طناز
#پارت_۲۸۱ _._.__._._._._._._.🤍✨._._._._._. مهدیس روغن زیتونی که دیشب از داروخونه خریده بود رو می
#پارت_۲۸۲
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
- طناز برو برام چایی بیار من و خواهرم با هم حرف داریم.
از خدا خواسته برای آوردن چایی میرم، توی وجود خشم زیادی انباشته شده بود دلم میخواست انتقام رفتار توهین آمیز مهدیس رو بگیرم ولی الان فرصتش نبود.
تا دست هام رو شستم و چایی تو سینی گذاشتم برگشتم به حال با جای خالی مهدیس رو به رو شدم.
اون وقت روز هیچ کس خونه نبود، بابا محمد صبح ها میرفت سر کار مزرعه.
بی بی و مرضیه جونم رفته بودن امام زاده و تا شب بر نمیگشتن.
مهدیار با دیدن من تای ابروش رو بالا فرستاده و زیر نظرم میگیره: دنبال مهدیس میگردی؟
- اره این موقع روز کجا رفت؟
- بهتره بگی کجا فرار کرد؟ چون اگه یک ساعت دیگه جلوی چشمم بود بی توجه به تولهی توی شکمش پرتش میکردم تو کوچه.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۲ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. - طناز برو برام چایی بیار من و خواهرم با هم حرف
#پارت_۲۸۳
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
باورم نمیشه این همون مهدیاری که جونش برای آبجی مهدیسش میره.
نکنه مهدیس خطایی کرده که خشم مهدیار رو برانگیخته؟
- آخه چرا حامله است گناه داره! دکتر گفته نباید زیاد پیاده روی کنه.
مهدیار پوزخند میزنه و با لحنی جدی و محکم میگه: دیگه حرفش رو نزن.
- خیلی خب چاییت رو بخور با هل برات گذاشتم همونجوری که قبلا دوست داشتی.
- پس خانم من ماساژرم شده آره؟
از اون خانمی که میچسبونه بهم حسی عجیبی میگیرم.
از استکان چایی بر میداره و بو میکشه و با لبخند رضایت مینوشه.
اشاره میکنه به روغن روی میز عسلی: برو اون روغن رو بیار .
- برای چی؟
- این یک هفته انقدر دوندگی کردم که حد نداره!
میرم تو اتاق طبقه بالا تو هم بیا.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۳ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. باورم نمیشه این همون مهدیاری که جونش برای آبجی م
#پارت_۲۸۴
_._._._._._._._._.✨🤍_._._._._._._._.
وارد اتاق شدم نیم تنه تنش بود با تعجب نگاهش کردم.
بدن ورزشکاری داشت و عضلاتش واقعا قوي بود.
روی بدنش انگار یک چیزی بسته بود شبیه قوز بند بود.
- اگه تحلیل و برسی تموم شد بیا کمک کن باند پیچیم رو عوض کنم.
- هین باند چرا؟!
- تو چرا دائم امروز شکه میشی؟
ماموریت سختی بودم چند روزه پشت هم تو ماشین خوابیدم توی تعقیب و گریز هم دنده ماشین فرو رفت تو پهلوم.
جای تخت بدن درد دارم بیا کمک کن پماد مسکن بزنم و باند رو عوض کنم.
انگار قلبم شده تبل و تا صدای گرومپ گرومپش رو مهدیار خان نمیشنید دست از ضربان نمیکشید.
با دیدن کبودی شدید پهلوش صورتم در هم فرو میره.
مهدیار در حین کار میگه: شانس آوردم دنده یک سانتی کلیهام بود.
پماد رو روی تنش میگذارم، دستم روی کمرش حرکت میدهم چندباری صورتش رو از درد جمع میکنه واقعا پهلوش سیاه و کبود شده بود.
برای یک لحظه چشم تو چشم هم دیگه میشیم.
هیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداریم، انگار دلمون نمیخواد اون حسی که بینمون جریان داره از بین بره تنها صدای پر و خالی شدن ریه هامون سکوت حاکم رو از بین میبره.
چشمم رو نمیبندم نمیخوام اتصال نگاهم قطع بشه
_._._._._._._._._.✨🤍_._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۴ _._._._._._._._._.✨🤍_._._._._._._._. وارد اتاق شدم نیم تنه تنش بود با تعجب نگاهش کردم.
#طناز🦋
#پارت_۲۸۵
._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._.
نگاهمون بهم طولانی میشه مهدیار میگه: تو یک بار محرمم شدی دوباره بهم محرم بشیم.
یک بار پدرت رضایت داده محرمم باشی پس برای تمدید اون محرمیت نباید مشکلی باشه.
- اما چه نیازی به محرمیت داریم تو گفتی همین زودی ها عقدم می کنی.
- طناز من میخوامت همهی عمر تو جلوی چشمم بودی سخت ازت دل کندن.
دلم میخواد حداقل یک بار غرق تو وجودت بشم.
چشم هام رو میبندم حرف هایش وسوسه ام می کند.
درد تو پهلو و کمرم میپیچه شبیه درد ماهانه هست.
دستم رو به تاج تخت میگیرم، مهدیار اجازه تقلا بهم نمیده و خودش دست میندازه زیر کمرم و کمکم میکنه بلندم بشم.
بلند کردنم همانا و ریختن خون همانا.
تو چشم های مهدیارم نگرانی موج میزنه.
یک لحظه حس میکنم فشارم افتاده و دستم رو به یقه لباسش میگیرم.
سکوت میکنه وقتی صورت رنگ پریدهام رو توی آینه میبینم خودم از دیدن خودم وحشت میکنم.
- درد دارم.
نچ کلافه و کشداری میکشه و زیر لب میگه: خبر مرگم بیاد.
منم بلند میگم: ایشالله.
با لبخند ملایمی میگه: طناز خودمی دیگه!
با خودش من رو میبره به طبقه پایین نمیذاره روی پام بیاستم.
- نگران نباش عزیزم میبرمت درمانگاه الان.
._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.