طناز
#پارت_۲۷۴ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مهدیس دستش رو به دیوار میگیره و سلانه سلانه می
#پارت_۲۷۵
_._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._.
مرضی جون و بی بی با عجله به اتاق میان و با دیدن مهدیس که روی زمین نشسته و منی که رو به عقب افتاده وحشت زده میان سمت مهدیس.
- چی شده دخترم؟!
- این دختره موهام رو کشید و پرتم کرد عقب.
بهت زده و متعجب حرکات مهدیس رو نظاره میکنم.
بی بی و مرضیه جون مهدیس رو با خودشون میبرن به هال براش آب جوش نبات میارن و کنارش میشینن.
هیچ کدوم حواسشون به منم نیست، مهدیس آخر زهر خودش رو ریخت و همه رو با من دشمن کرد.
با حالتی منقلب به سمت دریا میرم، تقصیر بی بی که گفت من پرستار اون بی آبرو بشم.
باور نمیشه بخاطر کینه و انتقام اینجوری دروغ بگه و از بچهی خودش مایه بذاره.
تا نزدیک غروب آفتاب به دریا میرم، وقتی بر میگردم همه انگار از دست من عصبانی هستن.
ازم نمیپرسن کجا بودم منم سراغی از مهدیس دروغگو نمیگیرم.
حتی برای شامم صدام نمی کنن انگاری خوب دروغ های مهدیس رو باور کردن.
با دلی پر و قلبی غمگین بدون خوردن شام میرم روی تخت و آهنگ گوش میدم.
حتما اگه مامان اینجا بود نمیذاشت گرسنه سر رو بالشت بذارم.
_._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۷۵ _._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._. مرضی جون و بی بی با عجله به اتاق میان و با د
#پارت_۲۷۶
_._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._.
ساعت نزدیک های یازده شبه که صدای در اتاقم میاد و بعد مرضیه جون با یک سینی وارد اتاق میشه و دست روی سرم میکشه.
- طناز جان من امروز پشت در اتاق بودم.
شنیدم چی گذشت بین تو و مهدیس متاسفم که تربیت من شده دختری لنگهی مهدیس.
و خوشحالم که تو دقیقا شبیه فرشته شدی، انگار نه تنها چهرت بلکه خلق و خوت هم شبیه فرشته شده.
- چرا مهدیس اینجوری میکنه مرضیه جون؟
- خدا ریشهی حسادت رو از دلش ببره، حسادت برادر های یوسف رو قاتل کرد، مادر همهی گناه هاست.
از قبل این اتفاقات مهدیس کمی به موقعیت تو توی خونه حسادت میکرد اما از وقتی بابا محمد گفته تو شبیه فرشته ای و دل مهدیار برات لرزیده این دختر انگار خواب نما شده شیطون رفته زیر جلدش.
منم میفهمم ولی نمی تونم چیزی بهش بگم، هم بارداره هم چند وقته اعصابش ضعیف شده.
تو خانمی کن و ببخش بذار خودش از کردهی خودش پشیمون بشه.
_._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۷۶ _._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._. ساعت نزدیک های یازده شبه که صدای در اتاقم میاد
#پارت_۲۷۷
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
آهی میکشم و سرم رو پایین میاندازم، مرضیه جون راست میگفت.
- پاشو دخترم یکم از سوپ بخور، غصه هم نخور الکی عروس خانم.
- بی بی ازم دلگیره؟
- فردا سر فرصت باهاش حرف میزنم اونم درکت میکنه.
لبخند روی لبم نقش میبنده، بعد مامان مهنازم خدا مرضی جون رو برام فرستاده تا تنها نمونم.
نمیدونم مهدیس به چیه من حسادت میکنه، آقاجون که همیشه رشتهی دانشگاه و شوهر نمونهش رو چوب میکرد تو سر من میزد.
مرضی جونم چیزی از مادری براش کم نمیگذاشت پس مشکل این دختر با من چیه؟!
دلم نمیخواد با کسی دشمن باشم ولی انگار مهدیس حاضر نیست هیچ مدله کوتاه بیاد.
من امروز سعی کردم کمکش کنم ولی نتیجش شد بدتر شدن اوضاع .
- من سعی میکنم دل مهدیسم مثل مهدیار به دست بیارم.
مرضیه جون پیشونیم رو میبوسه و میگه: تو دختر نمونهای هستی طناز خانم.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۷۷ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. آهی میکشم و سرم رو پایین میاندازم، مرضیه جون راست
#پارت_۲۷۸
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
مهدیس روی صندلی لم داده و داره خودش رو تکون میده.
وارد بالکن میشم با دیدن من اخم غلیظی میکنه و صورتش رو میچرخونه: اینجا چی میخوای؟
- وقتی ۶ سالم بود اون روزا که مهدیار سر لج و لجبازی اذیتم میکرد.
یک بار که بخاطر کشتن جوجه رنگی هام توی استخر خالی نشسته بودم و اشک میریختم تو اومدی بالای سرم.
کنارم نشستی و با مهربونی موهام رو نوازش کردی.
گفتی ببین جوجه ماشینی ها عمرشون کوتاهه منم چندتا داشتم که مردن.
بعد برای پرت کردن حواسم دندون تازه افتادهت رو نشونم دادی و گفتی: نگاه دندون من افتاده گریه نمیکنم.
اون روز تو نذاشتی من بیشتر گریه کنم و دلداریم دادی.
با هم تو استخر بازی کردیم، اما وسط بازی پای من لیز خورد و با دندون خوردم زمین.
دندون شیری منم شکست!
مامان و آقاجون که سر رسیدن و دهن پر خون من رو دیدن بی خود و بی علت با تو دعوا کردن.
آقاجون چون فکر میکرد تو من رو زدی بهت یک سیلی محکم زد.
من هیچ وقت درد اون سیلی رو فراموش نکردم مهدیس!.
چون به غیر از صورت تو دل من رو سوزوند.
بهم مهلت ندادن ازت دفاعی بکنم، بعد تو با من قهر کردی و دیگه باهام حرف نزدی.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۷۸ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مهدیس روی صندلی لم داده و داره خودش رو تکون می
#پارت_۲۷۹
_._._._._._._._._._.🤍✨_._._._._._._._.
گرفت و به خاطر دفاع نکردن از خواهرش من رو دعوا کرد.
مهدیس سکوت کرده جلو میرم و دستاش رو میگیرم: امروز حس اون روزت رو درک کردم مهدیس.
مهدیس دختر عمه فرشتهای، همه از خوبی های عمه فرشته میگن و من دلم میخواد اون خوبی ها رو تو وجود دخترشم ببینم.
مهدیس پوزخندی میزنه و میگه:
-تو همیشه مادر و پدرت بالا سرت بودن!.
اما من چی آقاجون و عمو مهدی مادرم رو کشتن و پدرم رو ازم گرفتن!.
من نمیتونم باهات مثل بچگی هامون باشم طناز!.
تو درست شبیه مادرم شدی، انگار چهرهای که قرار بود به من برسه رو هم دزدی!
حالا هم محبت بابا و برادرم رو دزدیدی! عذر خواهی امشبت رو قبول میکنم ولی ازم انتظار نداشته باش به چشم یک دوست و زن برادر به دختر قاتل مادرم ببینمت.
_._._._._._._._._._.🤍✨_._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۷۹ _._._._._._._._._._.🤍✨_._._._._._._._. گرفت و به خاطر دفاع نکردن از خواهرش من رو دع
#پارت_۲۸۰
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
هیچ روشی برای نرم کردن دل مهدیس با من وجود نداشت.
حسادت چشم هاش رو به روی حقیقت بسته بود و خوب میدونستم ادامهی این دعوا به نفع من نیست.
مهدیس هر چقدر هم بد و پلید بود باز دختر اون خانواده بود الانم باردار بود پس جر و بحث و کشمکش باهاش فقط باعث میشد من از چشم خانواده بیافتم و کم کم این خونه رو هم از دست بدم.
فکر برگشت به عمارت بزرگ زاده ها برام یک کابوس بود انگار که هر روز میگذشت تصور کاری که کردم برام روشن تر میشد.
من از خونه فرار کرده بودم اونم درست دو روز بعد از بهم خوردن عروسی و دستگیری پدرم.
مطمئنم حالا تو کل اقوام و فامیل پشت سر من هزاران حرف و تهمته و آقاجون و سپهر به خونم تشنه هستن.
اگه پام به عمارت میرسید آقاجون به قول خودش برای پاک کردن ناموسش من رو میکشت حتی دیگه سپهرم قبول نمیکرد با من ازدواج کنه.
تنها راه نجات من توی این وضعیت ازدواج با مهدیار بود.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۰ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. هیچ روشی برای نرم کردن دل مهدیس با من وجود ند
#پارت_۲۸۱
_._.__._._._._._._.🤍✨._._._._._.
مهدیس روغن زیتونی که دیشب از داروخونه خریده بود رو میذاره روی عسلی کنار تخت: اون روغن رو بیار میخوام بدنم رو ماساژ بدی.
طناز خشمگین درونم هرچی فحش تو دلشه رو نثار مهدیس میکنه: دخترِی بی شعور فکر کرده من کلفتشم هی دستورات ریز و درشت میده
- کوه کندی؟
- نه حاملهام کمرم درد میکنه تو که میگی نیتت خیره کمک کن.
میرم پشتش و چرب میکنم و مشغول ماساژ کمرش میشم، اما آروم و با احتیاط.
- عرضه ماساژ نداری؟
- من فکر اون بچه تو شکمتم. ممکنه فشار دستم بهش صدمه بزنه.
زیر لب میگه:
- دخترهی آویزون.
میخواستم شروع کنم به دعوا و کشیدن موهاش که با باز شدن در و دیدن مهدیار هر دو سر جامون خشک میشیم
مهدیس درست میشینه و لبخندی دستپاچه و میزنه: سلام داداش چقدر زود اومدی.
- فکر نمی کردم بیای.
- گفته بودم یک هفته بیشتر نمیمونم...
_._.__._._._._._._.🤍✨._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۱ _._.__._._._._._._.🤍✨._._._._._. مهدیس روغن زیتونی که دیشب از داروخونه خریده بود رو می
#پارت_۲۸۲
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
- طناز برو برام چایی بیار من و خواهرم با هم حرف داریم.
از خدا خواسته برای آوردن چایی میرم، توی وجود خشم زیادی انباشته شده بود دلم میخواست انتقام رفتار توهین آمیز مهدیس رو بگیرم ولی الان فرصتش نبود.
تا دست هام رو شستم و چایی تو سینی گذاشتم برگشتم به حال با جای خالی مهدیس رو به رو شدم.
اون وقت روز هیچ کس خونه نبود، بابا محمد صبح ها میرفت سر کار مزرعه.
بی بی و مرضیه جونم رفته بودن امام زاده و تا شب بر نمیگشتن.
مهدیار با دیدن من تای ابروش رو بالا فرستاده و زیر نظرم میگیره: دنبال مهدیس میگردی؟
- اره این موقع روز کجا رفت؟
- بهتره بگی کجا فرار کرد؟ چون اگه یک ساعت دیگه جلوی چشمم بود بی توجه به تولهی توی شکمش پرتش میکردم تو کوچه.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۲ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. - طناز برو برام چایی بیار من و خواهرم با هم حرف
#پارت_۲۸۳
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
باورم نمیشه این همون مهدیاری که جونش برای آبجی مهدیسش میره.
نکنه مهدیس خطایی کرده که خشم مهدیار رو برانگیخته؟
- آخه چرا حامله است گناه داره! دکتر گفته نباید زیاد پیاده روی کنه.
مهدیار پوزخند میزنه و با لحنی جدی و محکم میگه: دیگه حرفش رو نزن.
- خیلی خب چاییت رو بخور با هل برات گذاشتم همونجوری که قبلا دوست داشتی.
- پس خانم من ماساژرم شده آره؟
از اون خانمی که میچسبونه بهم حسی عجیبی میگیرم.
از استکان چایی بر میداره و بو میکشه و با لبخند رضایت مینوشه.
اشاره میکنه به روغن روی میز عسلی: برو اون روغن رو بیار .
- برای چی؟
- این یک هفته انقدر دوندگی کردم که حد نداره!
میرم تو اتاق طبقه بالا تو هم بیا.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۳ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. باورم نمیشه این همون مهدیاری که جونش برای آبجی م
#پارت_۲۸۴
_._._._._._._._._.✨🤍_._._._._._._._.
وارد اتاق شدم نیم تنه تنش بود با تعجب نگاهش کردم.
بدن ورزشکاری داشت و عضلاتش واقعا قوي بود.
روی بدنش انگار یک چیزی بسته بود شبیه قوز بند بود.
- اگه تحلیل و برسی تموم شد بیا کمک کن باند پیچیم رو عوض کنم.
- هین باند چرا؟!
- تو چرا دائم امروز شکه میشی؟
ماموریت سختی بودم چند روزه پشت هم تو ماشین خوابیدم توی تعقیب و گریز هم دنده ماشین فرو رفت تو پهلوم.
جای تخت بدن درد دارم بیا کمک کن پماد مسکن بزنم و باند رو عوض کنم.
انگار قلبم شده تبل و تا صدای گرومپ گرومپش رو مهدیار خان نمیشنید دست از ضربان نمیکشید.
با دیدن کبودی شدید پهلوش صورتم در هم فرو میره.
مهدیار در حین کار میگه: شانس آوردم دنده یک سانتی کلیهام بود.
پماد رو روی تنش میگذارم، دستم روی کمرش حرکت میدهم چندباری صورتش رو از درد جمع میکنه واقعا پهلوش سیاه و کبود شده بود.
برای یک لحظه چشم تو چشم هم دیگه میشیم.
هیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداریم، انگار دلمون نمیخواد اون حسی که بینمون جریان داره از بین بره تنها صدای پر و خالی شدن ریه هامون سکوت حاکم رو از بین میبره.
چشمم رو نمیبندم نمیخوام اتصال نگاهم قطع بشه
_._._._._._._._._.✨🤍_._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۴ _._._._._._._._._.✨🤍_._._._._._._._. وارد اتاق شدم نیم تنه تنش بود با تعجب نگاهش کردم.
#طناز🦋
#پارت_۲۸۵
._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._.
نگاهمون بهم طولانی میشه مهدیار میگه: تو یک بار محرمم شدی دوباره بهم محرم بشیم.
یک بار پدرت رضایت داده محرمم باشی پس برای تمدید اون محرمیت نباید مشکلی باشه.
- اما چه نیازی به محرمیت داریم تو گفتی همین زودی ها عقدم می کنی.
- طناز من میخوامت همهی عمر تو جلوی چشمم بودی سخت ازت دل کندن.
دلم میخواد حداقل یک بار غرق تو وجودت بشم.
چشم هام رو میبندم حرف هایش وسوسه ام می کند.
درد تو پهلو و کمرم میپیچه شبیه درد ماهانه هست.
دستم رو به تاج تخت میگیرم، مهدیار اجازه تقلا بهم نمیده و خودش دست میندازه زیر کمرم و کمکم میکنه بلندم بشم.
بلند کردنم همانا و ریختن خون همانا.
تو چشم های مهدیارم نگرانی موج میزنه.
یک لحظه حس میکنم فشارم افتاده و دستم رو به یقه لباسش میگیرم.
سکوت میکنه وقتی صورت رنگ پریدهام رو توی آینه میبینم خودم از دیدن خودم وحشت میکنم.
- درد دارم.
نچ کلافه و کشداری میکشه و زیر لب میگه: خبر مرگم بیاد.
منم بلند میگم: ایشالله.
با لبخند ملایمی میگه: طناز خودمی دیگه!
با خودش من رو میبره به طبقه پایین نمیذاره روی پام بیاستم.
- نگران نباش عزیزم میبرمت درمانگاه الان.
._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۸۵ ._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._. نگاهمون بهم طولانی میشه مهدیار میگه: تو
#پارت_۲۸۶
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
مهدیس وارد خونه میشه تو دستش یک سری وسیله است.
با دیدن ما تعجب میکنه و میگه:
- رفتم خونه امید نبود با همون آژانس برگشتم ایجا چه خبره؟
- برو ملافه های خونیه طبقه بالا رو جمع کن عمه و بابا نبینن.
مهدیس با صورتی وحشت زده میگه: چی کارش کردی!
- کشتمش.
مهدیس نچی کلافه میگه و وسیله ها رو میاندازه رو زمین و میره طبقه بالا.
انگار نه انگار چند ساعت پیش به من میگفت کمر درد دارم و جونم داره در میاد.
سرم روی شانه مهدیارم و انقدر بی جونم که حال ندارم به شوخی یخش بخندم.
از اون بالا بلند میگه:
- مهدیار اینجا چطور تونستی؟
- مگه من از شوهرت میپرسم چرا با خواهرم ازدواج کردی؟
مهدیس با حرص میگه: مهدیار خیلی پررو شدی.
مهدیار زیر لب میگه: فکر کرده منم خرم برام ادا در بیاره.
- به کسی چیزی نگی تا از درمانگاه بیام.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.