مادرش چشم دوخت و با لحنی محکم گفت: اولا مگه من چمه؟؟ چیم از آقای دکتر کمتره که فکر میکنه آقا نوبر درخونه تون را زده؟! بعدم من اصلا نمی خوام ازدواج کنم و هیچ حسی هم به جواد جانتون ندارم، الانم اینقدر گشنه ام هست که نمی خوام با بحث ازدواج اشتهام کور بشه.
و با زدن این حرف از جاش بلند شد و بدون اینکه منتظر عکس العمل مادرش بمونه از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و دوم: سحر چشمانش را بست...اینقدر خسته بود که یادش رفت از
#رمان_آنلاین
زن ، زندگی، آزادی
قسمت بیست و سوم:
روزها می گذشت و سخت می گذشت.
سحر تحت کنترل شدید پدرش بود و اجازه ی بیرون رفتن از خانه را نداشت، میبایست خودش را مشغول خواندن درس و آمادگی برای کنکور نشان بده
دیگه نه می تونست بره ببرون گشت و گذار و نه حتی آموزش زبان خارجی اش را ادامه بدهد.
باباش میگفت اگر قراره به دردت بخوره تا همین جا که زبان انگلیسی و فرانسه را یاد گرفتی کافیه، ببینیم چه گلی از این آموزشات میچینی...
سحر یک جورایی با مادرش هم سر سنگین شده بود ،چون تا می خواست صحبتی کنه، مادرش حرف خواستگاری پسر عمه جانش را پیش میکشید و سحر توی این شرایط به هر چیزی فکر میکرد، جز ازدواج...
تلویزیون را روشن کرده بود و خیره به صفحه اش بود بی آنکه بفهمه که برنامه چی هست و درباره چی هست و ذهنش جایی را سیر می کرد که در فکر اطرافیانش نمیگنجید...سحر انگار واقعا سِحر و جادو شده بود، تمام فکر و ذکرش شده بود رفتن بیرون از این مملکت و دیدن سرزمین هایی که گویی بهشت روی زمینند در همین افکار بود که با صدای ویبره ی موبایلش به عالم حال کشیده شد.
سحر نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تا دو صفر را دید ، دستپاچه شد و همانطور که گوشی را از روی میز عسلی جلویش برمی داشت که داخل اتاقش بره و راحت حرف بزنه، از زیر چشم به مادرش که توی آشپزخونه مشغول پختن غذا بود انداخت...
سریع طوری که مادرش را مشکوک نکنه ، به طرف اتاقش رفت.
داخل اتاق شد در را بست و تماس را وصل کرد وگفت : الو بفرمایید
از اون طرف خط ، صدای شاد جولیا در گوشی پیچید: سلام دختر!! چطوری سحر؟
سحر آب دهنش را قورت داد وگفت: ممنون خوبم، منتظر تماستون بودم.
جولیا با هیجانی در صدایش گفت: دختر توچقدر خوش شانسی، امروز خبر دادن که کارا اقامتت اینجا درست شده و احتمالا تا دوهفته دیگه مهمون خودمونید...
و بعد ادامه داد ببینم پاست را گرفتی؟!
سحر که لبخندی رو لبش نشسته بود گفت: آره چند وقت پیش گرفتم و یادش می آمد که با چه ترفند کثیفی امضای باباش را گرفته بود.
جولیا صداش را پایین آورد و گفت: ببین سحر، ما چون نمی خواییم هیچمشکلی برای تو و برای ما پیش بیاد، باید سفرت را طوری برنامه ریزی کنیم که قابلیت رهگیری نداشته باشه
تمام مخارج سفرت را میدیم، اینجا هم که بیای مهد آزادی هست ، هیچکاری ازت نمی خواییم، تنها کاری می خواییم اولا پاکی خودت را خفظ کنی و نزدیک هیچ مردی نشی، دوما یه کار کوچک هم هست باید برای انجمن ما انجام بدی که به وقتش بهت میگیم...اما در ازای این کار کوچک ،کل دنیا را به پات میریزیم ،میفهمی چی میگم؟! کل دنیا را به پات میریزیم...
سحر که از شنیدن این خبرها ذوق مرگ شده بود ، بدون اینکه فکر کند و حتی سوالی کنه که اون کار چی هست؟! مدام بله و چشم و حتما می گفت....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و سوم: روزها می گذشت و سخت می گذشت. سحر تحت کنترل شدید پدر
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت بیست و چهارم:
طبق گفتهٔ جولیا این چند روز باقی مانده را می بایست با احتیاط رفتار کند، سحر بی نهایت حرف گوش کن شده بود که حتی پدر و مادرش هم متعجب شده بودند.
و همین رفتار او باعث شده بود که بابا حسین ، محدودیت های اعمال شده را کمتر کرده بود.
وقت نهار بود، سحر آخرین صفحه از کتابی را که به زبان انگلیسی نوشته شده بود را خواند، این روزها می خواست تا میتواند زبان انگلیسی اش را قوی کند.
کتاب را بست و روی میز چوبی کوچک کنار تختخوابش گذاشت، نگاهی به کل اتاق انداخت.
نگاهش از کمد لباس قهوه ای رنگ که آینه ای قدی به دربش چسپیده بود کرد و از آن به پرده ی صورتی حریر با گلهای آبی کم رنگ که باد ان را به رقص در آورده بود کشیده شد، داشت فکر می کرد که وقتی پایش به خارج کشور برسه ،برای همه چی اینجا دلش تنگ میشه...برای پدر و مادرش، اقوامش،اتاقش، شهرش، کشورش و... اما او اهدافی داشت که بی شک در خارج از کشور بهتر به آن می رسید، او می خواست به طمع وعده های رنگ و وارنگی که جولیا به او داده بود به انگلیس برود و در آنجا رشتهٔ مورد علاقه اش، پزشکی را انتخاب کند و ادامه تحصیل بدهد و بعد که یک دکتر تمام عیار شد به کشورش برگردد و باعث افتخار پدر و مادرش شود، البته قصد داشت، به محض رسیدن به لندن ، به پدر و مادرش اطلاع دهد ،تا نگران او نشوند و بدانند که دخترشان ،اون دخترک سر به هوای قبلی نیست ،بلکه هدفی بزرگ دارد، اما سحر اصلا به این فکر نمی کرد چرا جولیا اینقدر اصرار دارد که او را از کشور خارج کند و به او خدمات دهد، اما شنیده بود کشورهای خارجه مغزهای نخبه این کشور را جذب می کنند و او فکر می کرد به خاطر تحقیقی که سال پیش روی نوعی باکتری انجام داده بود و به جشنواره خوارزمی ارائه داده بود ،مورد توجه قرار گرفته و دلخوش به این موضوع بود که حتما او را کشف کرده اند.
سحر غرق افکارش بود که صدای مادر به گوشش رسید.
از جا بلند شد، رو تختی آبی رنگ را مرتب کرد
توی آینه نگاهی به خودش انداخت، دستی به موهای بلند و قهوه ای رنگش کشید تا مرتب به نظر بیان و چشمکی به خودش زد وگفت: سحر...تو میتونی...همه باید به تو افتخار کنن و با این حرف بوسه ای برای تصویر خودش در آینه فرستاد و از اتاق بیرون رفت.
بوی قورمه سبزی که توی مشامش پیچید ، انگار جانی دیگه گرفت، همانطور که لبخند میزد وارد آشپزخانه شد و سر میز نشست، سلامی به پدر و مادرش داد و گفت: اووف مامان!! چه بویی راه انداختی...آدم دلش می خواد فقط بو بکشه...
پدر لبخندی زد و گفت: خانم اول برا این وروجک بکش...
مادر همانطور که ظرف خورش را روی میز میگذاشت گفت: دیگه کم کم باید خودت آشپزی کنی، دو روز دیگه رفتی خونه شوهر، من نیستم که برات غذا درست کنم...
سحر خنده بلندی کرد وگفت: پس خدا رستوران ها را برا چی گذاشته؟!
با این حرف سحر لبخندی کل صورت مادرش را پوشانید و فکر می کرد این حرف سحر، جواب مثبتی به ازدواج اوست و نمی دانست...
ادامه دارد...
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 تنها چیزی که از فردا میدانم
💫این است که
🌸خدا قبل از خورشید بیدار است
🌸از او میخواهم که
💫قبل از همه در کنار تو باشد
🌸و راه را برایت هموار کند
💫شبتان آرام
🌸فردایتان پربرکت
🌸🍃
توییت جدید ایران به عربی
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
هدایت شده از خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
📣 خبر فوری برای #دیابتی_ها 📣
❌ از درمان نشدن دیابت خسته شدی
✅ اگر میخوای برای همیشه از شر دیابت خلاص بشی و باهاش خداحافظی کنی حتما لینک پایین رو مشاهده نمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/539230713C5faa11444b
📄 برای شروع روند درمان و #رزرو ویزیت سریعا فرم زیر را پر کنید تا مشاورین باهاتون تماس بگیرند.
👇👇
https://app.epoll.ir/42700600
https://app.epoll.ir/42700600
📍برترین و معتبرترین کانال ایتا در حوزه درمان دیابت نبض سلامتی☘
حسین جانم
کاسه صبرم شده لبریز از داغ حرم
داغدار گنبدم آقا تسلایم بده
من مگر چیز زیادی ازتو میخواهم حسین
گوشه ای ازصحن زیبایت مراجایم بده
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
#سلام_امام_زمانم 😍✋
من مثل تو و تو مثل من چشم به راه
ما چشم به راه مردی از کوچه ی ماه
بگذار دوباره جمعه را صرف کنیم:
ندبه، گریه، عهد، فرج... باز گناه!
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضلیت قرائت دعای «اللهم کن لولیک»
هنگام شنیدن اذان!
✋نشر دهیم
#به_عشق_امامزمان
#به_نیت_فرج
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
این الطالب بدم المقتول بکربلا....
#نجوای عاشقانه دعای ندبه هر جمعه
همزمان با طلوع خورشید
🔹مسجد جامع و چهارده معصوم علیهم السلام
همزمان با طلوع خورشید
با حضور خود منور بخش مجلس باشید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●