طناز
#پارت_۴۶۳ وقتی بیدار میشم و جای خالی مهدیار رو میبینم اشک تو چشمم جمع میشه. مهدیار یک خدمتکار
#طناز
#پارت_۴۶۴
از اون مهدیس که روی خوش ندیدم، خدا آخر و عاقبت این یکی رو بخیر کنه!
مهدیار چند بسته غذای بیرون گرفته و با دیدن من که روی کاناپه نشسته و اخم به روی صورت دارم لبخندی میزنه و میگه:
_ الههی قهر یونان باستان.
جلو میاد و لپم رو میکشه: سمیرا رو آوردم باهات هم صحبت بشه.
- من نیازی به هم صحبت ندارم، بچه هم نیستم که تو برام همبازی آورده باشی.
- وقتی اینطوری قهر میکنی بچه که هستی ولی خب من عاشق همین بچگی هاتم.
- اگه عاشقم بودی مجبورم نمیکردی اینجا باشم.
ببینم مگه این همون دختری نیست که ازت خواسته بود به پدرت کمک کنی و به پلیس خیانت، چطور الان اینجاست؟
نمی ترسی با دیدن من به مافوقش اطلاع بده؟!
سمیرا جای مهدیار جواب منو میده:
_طناز جان من خودم در جریان تمام اتفاقات هستم.
گیج و گنگ به مهدیار و سمیرا نگاه میکنم.
طناز
#طناز #پارت_۴۶۴ از اون مهدیس که روی خوش ندیدم، خدا آخر و عاقبت این یکی رو بخیر کنه! مهدیار چند
#طناز
#پارت_۴۶۵
سمیرا مقابلم مینشینه، یک کت مشکی و شلوار راسته پوشیده و موهاش رو کپ پسرونه کوتاه کرده.
- من از وقتی بچه بودم توی یتیم خونه چشم باز کردم.
حتی نمیدونستم هویت و ملیتم چیه و از کجا اومدم.
تا اینکه وقتی ۵ سالم بود توسط آقای منصور مالک به فرزندی گرفته شدم و شدم سمیرا مالک .
خوش خیال بودم که فکر میکردم قراره زندگی عادی داشته باشم.
از همون اول ورودم به زندگی منصور مالک متوجه شدم این دنیای جدیدی که واردش شدم جای خطا و اشتباه نیست انگار وارد یک مبارزه سخت شدم.
داستان عجیب زندگی سمیرا توجهم رو به خودش جلب میکنه:
_چرا مالک تو رو به فرزندی گرفت؟!
- چون مصنورخان بعد گذشت سالها و از دست دادن همسرش فرشته خیلی احساس تنهایی می کرده.
به قول خودش یک عصای دست میخواست تا بهش تکیه کنه.
ادامه میده: از وقتی پا به زندگی منصورخان گذاشتم وضعیت زندگیم از لحاظ رفاه خیلی بهتر شد، اما آسایش نداشتم.
منصور خان از همون اول یادم داده بود چجوری گرگ باشم.
طناز
#طناز #پارت_۴۶۵ سمیرا مقابلم مینشینه، یک کت مشکی و شلوار راسته پوشیده و موهاش رو کپ پسرونه کوتا
#طناز
#پارت_۴۶۶
چجوری وارد معامله های غیر قانونی بشم و با شریک های کاریش سر و کله بزنم.
خیلی طول نکشید که منم مثل خودش گرگ شدم ولی روحم و قلبم هیچ وقت با کارایی که می کردم موافق نبود...
توان مقاومت با منصورخان رو نداشتم و میترسیدم اگه ازش بخوام پای منو تو خلاف و معامله های قاچاق باز نکنه به کلی طردم کنه و دیگه من رو نخواد.
اما با دیدن مهدیار، منم امیدوار شدم بتونم خودم رو از اون منجلابی که ده ساله اسیرشم نجات بدم.
مهدیار بهم پیشنهاد داد باهاش همکاری کنم در عوض اونم بهم یک زندگی عادی بده.
رو میکنم به مهدیار و میگم:
_پدرت تو این سالها چرا سراغی ازت نگرفت؟
- چون تا همین چندماه پیشم مطمئن نبود من پسرشم.
همیشه فکر میکرده من پسر محمد برادرشم، تا اینکه حاجی مطمئنم کرد.
- خب الان تا کی باید تو این نقش بمونید؟
طناز
#طناز #پارت_۴۶۶ چجوری وارد معامله های غیر قانونی بشم و با شریک های کاریش سر و کله بزنم. خیلی طول
#طناز
#پارت_۴۶۷
مهدیار و سمیرا هر دو سکوت میکنن و من پوزخند میزنم، خودشونم هنوز نمی دونن برنامهشون چیه؟!
نمیدونن تا کی قراره تو این ماجرا باشیم و من پنهان بشم و اونا نقش خلافکار رو بازی کنن.
سمیرا وقتی میبینه ما هر دو ناراحتیم لبخندی عمیق میزنه و دستاش رو بهم میکوبه:
_خب دختر بهتره به جای غم و ناراحتی بریم سراغ پخت یک کیک برای عصرونه نظرتون چیه؟
مهدیار بازوم رو میگیره:
_ آره عزیزم غصه خوردن بی فایده است.
- شما منو بدون خواست خودم وسط این بازی کشیدید.
مهدیار نگاهی مشکوک به من میاندازه:
_ اتفاقی افتاده طناز؟
دلم نمیخواد الان حرفی از بچه بهش بزنم، باید خوب درباره همه جوانب فکر میکردم بعد به مهدیار حقیقت رو میگفتم.
ممکن بود جون این بچه تو موقعیتی که توش قرار گرفتم در خطر باشه.
طناز
#طناز #پارت_۴۶۷ مهدیار و سمیرا هر دو سکوت میکنن و من پوزخند میزنم، خودشونم هنوز نمی دونن برنامه
#طناز
#پارت_۴۶۸
فکر اینکه یک نوزاد کوچک، قربانی من و مهدیار بشه واقعا مو رو به تنم سیخ میکرد.
بهتر بود این موجود وقتی هنوز صاحب قلبی نشده از بین بره تا اینکه بخواد تو همچین محیط پر تنشی به دنیا بیاد.
دستش رو پس میزنم:
- نه فقط سرم یکم گیج رفت.
مهدیار عقب نمیکشه و بازوم رو میگیره و کمکم میکنه بشینم روی کاناپه.
سمیرا هم بیخیال درست کردن عصرونه میشه.
خیلی دلم میخواست الان توی وضعیت عادی بودیم. اون وقت من با یک جشن همه چیزو به مهدیار میگفتم، ولی متاسفانه شرایط دست به دست هم داده بود بین من و مهدیار یک دیوار وجود داشتع باشه.
طناز
#طناز #پارت_۴۶۸ فکر اینکه یک نوزاد کوچک، قربانی من و مهدیار بشه واقعا مو رو به تنم سیخ میکرد.
#طناز
#پارت_۴۶۹
تا وقتی مهدیار کنارم بود قدرش رو ندونستم و نمیخواستم به حس بینمون اعتراف کنم.
و وقتی رفت باز هم غرورم اجازه نمی داد به شکستگی قلبم اعتراف کنم.
اما این جوری کنارش بودن رو هم نمیخواستم، انگار شده بودم سربار زندگی مهدیار وماموریتش.
با قرار گرفتن دستم بین پنجه های قوی و مردونه اون از فکر خارج میشم:
_من رو ببخش طناز عزیزم.
انتظار ندارم این لحن لطیف و احساسات خالص رو از مهدیار ببینم:
_بخاطر اینکه زندگیم رو خراب کردی و پای عهد و وفات بهم نموندی؟ یا بخاطر اینکه من رو دزدیدی؟
سکوت تلخی بینمون حکم فرما میشه، مهدیار آه غمگینی میکشه و میگه:
_ من نتونستم خوشبختت کنم، نتونستم بین ماموریتم و تو تمایز قائل بشم خودمم میدونم حسابی خرابکاری کردم.
طناز
#طناز #پارت_۴۶۹ تا وقتی مهدیار کنارم بود قدرش رو ندونستم و نمیخواستم به حس بینمون اعتراف کنم.
#طناز
#پارت_۴۷۰
این مهمون ناخوندهای بود که نمیدونستم باید بهش فرصت زندگی بدم و یا تو کار خدا دخالت کنم و حق زندگی رو ازش بگیرم؟
مهدیار که میبینه باز تو خودم فرو رفتم دیگه سر به سرم نمیذاره و به اتاق کارش میره.
مهدیار توی تراس نشسته بود و پشت هم سیگار دود میکرد.
سمیرا هم چند ساعتی میشد که از پیش ما رفته بود.
با اینکه دلم از مهدیار پره طاقت ندارم تو این وضعیت ببینمش.
یک سینی چای میریزم و با خودم به تراس میبرم.
بوی تند دود سیگار باعث میشه دلم بهم پیچ بخوره.
مهدیار با دیدنم سیگار رو خاموش می کنه.
یک جرعه از چای رو مینوشم تا حالت تهوعم کمتر بشه.
اما انگار رنگ پریدگیم داره کم کم من رو لو میده.
- بنظر میاد هنوز حالت خوب نشده عزیزم.
- بوی تند سیگارت داره اذیتم میکنه.
طناز
#طناز #پارت_۴۷۰ این مهمون ناخوندهای بود که نمیدونستم باید بهش فرصت زندگی بدم و یا تو کار خدا د
#پارت_۴۷۱
دستش رو تو هوا تکون میده تا دود ازش دور بشه.
بعد آغوشش رو باز میکنه:
_ بیا اینجا عزیزم.
- چه یهویی مهربون شدی! چرا وقتی داشتی می رفتی خوردم کردی؟
- چون میخواستم دل بکنم ازت، قصد نداشتم با خودم بیارمت تو دل خطر.
اما بخاطر اون اکبری بی پدر پای تو هم وسط این ماجرا باز شد.
- اکبری کیه؟ چه دشمنی با من داشته؟
مهدیار سکوت میکنه، واقعا آدم تو داریه، حالا میفهمم چرا مافوق هاش اون رو برای ماموریت انتخاب کردن.
- من از وقتی با هماهنگی افسر ارشدم پیشنهاد رشوهی مالک رو قبول کردم پا توی مسیر خطرناکی گذاشتم.
درسته تو گذشته و بدون گناه بهت بدی زیاد کردم عزیزم ولی اینو بدون نمیخوام حتی یک خار به انگشتت بره.
من گاهی از خودم متنفر میشم طناز، همیشه میخواستم بهت عشق بورزم و برات امنیت فراهم کنم ولی در نتیجه فقط بهت ضرر رسوندم و ضربه زدم.
طناز
#پارت_۴۷۱ دستش رو تو هوا تکون میده تا دود ازش دور بشه. بعد آغوشش رو باز میکنه: _ بیا اینجا عزی
#پارت_۴۷۲
نگاهم به چشم های مشکی رنگش گره میخوره، غم عمیقی پشت اون چشم هاست.
آقاجون من
و پدر واقعیش توی این سرنوشت تلخش خیلی مقصر بودن.
چی میشد اگه آقاجون اجازه میداد عمه فرشته و آقا محمد زندگی عادی داشته باشن؟
الان نه مهدیار انقدر غمگین بود نه مهدیس این همه عقدهای!
میخوام از جا بلند بشم که نمی دونم چرا سرم گیج میره و قبل اینکه بیافتم زمین دست مهدیار دور تنم حلقه میشه.
- طناز حالت بده باید برات دکتر خبر کنم.
- نه نه من خوبم دکتر خبر کردن خطرناکه.
ظاهرا حرفم رو قبول میکنه و کمک میکنه برم روی تخت دراز بکشم.
خودشم هم چند دقیقه کنار تخت میایسته وقتی من چشم هام رو میبندم، اون میره طبقه پایین.
یک ساعت از اون سرگیجه نگذشته که صدای سلام و احوال پرسی یک مرد باعث میشه پلکم رو باز کنم.یک مرد مسن با لباس پزشکی کنار مهدیار ایستاده.
مهدیار دستم رو میگیره و رو به دکتر میگه: این چند روز که آوردمش اینجا خیلی دست و پاهاش سرده، دائم هم سرگیجه داره.
دکتر نبضم رو میگیره، تو دلم آشوب میشه حتما می فهمه من حامله هستم.
طناز
#پارت_۴۷۲ نگاهم به چشم های مشکی رنگش گره میخوره، غم عمیقی پشت اون چشم هاست. آقاجون من و پدر
#طناز
#پارت_۴۷۳
دکتر با حالتی مشکوک نگاهم میکنه:
دخترم تست بارداری انجام دادی؟
انگار این حرف دکتر برق سه فازه که به مهدیار وصل شده.
بهت زده به من نگاه میکنه و خودش رو میکشه جلو:
_طناز, تست بارداری انجام دادی تا به حال؟
آب دهنم رو به سختی قورت میدم انگار یکی دست گذاشته روی گلوم و داره فشارش میده.
چی میگفتم اینکه میدونستم باردارم بخاطر اینکه به تو و این زندگی پر فراز و نشیب اعتماد ندارم ماجرا رو پنهان کردم؟
اما با گزیدن لبم و دزدیدن نگاهم همه چیز رو بهش فهموندم.
- خب دکتر الان ما باید چی کار کنیم؟
دکترم متوجه ماجرا میشه و لبخندی مهربون میزنه:
_ هیچی پسرم،یک محیط آروم و به دور از استرس برای همسرت و تغذیه مناسب کافیه.
سنوگرافی تشکیل قلب جنین رو هم باید انجام بدید.
مهدیار نفسی عمیق میکشه انگار که حرص داره و ناراحته و بعد با دکتر دست میده و ازش تشکر میکنه.
دکتر برام قرص آهن و قرص مولتی ویتامین نوشت و رفت.
مهدیار بعد نیم ساعت سکوت و راه رفتن توی تراس به اتاق من میاد.
طناز
#طناز #پارت_۴۷۳ دکتر با حالتی مشکوک نگاهم میکنه: دخترم تست بارداری انجام دادی؟ انگار این حرف
#طناز
#پارت_۴۷۴
منم تمام مدت به حرکات عصبی اون چشم دوخته بودم و با دیدنش نفس راحتی میکشم.
حالتش نشون میده بعد از فکر کردن بالاخره با خودش کنار اومده.
- طناز حواست به منه؟
نگاهم رو بالا میادم: بله.
- چرا ازم پنهانش کردی میخوام دقیقا بدونم.
- چون... چون مطمئن نبودم به دنیا آوردنش توی این محیط پر تنش و استرس کار درستیه یا نه؟!
مهدیار مدتی رو تو سکوت بهم خیره نگاه میکنه و بعد با حالت دلخورانه از روی تخت بلند میشه و چند بار دستش رو میکشه روی صورتش.
احساس میکنم از اینکه بهش تا این حد بی اعتمادم دچار یاس و نا امیدی شده.
- خاک بر سر من که نمیتونم احساس امنیت به زنم بدم.
خاک تو سر من که افتادم تو این منجلاب.
- طناز به از بین بردن اون بچه حتی فکرم نکن.
انقدر جدی و محکم میگه که قلبم یک لحظه ایست میکنه.
_فردا با هم میریم سنوگرافی بعد هم آزمایش .
- مهدیار من از اینجا میترسم.
جلو میاد و صورتم رو قاب میگیره:
_نگران نباش عزیزم خیلی تا آخر این ماموریت نمونده.
ب.وس.ه ای بی مقدمه میزنه: این بچه به دنیا میاد مامان کوچولو.
طناز
#طناز #پارت_۴۷۴ منم تمام مدت به حرکات عصبی اون چشم دوخته بودم و با دیدنش نفس راحتی میکشم.
#پارت_۴۷۵
صبح زود به سختی از خواب بیدار میشم.
مهدیار با یک سینی آب میوه و نون تست کنارم روی تخته:
_سلام
- سلام خانم خواب آلودم.امروز موندم برات صبحونه گذاشتم.
با طعنه میگم: واو چه مرد ایده عالی، درست مثل زوج های عادی شدیم نه؟
- طعنه نزن طناز همه چیز رو درست میکنم.
با نا امیدی لب میزنم: امیدوارم.
- هماهنگ کردم امروز بریم سنوگرافی بعدم دکتر برای آزمایش.
- خطرناک نیست مهدیار؟ نکنه بفهمن من اینجام؟
- نه یک تیم محافظ گذاشتم اطراف خونه به زودی به هدف اصلیم نزدیک میشم و ضربه ای به این آدما میزنم که حواسشون پرت بشه.
جوری کمرشون رو میشکنم که نتونن جبرانش کنن.
از نگاه جدی و مصمم مهدیار خیلی میترسم انگار خواب های بدی برای پدرش و شریک های خلافش داره.
یاد مامان میافتم و دلم براش پر میکشه، اگه الان اینجا بود، چقدر بهم رسیدگی میکرد، اون حتی نمیدونه دخترش حامله است.
فقط امیدوارم سبحان یک جورایی بهشون برسونن که من زندم تا بیشتر از این نگرانم نشن.