به دردنخورها!
به من گفتهاند که یاداشتی بنویسم.
ببخشید ! در مورد چه چیزی می خواهید بنویسید؟
عجالتاً از خودم می خواهم بنویسم. خودم را می خواهم روایت کنم . نه اشتباه میکنید اگر فکر میکنید سفارشی کار می کنم آخر در این دوره زمانه کدام در به دره از عقل معاش معاف شده سفارش میدهد که متنی از خودت بنویس و خودت را روایت کن.
آن هم روایت زندگی یله و رهایی که من دارم و نمیدانم به درد کدام صفحه مجله یا روزنامه و خبرگزاری میخورد، در روزگاری که همه چیز و همه کس به مثابه شی ای قبل از مصرف هستند که پس از کسب غایتی به نام مصرف باید به درون سطل آشغال پرتاب شوند انگار جهان با همه سر و صدای خودش همان سطل آشغال است.
حالا در این میانه و این روزگاری که در کسری از ثانیه حادثه ای پس از حادثه دیگر اتفاق میافتد بیان روایت خودت انهم خودی مثل من به درد همان مصرف شدن و پرتاب شدن در سطل آشغال هم نمی خورد.
همین الان، اینکه میگویم همین الان واقعا دقیقا همین موقع بود که به نظرم رسید، روایت کردن خودت و یقه خودت را گرفتن وقتی اتفاق میافتد که به یک معنا به درد نخور باشی. مسخره و شاید توهین آمیز به نظر میرسد
اما اگر به درد بخورد باشی قابلیت این را داری که در این چرخه مصرف قرار بگیری.آری به درد نخورها هستند که اجازه حضور در این چرخه را ندارند.
چرا که به معنای واقعی خالی از هرگونه سود و زیان اند. این "خود" آنقدر بدون سود هست که به درد خودت هم نمی خورد چه برسد که به کار دیگری بیاید.
روده درازی نکنم، اینها همه را چیدم که برسم به اینکه یکی از به دردنخورها که به قول خودش سالهاست پشت ترک موتورش نشسته ام به سراغم آمده و اینکه یادی از ترک موتورش کردم بی وجه نیست موتور او هم شاید به اعتبار صاحب موتور جز موتورهای به درد نخور محسوب شود و به کلکسیون به درنخور بودنش این هم اضافه شد که ترک آن یک به دردنخور دیگر سوار شود. این موتور در به دردنخور بودنش به شدت خود را اثبات کرده است و در گذشته هم موفق شده یکبار در یک فقره اش که من به درد نخور هم توفیق حضور داشته ام صاحب به دردنخورش را به کما بفرستد. و حالا هم با همان موتور دوتایی آمده بودند که سفارش بدهند که از خودت بنویس! باچنین توصیفاتی که از او خدمتتان عرض شد شاید سفارش دهنده را کمی شناخته باشید. او در به درد نخور بودن خود آنقدر سماجت دارد که حاضر شده چیز های به درد نخور را چاپ کند.
واقعا هم تنها یک آدم به درد نخور می تواند سفارش چیزی بدون سود و زیان را بدهد تا آدم به درد نخور دیگری پیدا شود و آن را بنویسد.
نمی خواهم در مقابل و در جنگ ،دعوا با آنهایی که اصرار بر سودآور بودن همه چیز و همه کس دارند اصرار بر به درد نخور بودن داشته باشم این جنگ و ستیز من با خودم هست انگار وجود من به این دو " خود" تقسیم شده است روزی می خواهم " خود" به درد بخورم باشم و تاثیر گذار و در لوای یک نویسنده،شاعر،متفکر،فیلسوف،منتقد و فیلمساز یا حتی فعال رسانهای و فرهنگی خود را در نقش آنها جا بزنم اما همین که چند وقتی در این سودا به سر میبرم صدایی از وجودم همچون پتکی بر سرم خراب میشود و هر چه را رشته بودم پنبه می کند. این همان صدای "خود" به درد نخورم هست که میگوید تو به درد هیچ کدام از اینها نمیخوری.
این دو سر تضاد که همچون یک جنگ و ستیزی تمام نشدنی است حیات۳۰ساله مرا حداقل از آنجایی که یادم میآید در بر گرفته!
حتی این آخریها حساب این دعوا از روز ها،هفته ها و ماه ها به تمام لحظات زندگی من رسوخ کرده است
و چه هیجانی را در درونم به پا میکند که از بیرون هرکه تماشایم میکند انگار مثل یک کودکی که شلوارش را بی سر وصدا سر کلاس انشا به گند کشانده است سرجای خودم تمرگیده ام که ببینم آخر این نزاع چه میشود?
ازکجایش برایتان بگویم.
روزی در دار و دسته به درد بخور ها با اشتیاق تمام حضور پیدا میکنم و لحظه ای بعد دلم برای به درد نخور بودنم تنگ میشود.جالب است دقیقا همان جایی که به موفقیت و پیروزی نزدیک هستم و تا لحظاتی دیگر قرار هست به آن دسترسی پیدا کنم ،سر و کله اش پیدا میشود و دست به خطا و اشتباه میزنم تا در دسته ی به درد نخور ها قرار بگیرم.
آخر اگر همه چیز را نشکنی و شکستی را که سمت تو می آورد نپذیری نمی توانی به درد نخور باشی!
وای! از شما چه پنهان که خود به درد بخورم همیشه با نگاه مغرورانه به من نگاهی می اندازد و تمام هیکلم را تحقیر میکند که تو چیزی بیشتر از یک بازنده نیستی.
ولی شما به من بگویید آخر چرا من به این ناحیه از خودم که همیشه بازنده است احساس همدلی بیشتری دارم و هر از گاهی با هزار دربه دری که شده "خود" به درد بخورم را دست به سر میکنم تا بتوانم بروم سر وقت آن یکی
وقتی که سراغش می آیم هرچه را که ساخته ام باید به حراج بگذارم و آن لحظه که پیش او هستم انگار به معنای واقعی کلمه همه چیزم را باخته ام.
@sarzadee
سرزده
به دردنخورها! به من گفتهاند که یاداشتی بنویسم. ببخشید ! در مورد چه چیزی می خواهید بنویسید؟ عجالت
بعد از مدتی همین موجب نفرت من از او میشود و این نقشه به سرم میزند که از دستش فرار کنم آخر تحملش خیلی سخت میشود.
از دستش که فرار میکنم خودش سر و کله اش پیدا میشود. و دوباره برمیگرد و در تمام تلاشهایم کارشکنی میکند و من را تبدیل به یک موجود نافرمان میکند که میخواهد از همه چیز این زندگی سرپیچی کند. شاید شما اگر از بیرون به این "خود" من نگاه کنید او را بی دست و پا ببینید اما در درون من یک موجود قدرتمندی است که میتوان مرا اغوا کند و از هر چیزی مرا بازدارد
از قضا او در موقعیتهای به دردبخورم که قرار گرفته ام و مغرورانه دل به امیدهای واهی در یک آینده کاملا روشن بسته ام ،سر وقتم می آید. با چهره ای مضطر و دلهره آور همراه با سرخوردگی و ملال همه کاسه و کوزه هایم را میشکند . در این لحظه چه آدم خطرناکی میشوم که حوصله هیچ کس وناکسی را ندارم و ممکن است بخواهم با کسی گلاویز شوم.
من نمیدانم چرا به این "خود" من میگویند به درد نخور و به آن خود دیگرم را که در یک آسایش سطحی و سرخوشی زودگذر تا سر فرو رفته است به درد بخور میگویند.
آخر هرچه درد و غم رنج است در این تکه از وجود به درد نخورم سرازیر شده انگار ریشه همه دردهایم دربه درد نخور بودنم ریشه دوانده است. در این به درد نخور بودن همه چیز این زندگی به شمایل یک تراژدی برای من جلوه میکند.
سخنم به درازا کشیده شده اما نمیخواهم از چیزهای خیلی مرتبط و پر اهمیت در ارتباط با این دو "خودم" صحبت کنم.
بگذارید از یک چیز کاملا بی ربط که اهمیتش در همین ناچیز بودنش است سخن بگویم. چند وقتی است که میخواهم ۲۴ ساعت از زندگی یک کارمند را به صورت داستان کوتاه بنویسم. راستش همیشه به صورت خیره کننده ای به زندگی کارمندها توجه میکنم. هر وقت به اداره ای پا میگذارم با کنجکاوی تو نخ کارمندهای آن اداره میروم.
و به صورتهای آنها و کارهایی که پشت سیستم انجام میدهند آنقدر زل میزنم که یادم میرود که اصلا آنجا برای انجام چه کاری آمده بودم. خودم را همیشه جای یک کارمند میگذارم که او چگونه میتواند ۳۰ سال زندگی به درد بخور را تحمل کند؟ آیا خود به درد نخورش سراغش نمی آید و او را منصرف کند؟ او را وا نمیدارد که روزی در اتاقش خوابش را ببند و قصد کند که دیگر راس ساعت مقرر شده سرکار نیاید یا اینکه چنان او را تحریک کند که نسبت به اوامر مدیرانش سرکشی کند و قید حقوق و مزایای کارش را بزند؟
نکند این خود به دردنخورش او را در فکر یک زندگی پنهانی انداخته باشد و دور از چشم همسر و فرزند و پدر و مادرش برای فرار از همه چیزهایی که دیگران فکر میکنند به دردش میخورد و انتظاراتی که جامعه برای او ساخته است به عنوان یک همسر نمونه و فداکار یا یک پدر مهربان و یک آدم موفق و خوشبخت ، میرود تا لگد به همه ی آنها بزند و هرچه را که تبدیل به آشیانه ای امن برای خود کرده بود به ویرانی بکشاند
@sarzadee
ادامه👇👇👇
سرزده
بعد از مدتی همین موجب نفرت من از او میشود و این نقشه به سرم میزند که از دستش فرار کنم آخر تحملش خیل
وای دوستان این خود به دردنخور چه دعوت وسوسه کننده ای با خود دارد که ادم را وادار میکند در کنار زندگی که در منظر و رویت همگان است زندگی پنهانی را برای خودش تشکیل دهد انگار آنجا بیشتر میتواند جدا از اینکه مهندس، مدیر و دکتر یا ملا باشد ،خودش باشد. این زندگی پنهانی به تو اجازه میدهد که حرفهایی را آنجا به زبان بیاوری که هیچ وقت در زندگی به درد بخورت امکانش را به تو نمیدادند.
شاید آنجاست که فقط تو میتوانی پر حرف ترین آدم روزگار بشوی و تازه میفهمی که چقدر "خود" به درد بخورت تو را به لکنت انداخته بود و حالا به یکباره زبانت باز شده است و حرفهایی را به زبان می آوری که از شنیدنش روزی هراس داشته ای!
سوزن ذهنتان در همان مثال کارمند برای تشکیل زندگی پنهانی گیر نکند اصلا همیشه قرار نیست در این زندگی کسی وارد آن شود میتوانی فقط خودت به صورت منحصر به فرد در آن ادامه حیات بدهی.!
@sarzadee
👇👇👇ادامه
سرزده
وای دوستان این خود به دردنخور چه دعوت وسوسه کننده ای با خود دارد که ادم را وادار میکند در کنار زن
از مثال آن کارمند با خودم دور نشوم. هرچه نگاه میکنم تفاوت من با او در این میباشد که او در همان " خود" به درد بخورش احساس به درد نخور بودن میکند. نزاع این دوخود سرکش او در بیرون اتفاق می افتد اما من که تکلیفم هنوز با آن بیرون روشن نشده است. حتی از شما چه پنهان با خودم میگویم آن بیرون دیگر کدام گوری است؟ شاید به این خاطر باشد هنگامی که جهان بیرون برای تو خاموش می شود، همه ی نزاعها و ستیزهای بیرون در درون تو به نحوه خیال انگیزی سریز میشود. هر نزاعی که فکرش را کنی از دعوای همان کارمند با مدیرش یا دعواهای زنی در کشاکش طلاق با شوهرش که شلوارش دوتا شده تا دعواهای سیاسی و جنگ سیاستمداران برای ادراه جهان ، همه ی این نزاعها در درون این دو "خود" یاغی و سرکش من حضور دارد.
شاید هرکسی این یاداشت را بخواند با خودش بگوید نویسنده دچار بیماری نارسیسم و از خود شیفتگی است . اما باور کنید صادقانه میگویم . من این کشمکش که به عمر تقریبا ۳۰ سال دارم آنرا تحمل میکنم نفس زندگی من شده.
و هیچ چیز نمیتواند آتش این جنگ را خاموش کند حتی "مرگ " که همان داور نهایی است خودش با قدم رنج کردنش، آتش این ستیز را شعله ور تر خواهد کرد و چه صحنه و سکانس پایانی را برگزار میکند که من دیگر نمیتوانم فقط تماشاگر نزاع این دو " خود" باشم . مرگ وادارم میکند که در آن صحنه نهایی در حالی که قهرمان و ضد قهرمان با یکدیگر گلاویز شده اند و مرز بین خیر و شر از هم گسیخته شده طرف یکی از آن دو برای همیشه بگیرم.
. انتخابی که همان لحظه در زندگی ام قادر نبودم انجامش بدهیم و من نمیدانم در آن معرکه که به شدت مشتاق دیدارش هستم کدام یک از این دو "خود" را انتخاب میکنم!!!!
اما فعلا این را خوب میدانم که الان مشغول نوشتن یکی از به درد نخورترین نوشته هایم بودم.
این یاداشت ادامه دارد
@sarzadee