رمان اول چند روز دیگه پاک میشه!
الان رایگانه از دست ندید👀
رمان دومی هم جدیده تازه شروع شده🫀
طناز
#پارت_۲۶۷ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ یک پیراهن ساده قرمز با دامن چین دار
#پارت_۲۶۸
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
بعد از جمع کردن سفره و خوردن چای کنار بقیه با هم به طبقه بالا میریم.
شبی که اومدیم انقدر خسته بودیم که خوابیدنمون کنار هم زیاد مهم نبود و هر دو توی اتاق بیهوش شدیم، ولی امشب انگار همه چیز فرق میکرد.
با هم به اتاق میریم، یک تخت یک نفره گوشهی اتاقه، بابا محمد چند روز پیش این تخت رو تعمیز کرد و برام آورد تو اتاق.
- اینجا فقط یک تخته!.
- من رو تخت میخوابم تو رو زمین چه طوره؟
مهدیار تای ابرویش را بالا میده: دیگه چی فرار نداشتیم! یا هر دو روی تخت بخوابیم یا کف زمین.
تشکی که کنار اتاق است را پهن میکنم و رویش مینشینم: مهدیار بهم قول بده.
مهدیار لامپ را خاموش میکند: چی شده میترسی؟
سر تکون میدهم: آخه هنوز آمادگیش رو ندارم.
- من که حرفی نزدم خانم کوچولو!
- آخه رفتارت عوض شده.
- هیچ اتفاقی نمیافته تا تو نخوای!
دستم رو میگیره و سرش رو میذاره روی شونه های نحیفم: عزیز دل مهدیار من یک عمر صبر کردم یک ماهم روش.
اما حواست باشه تا تموم شدن محرمیت وقته.
بعد اون ممکنه پدر بزرگت از من شکایت کنه و بخواد تو رو پس بگیره!
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۶۸ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. بعد از جمع کردن سفره و خوردن چای کنار بقیه با ه
#پارت_۲۶۹
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
حرف های مهدیار رو باورم میکنم و از فکر برگشتن به اون عمارت و محدودیت هاش تنم میلرزه.
- من یک انسانم طناز وجدان دارم، بدون خواسته خودت نزدیکت نمیشم.
با هم دراز میکشیم، مهدیار عادت داره یک دستش رو میذاره روی پیشونیش و طاق باز میخوابه
- اون روزایی که با دندون های خرگوشیت بهم لبخند میزدی و سعی میکردی دلم رو ببری رو خوب یادمه.
- فکر میکردم با این کار هام ازم متنفر تر بشی.
- خودداری مقابل تو برام سخت بود.
برای همین تلخی می کردم تا نزدیکت نشم الانم گاهی از این حس میترسم از اینکه دوباره بهت آسیب بزنم وحشت دارم.
دستش رو میذاره رو بازوم:
-ولی دیگه نمیذارم اذیت بشی.
- شاید اگه فقط پیش آقاجون بگیم باهم هستیم از ترس آبروش دوباره رضایت به این ازدواج بده.
- شاید هم قبول نکنن و تو رو مثل مامان فرشتهی من ازم بگیرن و زندانی کنن و بلایی سرت بیارن.
متوجه نگرانی هاش میشم و سکوت میکنم...
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.