طناز
#پارت_۲۵۰ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ - ده سالم بود که مامان مرد، م
#طناز🦋
#پارت_۲۵۱
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
مهدیار دست هاش رو مشت میکنه انگار حالا خشم و کینهاش به اوج خودش رسیده.
- یادت میاد اولین بار بهت گفتیم سوژه ماموریت ما همسایه هست نه شما؟
سر تکون میدم:
- آره ولی آخر بابا دستگیر شد.
-اون شب شوم که مادرم از دست رفت پدرت و منصور خان و آقاجون ریخته بودن رو سر مادرم و اجازه نمی دادن از عمارت بره.
آقاجون با حالت خشم از اتاق مادرم خارج میشه بعد صدای جیغ اومد .
من از پنجره پایینی شاهد بودم یکی مادرم رو هل داد.
مادرم افتاد روی شومینه روشن و آتیش گرفت بعد از پنجره خودش رو بیرون انداخت.
از بعد اون اتاق پلیس دنبال قاتل بود و مضنونش هم پدرتو و منصور خان بود.
اما با مرگ مشکوک منصور توی تصادف همه چیز مختومه شد.
ولی اون شب پدرت خیلی حالش دگرگون بود و مدتها خونه و زندگی رو ترک کرده بود.
من دیدم یکی مادرم رو هل داد شاید کار پدرت نباشه ولی پدرت هیچ کمکی به مادرم نکرد میتونست جلوی مرگ مادرم رو بگیره اما نگرفت تسلیم شد و در نهایت...
مهدیار آهی می کشه و میگه: ولی من درباره ماموریتم با سبحان و شک به همسایه بهت دروغ نگفتم...
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
کپی برداری ممنوع است.
بخش های عاشقانه رمان شروع میشه؟!🤭😜
برای دریافت رمان کامل #طناز💜
با 595پارت🤩😍
میتونید با واریز 45 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال #وی_آی_پی #طناز🦋 بشید.
6219861935945401به نام خانم سهیلا صادقی @s_majnoon 💜 رمان در وی آی پی به پایان رسیده. 💜
♡♡♡
عزیزترینم
وقتی نامم را صدا میزنی اینگونه ام؛
چون بارویی بلند و لرزان
که تا مرز فروپاشی می لغزد
دوباره برمی گردد اما
دوباره دوست دارد این مرگ شیرین را بارها
#حمید_جدیدی
🌸♥️
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۵۱ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ مهدیار دست هاش رو مشت
#پارت_۲۵۲
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
- خب این چه ربطی به همسایه و ماموریت شما داره؟
- یک سال پیش فردی به اسم منصور مالکی اون عمارت رو میخره و توش ساکن میشه.
پلیس مدتهاست به منصور مشکوکه ولی مدرکی علیهش نداره.
سبحان دنبال راهی بود بیاد عمارت شما چون دیوار به دیوار عمارت منصوره.
حتی قصد داشت نقش خواستگار تو رو بازی کنه که اون اتفاق برای من افتاد.
دوست مشترک من و سبحان سرهنگ عمادی وقتی میاد ملاقات من این پیشنهاد رو میده.
منم برای اینکه...
سکوت طولانی میکنه، انگار ته حرفش رو میخونم.
- برای اینکه سبحان نیاد خواستگاریت خودم قبول کردم به بهونه فلجی و رفتن پیش متخصصی که فقط تهران داره مهمون پدربزرگت بشم.
بعد باز به بهونه اینکه قلب عمه مرضیه ضعیفه اومدم واحد شما، چون حیاط شما دقیقا چسبیده به خونهی مالکی.
چند مدت مالکی رو زیر نظر داشتم بنظرم خیلی آدم مشکوکی میامد.
سبحانم اومد کمک من و هر دو مامور شدیم زیر نظر بگیریمش.
من تقریبا کینهای که از پدربزرگت دارم رو فراموش کرده بودم تا اون شب اون اتفاق افتاد.
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
کپی برداری ممنوع است.
به حرف میگیرم هر شب
عکسهایت را ...
تا از زیر زبانشان بکشم
یک " شب بخیر " را ...
#حمیدرضا_عبداللهی
#شب_بخیر
♥️✨
طناز
#پارت_۲۵۲ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ - خب این چه ربطی به همسایه و م
#پارت_۲۵۳
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._
در کمال تعجب ما پدرت جلال به خونهی مالکی رفت و بعد از مکالمه عجیبی که بین اون و منصور شکل گرفت من متوجه شدم...
وای یک لحظه عین برق گرفته ها میشم، از حرف های مهدیار اینطور برداشت میکنم که مهدی خان زنده است و پدر من همکارش تو خلافه.
- همسایه همون منصور عموته؟
- احتمالا
- ولی چجوری جرأت کرده برگرده بیخ گوش شما و اینکه چجوری نشناختیدش
- ما هنوز مطمئن نیستیم طناز گفتن این حرف ها به تو برای من عاقبت خوبی نداره ولی حس کردم حق داری بدونی چی اطرافت رخ داده.
- عمو منصور الان باید ۵۰ ساله باشه ولی ظاهر منصور به یک مرد ۷۰ ساله میخوره.
- خب شاید گریم کرده مثلا ریش و سیبیل سفید گذاشته
مهدیار تو فکر فرو میره و سر تکون میده، پس حتما از زبون مصنور فهمیده پدرم قاتله!
یعنی یک روزنه امیدی هست این حرف ها راست نباشه.
نه اینکه مهدیار دروغ بگه ها یعنی بابام بی گناه باشه و اون منصور مرموز برای مبرا کردن خودش این حرف رو زده
- تو منصور مالک رو دیدی اگه ببینیش میشناسیش؟
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۵۳ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._ در کمال تعجب ما پدرت جلال به خونهی مالکی رفت و بع
#طناز🦋
#پارت_۲۵۴
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با شنیدن صدای داداش داداش گفتن های مهدیس، مهدیار بو.س.ه ای روی پیشونی من میزنه و میگه: از الان مراقب رفتارت با مهدیس باش و دیگه هم خودت رو بخاطر گناه دیگران سرزنش نکن بقیه حرف ها رو یک وقت بهتر بهت میزنم.
با رفتن مهدیار به جای اینکه گره های تو سرم حل بشه بیشتر و بیشتر سر در گم میشم.
مهدیس به عمد شیرینی تو دستش رو پودر میکنه من تو آشپزخونه مشغول شستن ظرف هام که صداش میاد.
- طناز جارو شارژی رو بیار اینجا پر خورده شیرینیه.
جا رو برمیدارم میبینم مهدیس لم داده رو مبل و اشاره میکنه به جلوی پاش: برو اونجا رو جارو کن الان خونه رو مورچه برمی داره...
- مگه من کلفت توام خودت جارو کن.
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۵۴ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ🤍✨.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با شنیدن صدای داداش د
#طناز🦋
#پارت_۲۵۵
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._.__._._._.
مهدیس به دروغ دستش رو میذاره روی شکمش و با لحنی مظلومانه میگه: من لکه بینی دارم دکتر بهم گفته استراحت مطلق باشم.
مرضیه جون و بابا محمد نبودن فقط بی بی تو حیاط نشسته که با شنیدن مکالمه ما میاد تو سالن: چی شده دخترا؟
مهدیس با بغض میگه: خدا آدم رو محتاج غریبه نکنه، اینجا شیرینی ریخته بهش میگم جمع کن به خانم بر میخوره.
بی بی لبخند میزنه و میگه: اشکال نداره لاکو(دختر) بده من جارو رو.
خجالت میکشم بدم به پیرزن جارو کنه مهدیس که شعور نداره.
- اشکال نداره خودم جارو میکنم بی بی جون.
- خب باشه مادر بعدش بیا گردو بشکنیم میخوام آغورقاتق بپزم.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._.__._._._.
کپی برداری ممنوع است.