مریض بودم. باید آزمایش مهمی انجام میدادم. پنجاه هزار تومان پول لازم داشتم، اما تو دست و بالَم نبود. خواستم از اطرافیانم بگیرم، اما پولشان غَل و غَش داشت. ازشان نگرفتم. گفتم: «خدا تنهام نمیذاره. دستم رو میگیره.»
چند روز بعد، یکی از طرف آقا آمد پیشم. پلاستیکی دستش بود که توی آن مقداری نبات بود. دادش دستم. گفت: «آقا براتون فرستاده.» نبات را از توی پلاستیک در آوردم. تهِ پلاستیک یک پاکتنامه بود. درش آوردم. بازش کردم. فیکس، پنجاه هزار تومان بود!
آقا از کجا مشکلم را میدانست؟!!
برشی از #کتاب بِ مثل باران مثل بهجت
کانال سرنوشت انسان: @sarneveshte_ensan