eitaa logo
طناز
8.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
188 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#پارت_۲۸۳ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. باورم نمی‌شه این همون مهدیاری که جونش برای آبجی م
_._._._._._._._._.✨🤍_._._._._._._._. وارد اتاق شدم نیم تنه تنش بود با تعجب نگاهش کردم. بدن ورزشکاری داشت و عضلاتش واقعا قوي بود. روی بدنش انگار یک چیزی بسته بود شبیه قوز بند بود. - اگه تحلیل و برسی تموم شد بیا کمک کن باند پیچیم رو عوض کنم. - هین باند چرا؟! - تو چرا دائم امروز شکه میشی؟ ماموریت سختی بودم چند روزه پشت هم تو ماشین خوابیدم توی تعقیب و گریز هم دنده ماشین فرو رفت تو پهلوم. جای تخت بدن درد دارم بیا کمک کن پماد مسکن بزنم و باند رو عوض کنم. انگار قلبم شده تبل و تا صدای گرومپ گرومپش رو مهدیار خان نمی‌شنید دست از ضربان نمی‌کشید. با دیدن کبودی شدید پهلوش صورتم در هم فرو میره. مهدیار در حین کار می‌گه: شانس آوردم دنده یک سانتی کلیه‌ام بود. پماد رو روی تنش می‌گذارم، دستم روی کمرش حرکت می‌دهم چندباری صورتش رو از درد جمع میکنه واقعا پهلوش سیاه و کبود شده بود. برای یک لحظه چشم تو چشم هم دیگه میشیم. هیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداریم، انگار دلمون نمی‌خواد اون حسی که بینمون جریان داره از بین بره تنها صدای پر و خالی شدن ریه هامون سکوت حاکم رو از بین می‌بره. چشمم رو نمی‌بندم نمی‌خوام اتصال نگاهم قطع بشه _._._._._._._._._.✨🤍_._._._._._._._. کپی برداری ممنوع است. ‌
‌‌ ‌ الرفیق،ثم الطریق💓 🌱 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
🤍💓 ‌
طناز
#پارت_۲۸۴ _._._._._._._._._.✨🤍_._._._._._._._. وارد اتاق شدم نیم تنه تنش بود با تعجب نگاهش کردم.
🦋 ._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._. نگاهمون بهم طولانی میشه مهدیار میگه: تو یک بار محرمم شدی دوباره بهم محرم بشیم. یک بار پدرت رضایت داده محرمم باشی پس برای تمدید اون محرمیت نباید مشکلی باشه‌. - اما چه نیازی به محرمیت داریم تو گفتی همین زودی ها عقدم می کنی. - طناز من میخوامت همه‌ی عمر تو جلوی چشمم بودی سخت ازت دل کندن. دلم می‌خواد حداقل یک بار غرق تو وجودت بشم. چشم هام رو می‌بندم حرف هایش وسوسه ام می کند. درد تو پهلو و کمرم می‌پیچه شبیه درد ماهانه هست. دستم رو به تاج تخت می‌گیرم، مهدیار اجازه تقلا بهم نمیده و خودش دست می‌ندازه زیر کمرم و کمکم میکنه بلندم بشم. بلند کردنم همانا و ریختن خون همانا. تو چشم های مهدیارم نگرانی موج می‌زنه. یک لحظه حس می‌کنم فشارم افتاده و دستم رو به یقه لباسش می‌گیرم. سکوت می‌کنه وقتی صورت رنگ پریده‌ام رو توی آینه می‌بینم خودم از دیدن خودم وحشت می‌کنم. - درد دارم. نچ کلافه و کشداری می‌کشه و زیر لب می‌گه: خبر مرگم بیاد. منم بلند می‌گم: ایشالله. با لبخند ملایمی می‌گه: طناز خودمی دیگه! با خودش من رو میبره به طبقه پایین نمیذاره روی پام بیاستم‌. - نگران نباش عزیزم می‌برمت درمانگاه الان. ._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._. کپی برداری ممنوع است. ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۸۵ ._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._._. نگاهمون بهم طولانی میشه مهدیار میگه: تو
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مهدیس وارد خونه می‌‌شه تو دستش یک سری وسیله است. با دیدن ما تعجب می‌کنه و می‌گه: - رفتم خونه امید نبود با همون آژانس برگشتم ایجا چه خبره؟ - برو ملافه های خونیه طبقه بالا رو جمع کن عمه و بابا نبینن. مهدیس با صورتی وحشت زده می‌گه: چی کارش کردی! - کشتمش. مهدیس نچی کلافه می‌گه و وسیله ها رو می‌اندازه رو زمین و می‌ره طبقه بالا. انگار نه انگار چند ساعت پیش به من می‌گفت کمر درد دارم و جونم داره در میاد. سرم روی شانه مهدیارم و انقدر بی جونم که حال ندارم به شوخی یخش بخندم‌. از اون بالا بلند می‌گه: - مهدیار اینجا چطور تونستی؟ - مگه من از شوهرت می‌پرسم چرا با خواهرم ازدواج کردی؟ مهدیس با حرص می‌گه: مهدیار خیلی پررو شدی. مهدیار زیر لب می‌گه: فکر کرده منم خرم برام ادا در بیاره. - به کسی چیزی نگی تا از درمانگاه بیام. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. کپی برداری ممنوع است. ‌
👀🧡 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#پارت_۲۸۶ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مهدیس وارد خونه می‌‌شه تو دستش یک سری وسیله است. با
_._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._. من رو می‌بره درمانگاه، دکتر زنان بعد معاینه‌ام با دیدن دفترچه بیمه و سن کمم اخم هاش تو هم میره‌‌. - دخترم مردی که اون بیرونه شوهرته؟ - بله چه طور؟ - سنت کمه؟ سواد داری؟ نکنه ازدواج اجباریه؟ مهدیار وارد اتاق معاینه می‌شه و با لحنی جدی و محکم می‌گه: پرسیدن این سوالات مسئولیت پلیسه که من باشم نه شما. خانم دکتر با پوزخند و لحنی دلخوری می‌گه: آقای پلیس اتفاقا منم باید بدونم بیمارم چرا با حال خراب فشار شش و پریشون اومده مطبم. - نگران نباشید ت.ج.اوزی در کار نیست. دکتر زیر لب می‌گه: امیدوارم. خیر سرش پلیسه.. دکتر خانم ریز میزه و جوانیه، برام سرم و یک سری دارو تو دفترچه می‌نویسه. و به مهدیار که مثلا شوهرمه توصیه می‌کنه هوام رو داشته باشه. باورم نمی‌شه چجوری خام ابراز محبتش شدم برای یک هفته دورباره بهش محرم شدم. _._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._. کپی برداری ممنوع است. ‌
بخش های عاشقانه رمان شروع میشه؟!🤭😜 برای دریافت رمان کامل 💜 با 595پارت🤩😍 میتونید با واریز 45 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال 🦋 بشید.
6219861935945401
به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه). @s_majnoon ‌ 💜 رمان در وی آی پی به پایان رسیده. 💜 ‌