eitaa logo
طناز
9.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
136 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
پرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن! ‌ 💞🦋💫
♡ در بهای بوسه ای گر جان دهی اسراف نیست
چاره ها رفت زِ دستِ دلِ بیچارهٔ من تو بیا چارهٔ من شو که تویی چارهٔ من...! 🌱✨
‌ 🥺♥️😍 ‌
. من شبم تو مه بَدرى مگريز از شب خويش ... ✨♥️
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
😍♥️ ‌
طناز
#پارت_۳۳۶ ‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با قدم هایی لرزون به خونه‌ای برمی‌گردم که قرار بو
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ با هم وارد حیاط می‌شیم، زن عمو به استقبال عروسش میاد و با دیدن من رو ترش می‌کنه. - به به آفتاب از کدوم طرف در اومده خانم فراری پیدا شده. این بار جای عمو مامان با تندی می‌گه: سهلا ساکت باش وگرنه کلاهمون بدجور توی هم میره. طنازم عین پسرای تو نوه‌ی این خونه است و آقاجونم قبولش کرده و مثل بچه های تو سهم داره اینجا پس لطف کن و دست از طعنه و کنایه بکش. نزدیک تر می‌ره و پیش گوش زن عمو با لحنی تهدید آمیز ادامه می‌ده: وگرنه ممکنه عروس آینده‌ت همه چیز رو بفهمه و مراسشم بهم بخوره. عمو زهره و سپهر رو هدایت می‌کنه داخل ساختمون تا شاهد دعوای مامان و زن عمو نباشن. خیلی دلمرده و افسرده تر از اونم که بخاطر حمایت عمو و مامان دلگرم بشم و احساس امنیت کنم. کاش زودتر حمایتم می کردن قبل اینکه از ترس ازدواج اجباری پا به فرار بذارم و زندگی خودم رو به گند بکشم. هنوزم باور نمیشه مهدیار به این راحتی من رو پس بزنه و بیخیال من بشه. انگار دارم توی کابوس بی سر انجام دست پا می.زنم... _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ ‌
پارت جدیدمون❤️
. ‏به سر هوایِ تو دارم، خدا گواهِ من است🤍 ✨♥️
دلخوشم…💌🌿 💞🦋💫
🤎🌱 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#پارت_۳۳۷ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ با هم وارد حیاط می‌شیم، زن عمو به استقبال عروسش می
‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ پشت پنجره اتاق نشسته و ساعت ها به فضای باغ خیره‌م. انگار کمی از اون دختر بی فکر و شر و شوری که بودم فاصله گرفتم. دیگه جنگ و جدل زیادی بین خودم و طناز توی ذهنم نیست. دیگه حتی این آزادی پوشالی هم برام اهمیت نداره انگار همه چیز لذت خودش رو از دست داده. چند ماه تا کنکور مونده و من به جای اینکه آخرین جزوه هام رو مرور کنم حالا نشستم پشت پنجره و دارم ریزش برف های اسفند ماه رو می‌بینم. حالا من دیگه اون دختری که تنها دغدغه‌ش دانشگاه و پزشک شدن و استقلال تو زندگی بود نیستم، من یک زن بودم که ناخواسته وسط یک سناریو تلخ پیدا شده بودم. یک زن که بازی خورد، احساساتش خورد شد و با تحقیر طرد شد. چیزی تا بهار نمونده ولی دل و اهالی باغ و حالل و هواش رنگ و بوی باغ حال و هوای سرد و زمستونی داره. هنوز پوشال های برف روی شاخه های خشک رد شکوفه می‌کشن. هنوز صدای غار غار کلاغ ها سمفونی حاکم فضاست، هنوز همه چیز سرد و یخ زده است، مثل احساسات من مثل زمستون... _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
. ای نگارِ دلبرِ زیبایِ من شمعِ شهرافروزِ شهرآرایِ من از همه خلقان دلارامم تویی ای لطیفِ چابکِ زیبایِ من ♥️✨
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
. ساخته های تو شیرین تر از خواسته های منه، خودت برام بچین یارب... 🍀 💞🦋💫
طناز
#پارت_۳۳۸ ‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ پشت پنجره اتاق نشسته و ساعت ها به فضای باغ خیره‌م
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مامان دیگه امروز به بیمارستان نرفت، چون آقاجون دوباره از هوش رفته بود. علتشم دیدار بابا محمد بود، وقتی بابا محمد رو دید انگار دوباره داغ فرشته براش تازه شد حالش متحول شد و از هوش رفت. من که نبودم و ندیدم ولی مامان می‌گفت. بعد منتقلش کردن بخش مراقبت های ویژه، فعلا هم بیهوشه. آقاجون آدم خوبی بود، ولی همون بدی های در ظاهر کوچیکش گریبان گیرش شده بودن. ظلمی که در حق عمه فرشته و حتی مادربزرگم کرده بود هیچ وقت از یادش نرفته بود و با زنده شدن خاطرات نتونست طاقت بیاره و باز حالش بد شد.خاله فرخنده رو خبر کرده بودیم، با پارسا و سارا و البته آقا کاووس تو راه خونه باغ بودن. وکیل بابا هم بالاخره دادگاه رو راضی کرده بود بابا با قید وثیقه آزاد بشه تا روز نهایی دادگاه. همه چیز ظاهرا خوب بود جز حال من، مهدیار نه زنگ می‌زد نه سراغی از من می‌گرفت، غرور منم اجازه نمی‌داد باهاش تماس بگیرم. دلم نمی‌خواست خودم رو کوچک کنم. شاید غرور اون هم اجازه نمی داد از من عذرخواهی کنه. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
🌱🧷 ‌‌
‌ که زخــمِ هر شــکسـتِ مـن حـضور یک جوانه🌱شــد ‌ 🤍 ‌
. *بیا تا پای جان باهم بمانیم... 🌸* ✨♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. روایتی ترسناک از تهمت و بردن آبروی مومن! حجت الاسلام👇 🎙 💚