طناز
#طناز #پارت_۳۷۵ بعد حدود یک ربع ساعت سهیل میرسه و من سوار ماشینش میشم. امیدوار بودم تو عروسی ب
#طناز
#پارت_۳۷۶
با هم می رسیم مراسم عروسی. عروسی تو باغ خانوادگی زهره برگزار شده.
یک آقای کت و شلواری خیلی جدی جلوی در ایستاده.
- مراسم مختلطه؟
سهیلم تعجب میکنه: نمی دونم گمونم از آقاجون و خانواده زهره بعیده.
مراسم مختلط بود برای همین همه اقوام عروس با مانتو های مجلسی و حجاب کامل تو عروسی حاضر بودن.
از دور زهره رو میبینم که توی لباس عروس با حجابش چقدر زیبا شده.
یک لباس آستین بلند که حتی قسمت گردنش هم پوشش داره.
یک توربان مروارید دوزی شده هم روی موهاش رو پوشونده.
سهیل با دیدن زهره و سپهر دستش رو مشت میکنه و با خشم میغره: تو برو جلو تبریک بگو منم میرم پیش بابا اینا.
با رفتن سهیل میرم سمت زهره و سپهر...
سپهر با دیدن من پوزخند معناداری میزنه و میپرسه: آقا مهدیارت نیست؟
نفس عمیقی میکشم تا خشمم رو پنهان کنم.
- شوهر من پلیسه و شغلش ساعت و مکان و زمان نمیشناسه.
طناز
#طناز #پارت_۳۷۶ با هم می رسیم مراسم عروسی. عروسی تو باغ خانوادگی زهره برگزار شده. یک آقای کت و شل
#طناز
#پارت_۳۷۷
زهره جلو میاد و با لحنی مهربون میگه:
_انشالله سلامت باشن.
هم دیگه رو میبوسیم و من بهش دست گلم رو کادو میدم.
خیلی نبود مهدیار برام سخت میگذره و هیچ چیز به نظرم جالب و لذت بخش نمیاد.
زن عمو سهیلا انقدر غرق تبریک گفتن که فرصت نمیکنه طرف ما بیاد.
بخاطر جو مراسم کت روی پیراهنم رو میپوشم ولی شالم رو در نمیارم.
با دیدن سبحان بین جمعیت بی توجه به نگاه دیگران با سرعت میرم سمتش.
اولش با دیدن من تعجب میکنه چند ماه از آخرین دیدارمون گذشته و حالا باز با هم مواجه شدیم.
- میشه باهات حرف بزنم.
نگاهم به دختر کنار دستش میافته، چهره آشنای دخترک رو از نظر میگذرونم.
دختر با لبخند دستش رو سمتم دراز میکنه:
_ سلام من ستاره هستم خواهر عروس.
در جوابش لبخند میزنم: سلام منم طنازم .
نگاهم دوباره روی سبحان مینشینه:
_میخوام درباره مهدیار باهات حرف بزنم تو میدونی الان کجاست؟
سبحان با چشم اشارهای به ستاره میکنه، احتملا با هم نامزد بودن یا حتی ازدواج کرده بودن.
زهره درباره خواهرش ستاره زیاد حرفی نمیزد فقط یک بار اسمشو آورده بود.
برای دریافت رمان کامل #طناز💜
میتونید با پرداخت 30هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال #وی_آی_پی #طناز🦋 بشید.
6219861935945401به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon
طناز
#طناز #پارت_۳۷۷ زهره جلو میاد و با لحنی مهربون میگه: _انشالله سلامت باشن. هم دیگه رو میبوسیم
#طناز
#پارت_۳۷۸
با شنیدن حرف های سبحان درباره مهدیار به قدری نگران میشم که زمان و مکان رو گم میکنم.
سبحان میگفت: مهدیار خودشو غرق در پرونده دستگیری منصور مالک کرده انگار این پرونده براش از همه چیز مهم تره حتی جونش.
منصور مالک بزرگ تر از این حرفایی بود که فکرش رو میکردیم ولی مهدیار حاضر نیست دست ازش بکشه و میخواد تا ته ماجرا رو بره.
من بارها بهش اخطار دادم خطر نکنه اما اون یک گوشش دره یکی دروازه.
به پشت باغ بزرگ میرسم، اینجا خلوت تره و جز چند تا پسر از اقوام ما کسی نیست.
سهیل رو دور آتیش کنار دوستش آرش و چندتا پسر دیگه از جمله پسر خاله هیزش فرهاد میبینم.
حدس میزنم دور از چشم بزرگ ترا این قسمت رو انتخاب کردن برای مست کردن و خوردن مشروب.
آرش از دور بهم اشاره میکنه صبر کنم.
آخرین باری که دیده بودمش سر جریان دعوا مسخره تو کافه بود.
چقدر از اون دختر خنگ گذشته فاصله گرفته بودم.
با دیدنم جلو میاد میگه: خوبی طناز خانم؟
- اتفاقی افتاده صدام زدی؟
طناز
#طناز #پارت_۳۷۸ با شنیدن حرف های سبحان درباره مهدیار به قدری نگران میشم که زمان و مکان رو گم می
#طناز
#پارت_۳۷۹
- فرهاد پسر خاله سهیل داره بهش نوشیدنی میده و تحریکش میکنه بره با سپهر دعوا کنه، بهتره تا گند نخورده به همه چیز ببریمش خونه سریع.
نگرانی مهدیار رو فراموش میکنم و میافتم دنبال آرش.
بازوی سهیل رو میگیرم و میگم:
_سهیل داداشی بلند شو بریم.
سهیل نگاهش رو بالا میاره و همین طور که سکسکه میکنه میگه:
_بهت گفته بودم چقدر دوستت دارم طن طن؟
با اینکه میدونستم داره چرت و پرت میگه و مسته باز جلوی آرش و بقیه پسرا خجالت زده میشم.
آرش کمک میکنه بلندش کنیم، همین جوری یک ریز چرت و پرت بهم میبافه.
با کمک آرش از طرف در پشتی باغ سهیل رو میبریم بیرون.
به مامان پیامک میزنم که با سهیل رفتم.
سهیل یک مقدار هوشیار میشه و با صدای کش دار میگه:
_داری منو کجا میبری طناز؟
- آرش کمک کن بذاریمش تو ماشین.
دستم رو می گیره و زل میزنه تو چشمم: چرا زن مهدیار شدی هاااا.
آرش بهت زده منو و سهیل رو نگاه میکنه:
_ من فکر میکردم سهیل و زهره خانم بهم علاقه داشتن اما...
چشم غرهای بهش میرم و اون سکوت میکنه:
ـ همینم هست امشب حالش خوب نیست متوجه نیست داره چرت و پرت میگه.
طناز
#طناز #پارت_۳۷۹ - فرهاد پسر خاله سهیل داره بهش نوشیدنی میده و تحریکش میکنه بره با سپهر دعوا کن
#طناز
#پارت_۳۸۰
همون لحظه از شانس بد من سهیل شروع کرد به بالا آوردن.
شونهاش رو میگیرم تا کمکش کنم که از هوش میره و خودش رو روی من میاندازه.
صدای قدم های بلند کسی میاد.
- اینجا چه خبره.
آرش سهیل رو عقب میکشه با دیدن مهدیار تو کت و شلوار مشکی با موهای ژولیده متعجب لب میزنم:
_مهدیار تو اینجایی؟
- این چه وضعیتیه؟
تازه نگاهم به سهیل میافته:
_وای مهدیار تو رو خدا بیا کمک انقدر م.ش.رو.ب خورد م.ست کرد.
خواستم کمک کنم ببریمش خونه که اینجوری از هوش رفت.
آرش جلو میاد و مهدیارم کمکش میکنه تا سهیل رو بشونن عقب ماشین.
من صندلی جلو کنار دست مهدیار میشینم و ارش کنار سهیل.
مهدیار با نگاهی جدی و سرزنش گر به آرش نگاه میکنه:
_ببینم تو زهرماری دادی دست سهیل؟
- نه آقا من خودم اصلا لب نزدم، کار فرهاد پسر خالهی خرابشه، همیشه مواد و... پخش میکنه تو عروسی و مهمونی ها.
طناز
#طناز #پارت_۳۸۰ همون لحظه از شانس بد من سهیل شروع کرد به بالا آوردن. شونهاش رو میگیرم تا کمک
#طناز
#پارت_۳۸۱
مهدیار یک کارت کوچک میده دست آرش و خیلی جدی میگه:
_ اسم و آدرس فرهاد رو برام بنویس فردا هم بیا ستاد شهادت بده ببینم با چه جرعتی تو عروسی دختر یک سرهنگ این کار رو کرده.
در بین راه سهیل به هوش میاد کنار جاده بالا میاره.
دلم براش به درد میاد داداش بیچارهی من.
آرش سهیل رو میبره آپارتمان خودش که همون حوالیه عمارته.
میخوام پیش سهیل بمونم ولی مهدیار اجازه نمیده و دستم رو میگیره و میکشه:
_ بیا بریم بیرون رنگ خودتم عین گچ دیوار شده.
دستم رو میکشه، ازش ناراحتم:
_چرا هرچقدر زنگ زدم نیومدی؟
- یک کار فوری داشتم عزیزم.
با قهر نگاه ازش میگیرم و اون لبخند مهربونی میزنه و انگشتش رو به نرمی روی گونهام میکشه: دلبرک من قهر نکنه.
- لوس کردن من بهت نمیاد مهدیار، من از تو فقط روی نامردی و خشونت دیدم.
لب می گزه و زیر لب شیطون رو لعنت میکنه:
_ چی کار کنم جبران بشه.
نگاه ازش میدزدم و به خیابون نگاه میکنم:
- نمی دونم دلم باهات نیست.
صورتم رو میچرخونه: دروغ گوی خوبی نیستی خوشگل خانمم.
#ویآیپی
با پرداخت 30هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال #وی_آی_پی #طناز🦋 بشید.😍
6219861935945401به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon
طناز
#طناز #پارت_۳۸۱ مهدیار یک کارت کوچک میده دست آرش و خیلی جدی میگه: _ اسم و آدرس فرهاد رو برام ب
#طناز
#پارت_۳۸۲
موبایلش رو جا میذاره توی ماشین.
رمز موبایلش رو قبلا دیده بودم کنجکاوی میاد سراغم و موبایلش رو باز میکنم.
با دیدن پیامکی که از شماره ناشناسه تعجب میکنم: قرار فردا رو فراموش نکنی.
صفحه رو باز میکنم و میبینم صفحه چت مهدیار با یک فردی که سمیرا نامیده میشه.
نمیخوام شکاک باشم ولی چرا مهدیار باید با یک سمیرا نامی چت کنه و باهاش قرار بذاره؟
مهدیار صبح زود باز به اداره میره، یاد حرف های سبحان می افتم که گفت مهدیار خیلی درگیر پرونده منصورخان شده و ادعای آقاجون درباره منصور خان!
نگرانم مهدیار بخاطر احساساتش توی این راه ضربه بخوره.
حالا داشتم کم کم متوجه موقعیتم میشدم.
اینکه همسر یک افسر پلیسم که یک بار توی ماموریت تیر خورده و تا پای شهادت رفته و ممکنه دوباره و دوباره تکرار بشه.
حالا داشتم میفهمیدم تو زندگیم مهدیار چه جایگاهی داره و نبودنش چقدر سخته.
تا شب که برگرده خونه من مثل دیوونه ها طول و عرض اتاق رو طی میکنم و دائم تو سرم افکار منفی پرورش میدم.
طناز
#طناز #پارت_۳۸۲ موبایلش رو جا میذاره توی ماشین. رمز موبایلش رو قبلا دیده بودم کنجکاوی میاد سراغم
#طناز
#پارت_۳۸۳
انگار عقلم تازه برگشته سر جای خودش.
ساعت یازده شبه و مهدیار هنوز نیاومده، با حالتی نگران توی بالکن ایستاده و منتظر اومدنشم.
مامان صد بار زنگ میزنه و اخطار میده شب نمونم.
میدونم سر اینکه قبل عروسی بیشتر میام خونه پیش مهدیار چقدر از اطرافیان حرف میشنوه .
با چرخیدن کلید تو قفل با سرعت به طرف در میرم.
با دیدنش توی یونیفرم پلیسی با عجله خودم رو به آغ.و.شش میسپارم و محکم بغلش میکنم.
- نگرانت شدم نباید یک زنگ میزدی بهم؟!
بهت و تعجب رو میشد از صداش خوند:
_ طناز چی شده؟! اتفاقی افتاده؟
- من من خیلی نگرانت شدم مهدیار.
دستش رو دورم حلقه میکنه و سرش رو پایین میاره:
_اولین بار نیست این موقع میام.
- برای من اولین باری که سخت گذشت.
- این مدت اصلا توجهی نداشتی.
اخم در هم میکشه:
_وقت گله و شکایت نیست، وگرنه دل من پر تره.
- حق داری عزیزم
دستم رو میگیره و با خودش به سمت اتاق میبره.
طناز
#طناز #پارت_۳۸۳ انگار عقلم تازه برگشته سر جای خودش. ساعت یازده شبه و مهدیار هنوز نیاومده، با حال
#طناز
#پارت_۳۸۴
دستم رو میگیره و با خودش به سمت اتاق میبره.
لباسش خاکی و خستگی از سر و صورتش میباره:
_خیلی خستم طناز.میرم دوش بگیرم برام لباسام رو آماده میکنی؟
سرم رو تکون میدم:
_ آره.
با همون لباسا میبره تو حموم و من براش یک دست تیشرت مشکی و شلوار گرم کن آماده میذارم.
صدام میکنه تا حولهش رو براش ببرم اما جلوی در حموم مچ دستم رو می گیره و من رو بی مقدمه میکشه داخل.
- وای مهدیار چی کار میکنی! لباسام خیس آب میشن.
- امشب مهربون شدی.
موهای خیسم رو بهم میریزه:
_منتظر یک حرکت از سمت تو بودم. طناز من خیلی خراب کاری کردم می ترسیدم بازم خراب کنم.
- منم میترسیدم باز اعتماد کنم و دیوارش فرو بریزه.
دستم رو میگیره و جدی زل می زنه تو چشم هام:
_مطمئن باش دیگه اشتباهات گذشته رو تکرار نمی کنم.
دستم رو تو دستش میذارم و نگاهی طولانی بهش می اندازم:
_ بهت اعتماد می کنم.
طناز
#طناز #پارت_۳۸۴ دستم رو میگیره و با خودش به سمت اتاق میبره. لباسش خاکی و خستگی از سر و صورتش
#طناز
#پارت_۳۸۵
مهدیار چای ساز رو روشن می کنه و من از داخل یخچال کیک یزدی هایی که دیروز خریده بودم رو میارم.
- مهدیار تو الان تو ماموریتی؟
همین طور که چایی ها رو میریزه میگه: چطور؟
- آخه سبحان میگفت بخاطر یک ماموریته که هنوز تهرانی!
سکوت میکنه.
- نمیخوای جوابم رو بدی؟
- برام راحت نیست درباره ماموریت هام حرف بزنم.
ببینم تو دوست داری برای زندگی رشت باشیم یا تهران؟
مقابل هم مینشینیم:
_خب من رشت رو دوست دارم اما تهران رو ترجیح می دم پایتخته.
فعلا چون قراره برم دانشگاه اینجا.
- اما من دوست دارم همه مشکلاتی که مثل کوه روی دوشمه رو بذارم زمین و برگردم رشت.
برم پیش بی بی و بابا محمد، برم تو زمین کشاورزی مون تو دریا روی لنج.
- همهی اینایی که گفتی زیبا هستن اما زندگی یعنی پیشرفت یعنی رفتن سمت بهترین ها نه سمت گذشته.
- وقتی گذشته از آینده و حال زیبا تره چرا نرم سمت؟
دستم رو دور ماگ حلقه میکنم و به بخار چای خیره میشم: مهدیار چیزی اذییت میکنه؟
طناز
#طناز #پارت_۳۸۵ مهدیار چای ساز رو روشن می کنه و من از داخل یخچال کیک یزدی هایی که دیروز خریده بو
#طناز
#پارت_۳۸۶
- حرف های حاجی رو که کنار خاطرات بابا محمد می رسم، حقیقت تلخ جلوی روم عریان میشه.
میخوام خودم با همین دستم منصور مالک رو بگیرم و به سزای عملش برسونم.
اما میترسم طناز از اینکه اون حرف های پدربزرگت حقیقت باشه. از اینکه پاکی مامان فرشته زیر سوال بره.
از خیلی چیز ها میترسم طناز.
- مهدیار تو درست بهم نمیگی آقاجون چی گفت و اون شب بینتون چی گذشته؟
مهدیار از خشم سرخ میشه انگار تحت تاثیر حرف های آقاجون قرار گرفته دوباره.
دستش رو مشت میکنه و میگه:
_پدربزرگت میگفت من من...
سکوت میکنه و با دندون های چفت شده میگه:
_میگفت من پسر منصورخان هستم.
ناباور پلک میزنم مهدیار به طرف تراس میره و من روی صندلی آشپزخونه وا میرم
کاش اون شب می دونستم زندگی برام چه خواب هایی دیده.
مهدیار صبح زود به اداره رفت اما قبل رفتن برام میز صبحانه چیده بود و روی یک برگه نوشته بود شب کشیک دارم بهتره بری خونه مامانت تا تنها نمونی.
مهدیار عادت به سحر خیزی داشت از قدیم اینطور بود.
طناز
#طناز #پارت_۳۸۶ - حرف های حاجی رو که کنار خاطرات بابا محمد می رسم، حقیقت تلخ جلوی روم عریان میشه
#طناز
#پارت_۳۸۷
بعد خوردن صبحونه با مامان تماس میگیرم و بهش میگم دارم میام خونه باغ پیشش.
مامانم در جوابم میگه:
_امروز میخوام زهره و سپهر رو پاگشا کنم بنظرت خوبه؟
- آره با اینکه چشم دیدن سپهر رو ندارم دلم میخواد زهره رو ببینم.
مامان یک سری لیست میده برای خرید قبل اومدنم بخرم.
قبل اینکه آماده بشم میرم سر بالکن تا پیراهنم رو بردارم که اون مرد رو دوباره پایین خونه میبینم.
نمیدونستم باید به مهدیار حرفی میزدم یا نه ولی دیگه ته دلم اون ترس اول نبود چرا که مطمئن بودم اون مرد قرار نیست بلایی سرم بیاره.
شاید از طرف یکی مامور بود تعقیبم کنه یا میخواست علیه مهدیار مدرکی جور کنه.
یک تیپ ساده مشکی میزنم و میرم طبقه پایین.
به خودم جرئت میدم و میرم سراغ ماشین شاسی بلندی که مرد داخلش نشسته:
_سلام .
مرد با تعجب شیشه ماشین رو پایین میده، حتما انتظار این شجاعت یا شایدم حماقت رو از طرف من نداشته.
- میشه بدونم از جون من چی میخواید؟