eitaa logo
سرزده
213 دنبال‌کننده
22 عکس
3 ویدیو
1 فایل
می‌خواهم بدانم مردم بیشتر از چه می‌ترسند؟تصور می‌کنم بیشتر از چیزهایی می‌ترسندکه آن‌ها را از مسیر عادتشان خارج میکند نقد و انتقادی هست @Hamidrezamohamadii
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد طاهرزاده: با سلام. آیا این مرگ همان مرگی نیست که جناب مولوی در وصف آن فرمود :مرگ را دانم ولی تا کوی دوست / ره اگر نزدیک‌تر داری بگو. سرزده: سلام راستش را بخواهید همین یک بیت شعری که فرستاده اید برای من غنیمتی است. دوستی دارم که برای شما نامه ای نوشت و شما پاسخی برایش دادید. و چه جالب شنیده اید که این صدای جان های به ستوه آمده از این زندگی عادی و روزمره است که میخواهد نهیبی بشنود هرچند که آن نهیب صدایش در این غوغای روزگار غریب میباشد. شاید در ظاهر آنچه که تا کنون نوشته ام بی ارتباط باشد با متن قبلی که درباره مرگ نوشتم. نه از قضا همین را میخواستم بگویم. امروز هرکس از سر صدق و صفا با خود بنویسد چیزی نمی‌تواند برای گذران مصلحت اندیشانه این زندگی عادی جفت و جور کند. تا آدمیان با تکیه بر آن در خانه ای که رو به سوی ویرانی دارد چند صباحی را ولو از روی اضطرار بتواند در آن عمر بگذرانند. دیگر نمیشود با نوشتن در و دیوار این خانه را تزئین کرد تا ساکنانش را با لطائف الحیل آرام کرد تا در این خانه رو به آشوب و پریشانی بمانند. گفتم شاعر و متفکر اگر امروز باشند در این جهان دیگر مرگ را فرا می‌خوانند نه زندگی را ! شاید این حرف سو تفاهم برانگیز باشد چرا هرجا تفکر و شعر باشد میتوان به زندگی پناه آورد. آری شاعر و متفکر هرجا که باشند مشتاق تر از همه آدمیان به زندگی هستند. اما به راستی زندگی بدون ذکر و فکر چگونه زندگی میتواند باشد ؟ نمیدانم ولی به نظرم بی ربط نیست که به این مطلب بپردازم چون شما شعری از مولوی هم آورده اید ‌. و من را چند روزی به این فکر بردید که یاداشتی برای آن بنویسم. مولوی به هنگام گفت و گو درباب مرگ اندیشی، ابتدا نقطه عجیبی را مقابل آن قرار میدهد.«غفلت» آنجایی که در مثنوی از زبان پیامبر (ص) که برای دفن یکی از یارانش به گورستان رفته بود، طرح غفلت آگاهانه و مدبّرانه (غفلت ممدوح) از  مرگ را که از ذاتیات این عالم است «ستون» و «مایه آرامش زندگی انسانی» می‌داند: اُستُنِ این عالم ای جان غفلت است         هوشیاری این جهان را آفت است   این غفلت غافلان را مایه «قوام هستی» دانسته است؛ زیرا وجود آنان به مانند کوه‌های برفی است که مانع سوختن حجاب خردمندان ­و­ عارفان می‌شوند و این غفلت ما را محتاج عارف و خردمند میکند. (غـافــلان را کوههــای بــرف دان            تا نسوزد پرده‌های عاقلان) همانطور که در قصه های هزار و یک شب شهرزاد گفتم قصه گو با عقب نگه داشتن مرگ مجال رخصت قصه ی زندگی را پیدا میکند.   و اینگونه بود که آدمی به واسطه این غفلت و عقب نگه داشتن مرگ ، شکست‌ها، نعمت‌ها، محرومیت‌ها و مصیبت‌های زندگی را فراموش می‌کند و با امید و تلاش بیشتری به زندگی می نگرد. این جاست که این غفلت خودش مایه حکمت و قصه میشود.      اما در این جهان جدید که اراده آدمی از صحنه حیات بیرون گذاشته شده است و چرخ تکنولوژی تکلیف همه چیز و همه کس را به یؤمن فضای مجازی تعیین میکند آیا غفلت از مرگ مایه زندگی و حکمت است ؟ یا ما را به دور خویش سرگردان می‌تابند. اگر غفلت انسان از مرگ در جهان قدیم چنین پیچ و تابی داشت و مایه ی توبه انسان و بازگشت او میشد به این خاطر بود که جهان امکان و آینده ای دیگر هم می توانست داشته باشد و آدمی راهی دیگری طلب میکرد. اما این جهان جدید جهانی بی آینده است. و آینده ای پیش روی خود نمی‌بیند ‌. این غفلت و بی خبری هرروزی که همه جا در حال گسترش و انتشار است از وجود آدمی نمی آید تا راه طلب کند. بلکه از جایی بیرون از وجود آدمی می آید و آدم ها به سمت این غفلت با میل و خواهش و خواسته و ناخواسته برای کسب اطلاعات و گسترش روز افزون آن به سوی او رهسپار میشوند. میبینیم که این جهان به جهان فریب مبدل شده و آدمی به مدد آخرین تکنولوژی های هوشمند برای کسب اطلاعات نه یافتن قصه و حکمت به سمت فریب در حال حرکت است. در این جهان شاعر و متفکر چه میتواند کند؟ جز به استقبال مرگ رفتن و مرگ و عدم را فراخواندن . اینها (شاعران و متفکران ) توان ویرانی خانه ای را که مبتلا به عادت و روزمرگی شده است را دارند. آنها شاید به مردمان راه ویرانی (راه بی بازگشت) را نشان دهند و با سایه مرگ هم چیز را تخریب کنند . اما ما به این خراب شدن و خراب کردن خودمان محتاجیم. به این خاطر گفتم هرکس که از سر صدق با خود ،هوای نوشتن در سر می‌پروراند ، امروز در این زمان به گونه ای مینویسد که هیچ نشانی از او در آن نباشد و همه چیز را که دستاویز یا امتیازی برای خود محسوب میکردی خراب می‌کنی تا فقط تنها فضا و عالمی رخ نشان دهد(نشان کوی دوست) @sarzadee
سخنم به درازا کشیده نشود ولی حیفم آمد در این آخر جرئت نکنم و برای شما نگویم . که آنچه امروز در اینگونه نوشتن و نوشته ها ظاهر میشود ربط عجیبی با شهادت دارد. شاید حتی معتقدین به اعتقاد رایج از شهید را خوش نیاید که شهید با شهادت خود در این زمانه ی بی آینده ما , ظاهر کننده هیچ ویژگی خاص و ممتازی از زندگی خودش نیست. بلکه شهید با شهادت و ناپدید‌شدن خود ، فضا و عالمی را با خود می آورد که آنچه كه ما در پیش روی خود داریم خود شهید نیست، بلكه فضا یا جهان شهادت است. شهادت دیگر حادثه عجیب که بر اثر توانمندی و اراده شخصی او و با انگیزه خاص او محقق شده باشد نیست . بلکه شهادت نقطه عجز و فقر و ناپدید شدن اوست تا اجازه و رخصت بدهد تا عالمی برای بیداری ما بیاید. و آن فضا و عالم با ما سخن بگوید و ما را به آن عالم دعوت کند. امروز شعر و هنر هم با خود چنین اثری میگذارند انگار همه چیز حتی خود نویسنده به عنوان فاعل ناپدیده میشود تا صرفا فضایی ساخته شود تا ما هم بتوانیم در آن فضا خود را بیابیم. بگذریم ربط دادن شهادت به اثر شاعران و متفکران نیست انگار کاری به غایت دشوار است چرا که هیچ کدام از این دو از لوازم منطقی یکدیگر نیستند و هیچ رابطه منطقی بین این دو نیست . تنها میتوان به اشاره و اجمال گفت که چگونه شهادت در نیست انگاری و پایان امکانات مدرنیته سر راه ما قرار گرفته است اینجا شاید همچون شمایی از باطن این دو امر برای ما بگویید من اینجا عاجزم و هنوز عصا به دستم! برگردم به نامه دوستم که در آن یاداشت که برای شما نوشته بود ذکری از شعر عجیب فروغ کرده بود . فروغ در آن شعر بی تاب آمدن کسی است اما کسی که شبیه هیچ کس نیست. چگونه میتوان بی تاب آمدن خبر یا کسی باشی که در این زندگی عادی هیج جا نمی‌توانی آنرا بیابی! به نظر اینجا تناقض روی داده که فقط شاعر میتواند تاب ماندن در این تناقض را داشته باشد شاعری که سهم خود را از هستی پائین رفتن از یک پله تاریک متروک میداند. آری آنچه که در این جهان هست و به فعلیت رسیده برای او وسعتی ندارد بلکه پیش چشم شاعر تنگنایی است که سهمش از آن فقط پائین رفتن از یک پله تاریک است او با همین ناچیز بودن خود و در تنگنا دیدن سهم خود از این هستی است که میتواند در انتظار وسعتی دیگر باشد . ببخشید که طولانی صحبت کردم نمی‌خواستم آنقدر طولانی بنویسم ولی حین نوشتن مطالبی می آمد که مجاب میشدم آن را با شما در میان بگذارم. در پایان خاطرم هست دکتر داوری جایی سخنی درباره شهید آوینی فرمودند که با آنچه با اجمال و اشاره خواستم بگویم بی مناسبت نیست. دکتر داوری اردکانی: نیست‌انگاری کنونی نیست‌انگاری منفعل است، اما دامنه‌ی انتشارش چنان وسعت گرفته است که مشکل بتوان گوشه‌ی دورافتاده‌ای از زمین را سراغ گرفت که غبار نیست‌انگاری بر در و دیوارش ننشسته باشد. آوینی این معنی را می‌دانست و می‌دید و به این جهت هرچه می‌نوشت نشانه‌ای از یاد نیست‌انگاری در آن بود. شاید خواننده‌ی دل‌آگاه با خواندن مقاله‌ی (آخرین دوران رنج) می‌توانست پی ببرد که نویسنده‌ی آن چه انسی با مرگ پیدا کرده و تا چه اندازه مستعد شهادت شده است.» سپاس از شما استاد طاهر زاده @sarzadee
quest_36539.pdf
61.6K
این متن نامه ای بود که از آن در نوشته یاد کردم. از برادرم شهاب الدین کرمانی با اجازه از خودش من اینجا گذاشتم @sarzadee
گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت می دهد. تو سمت را تغییر می دهی، اما طوفان دنبالت می کند. تو باز می گردی، اما طوفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو. بنابراین تنها کاری که می توانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوش ها که شن درونش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. در آن نه ماهی هست، نه خورشیدی، نه سمتی، و نه مفهوم زمان… @sarzadee
در این جلسه خاطرم هست که یکی از دوستان سوالی از آقای نجات بخش پرسید .فکر کنم دقیقه ۳۲ این صوت باشه... که مخاطب اگر گوشی برای شنیدن نداشته باشد چگونه میتواند آشنا با این زبان و سخن از انقلاب و شهادت باشد؟ آقای نجات بخش توضیح جالبی دادن برای پیدا کردن زبانی برای آشکار کردن وحدت و یگانگی بین ما! (زبان یک تاریخ) چیزی که همان جلسه به ذهنم آمد که شاید از زاویه دیگری میتوان به آن پرداخت. پندار رایج در این گمان مشهور به سر میبرد که فهمیدن و اینکه خود را مخاطب سخنی قرار دهیم در مواجه با یک امر یا یک سخن در حدود یک حادثه عادی و معمولی و روزمره می‌باشد. از قضا فهم و فهمیدن یک رخداد است. و حتی میتوان گفت مخاطب سخنی قرار گرفتن هم در حدود یک حادثه عادی و روتین رقم نمی‌خورد. بگذارید از جایی دیگر بگویم ‌. این گمان رایج و سوءتفاهم وجود دارد که آدمیان بدون هیچ تعلق خاطری زمانی بوجود آمده اند و بعد به مرور زمان و به تدریج صاحب عقل و شناخت و احساسات شده اند. اما من به نظرم چنین انسانی هرگز وجود ندارد. انسان در موقعیت اجمال و اشاره است که میتواند امور را بفهمد و یافتی به سراغش بیاید چرا که آدمی اجمالا و عجالتا و به صورت معلق و نه تضمینا و مطمئنا وجود دارد. آری آدمی با همین درک اجمالی و نابه هنگام مخاطب سخنی قرار میگیرد. اما این درک اجمالی قبل از هرگونه حکم و قضیه و رد و اثبات و استدلال در جان و وجود آدمی گره میخورد. این درک اجمالی و نابه هنگام آدمی عین قابلیت مهر ، دوستی و درک و فهم اوست. این ها یکی در پی دیگری نیست. ما به قول سعدی با تعلق خاطر به دنیا آمده ایم و با این تعلق خاطر است که درک و شناخت پیدا میکنیم و مخاطب سخنی قرار میگیریم و در روی زمین زندگی میکنیم. حرفی که سوءتفاهم برانگیز است این است که زبان هنر و تفکر مخاطبش همه هستند و در عین حال هیچ کس مخاطب آن نیست. هیچ کس مخاطب این زبان نیست چرا که در حدود مناسبات و منطق زندگی عادی و روزمره هیچ کس اصلا مخاطب یکدیگر قرار نمیگیرد. بدون خطاب و دیالوگ و همزبانی صرفا میتوان روزمرگی و شب و روز را طی کرد. و میبینیم که در غیاب تفکر ما شب و روز را چگونه می‌گذرانیم! در زندگی عادی و هرروزی ما زبان صرفا در حکم وسیله ای است برای انتقال دادن مفاهیم و کلمات به دیگران ! و میبینیم که کار این انتقال دیگر به عهده انسان هم نیست بلکه تکنولوژی و فضای مجازی کار انتقال را به عهده گرفته و دیگر انسان از این مأموریت هم معاف شده است. پس سخن گفتن برای همدیگر در حدود انتقال اطلاعات است و مخاطب هم دیگر صرفا کسی است که در کار انتقال این اطلاعات نقشی به عنوان کاربر فضای مجازی یا تکنیک داشته باشد. اما مخاطب زبان هنر و تفکر به اعتباری همه هستند به این جهت که وجود آدمی عین تعلق خاطر است و با این تعلق خاطر در زبان عهد می‌بندد و با فراموشی این تعلق خاطر عهد خود را میشکند. ما عین این ربط و تعلق خاطر هستیم. اما این تعلق خاطر { وقتی } دارد که با ساعت تقویمی زمانش سر نمیرسد. و حتی شروع هم نمیشود. زبان هنر و تفکر پاسدار و نگهبان این وقت است . این وقت زمانی نیست که در بیرون از وجود آدمی باشد با تنظیمات ساعات روزانه آنرا پیدا کرد بلکه عین وجود اوست. و اگر تلف شود وجود آدمی تلف شده نه ساعت! @sarzadee
وقت تعلق خاطر وقت خصوصی آدمها نیست و اختصاص به روانشناسی افراد هم ندارد. که آدمها به یکدیگر بگویند وقت مرا گرفته ای. در وقت تعلق خاطر ؛ خاطر پریشان و گسیخته ما از یکدیگر کنار زده میشود و ما هم دیگر را تازه پیدا میکنیم. کسی موجودی به نام مزاحم وقت نیست. بلکه نشان یاد دوست در آن نمایان است. وقت تعلق خاطر؛ وقت عالم است. عالمی دیگر اگر به پا شود آدمی دیگر هم می آید. زبان شهادت و زبان انقلاب دعوت به عالم و آدمی دیگر است؟ همین جا درنگ میکنم و ادامه نمیدهم و تنها به همین بسنده میکنم . وقت انقلاب وقتی است که آدمی را مهیای مردن میکند و تا دوباره زنده شود.. در وقت انقلاب مردم جانهای خود را به خطر می اندازند تا آنچه که عین وجود آنها بود رنگ پوسیدگی و کهنگی به خود گرفته است و چون بیگانه ای که در وجود آنها خانه کرده بود، برود. و نغمه و جان و یار دیگری سر برسد. در وقت انقلاب مردم از زیر و زبر شدن بنیاد وجود خود پروا نمی کنند! بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود در دل ندار هیچ که زیر و زبر شوی انقلاب لحظه توبه و بازگشت وجود آدمی است . لحظه آزادی از قهر و قدرت و غلبه زمانه! بماند برای بعد! @saezadee
آن نیرویی که از جایی غیرقابل تصور می آید از آن دسته نیروهایی نیست که با آن ببری یا ببازی. دیگر حتی دنبال حصاری هم نیستم که قدرت بیرونی و آنچه همه ما را بلعیده را با یک دعا یا درخواست از کسی یا چیزی دفع کنم. بلکه نیرویی که بتواند خاموشی همه چیز را تاب بیاورد بینوایی، اندوه، خطاها و سوء تفاهم‌ها و هرآنچه که فکر می‌کنی در آن ستم روزگار نهفته است! آن نیرویی که هیچ را تاب بیاورد! @sarzadee
هنرمند و شاعر زبان‌شان زبان مردم است، زبان سهل و ممتنع است. هنرمندان ساده حرف می‌زنند ولی ساده سخن گفتنشان شبیه معجزه است یعنی ساده گویی آنها از عهده همه برنمی آید. شعر سعدی ساده است: گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکت شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم. همه این زبان را می فهمند گویی سعدی دارد درد دل می کند ولی همه نمی‌توانند ساده هایی از آن قبیل که او گفته است بگویند. اصلاً سخن شاعر تکرارشدنی نیست، مگر سخن ساده‌تر از این هم هست که: درخت غنچه برآورد و بلبلان مست‌اند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند... هنرمند به زبان مردم سخن می گوید یا بهتر بگویم سخن گفتن و زبان آوری را به مردم می آموزد. او دوستِ مردم است و ناگزیر زبانش هم باید زبان مردم باشد. شاعر شب زندگی مردم را با چراغ هنر روشن می‌کند. @sarzadee
. حرفی نیست کلمات گم شده‌اند به دنبال واژه ها، دیشب انبانِ دل را زیر و رو کردم . از میان هزار جعبه گزارش تو خالی و چند صد تحلیل به درد نخور، دو سه تا گونی پاره پیدا شد‌. ته ‌گونی قدیمی‌تر، چند جمله باقی بود. حاصل این شد که می‌خوانید. . کلمات پراکنده ترکیب های ناقص و استعاره های سرخ، این شب ها، همه در قدس بیدارند. ترکیب تام لا موجود! همه چیز تکه تکه است آنجا! . پیر میکده، سال ها پیش گفته بود قصه راهی قدس است. قصه ای به رنگ عاشورا. و امروز، قصه در قدس قد عَلم کرده. اگر چه بغض، به حکایت امان نداده و هر چند کودکان گم شده‌اند، اگر چه مادر‌بزرگ زیر آوار است، حکایت هم چنان باقی‌ست... . قلم: عامو مختار(امین) @sarzadee
هدایت شده از فرصت…
🔻ما و آینده ▪️بررسی مقالات کتاب "فلسفه و آینده نگری" اثر "دکتر رضا داوری اردکانی" 🔹جلسه یازدهم 🔸مقاله این هفته: آیندهٔ فلسفه 🗓 پنجشنبه 7 دی، ساعت 15 📍خیابان ظهیرالاسلام، سرای هنر و اندیشه @forsat_soha @ArmanIUT
آینده فلسفه در زمانه حکومت و حکمرانی اطلاعات و تکنولوژی خرد آدمی معاف از تفکر و تذکر شده است. و حتی فلسفه که میتواند راهجویی کند و ما را در طلب راه آماده کند امروزه به اطلاعات فلسفی مبدل شده که پیوند با جان آدمی ندارد. فلسفه اگر باشد پیوند با جان ها دارد و راه تاریخ را طلب میکند هرچند افق آن راه را روشن نبیند. فلسفه اگر به تکرار آرا فیلسوفان و گذشتگان تکیه کند و آنرا فلسفه بپندارد ، هیچ گاه مسئله زمان را نمی‌تواند به آن بیندیشد. چرا که زمان هرچه هست زمان آینده است . زمان ذاتش در آینده تقرر پیدا میکند. بگذارید راحت ولی دشوار بگویم زمان نه گذشته است و نه حال, زمان ،زمان آینده است. و فلسفه اگر یافت زمان است پس فلسفه یعنی یافتن و طلب آینده! (گذشته چیزی پشت سر نیست بلکه در آینده جلوه میکند) ولی این طلب آینده با تکیه بر سایه ی گذشته و آرا و اقوال پشت سر امکان ندارد. با این اطلاعات و معلومات و گزارش فلسفه ها نمیتوان در انتظار تحول در وجود آدمی برای قدم گذاشتن در راه آینده بود. فلسفه مبدا و آغازش تحول وجود آدمی است و این تحول عین آینده داشتن است. اما آینده چیست؟ آینده چیزی نیست که در جایی بالفعل وجود داشته باشد و ما با کوشش به سوی آن برویم. آینده از عدم می آید و آدمی در راهی که به سوی عدم(مرگ) میرود آن را میسازد. طلب آینده هرجا باشد با زندگی عادی و مشهورات زمان ناسازگار است پس خواستن آینده خواستن مشهورات زمان نیست بلکه طلب درد و آزمایش جانهاست. فلسفه ای که از آینده و امکان های راه آینده پرسش میکند. در سیطره اطلاعات و حکومت زبان هرروزی (تکنیک) نیست . پس فلسفه جز درد و آزمایش این درد چه میتواند باشد؟ بماند برای بعد! @sarzadee
اما اسلام که آمد اینان را عزیز کرد و تا زمانی که یکدل و یکجهت بودند و دلها راست بود و با هم سازوار و دستها یکدیگر را مددکار، شمشیرها به یاری هم آخته،و دیده ها به یکسو دوخته و اراده ها در پی یک چیز تاخته ،آیا مهتران سراسر زمین نبودند؟ و بر جهانیان پادشاهی نمی نمودند؟ پس بنگرید پایان کارشان به کجا کشید،چون میانشان جدایی افتاد،و الفت به پراکندگی انجامید و سخنها و دلهایشان گونه گون گردید، والفت به پراکندگی انجامید و سخن ها و دلهایشان گونه گون گردید، ازهم جدا شدند و به حزبها گراییدند، و خدا لباس کرامت خود را از تنشان برون آورد، و نعمت فراخ خویش را از دستشان به در کرد، و داستان آنان میان شما ماند، و آن را برای پندگیرنده عبرت گرداند. نهج البلاغه خطبه ۱۹۲ ما اینجا همدیگر را یافتیم! @sarzadee
در راه کرمان راستش دیگر سفرنامه نوشتن و ذکر اتفاقات و خاطرات مسافر یک سفر کاری عبث و بیهوده به نظر می‌رسد. زیادی دشوار نیست فهمیدن این امر که امروزه در این دوره و زمانه برای یک سفر چقدر پای اختیار و اراده برای رفتن کمیتش لنگ می زند. از شما کمی پنهان امروز دقیقا برای رفتن به کرمان سیر حوادث و جاهایی که از بد حادثه و یا خوش حادثه آنجاها سر درآوردم منطقا هیچ دخلی برای رفتن به کرمان و مزار حاج قاسم نداشت . همه آنها کافی است که یک سفر را در نطفه کور کنی . ولی از قضا رفتن به جا و مکانی در یک نقطه کور و نامعلومی رقم میخورد. آخر ما رفتن به جایی را یک کار عادی و در عداد یک حادثه عادی تلقی میکنیم. به این خاطر مثل همه عرصه های زندگی در این توهم به سر می‌بریم که فعال ما یشا هستیم. هر وقت خواستیم میرویم. و الان عجالتا و مصلحتا بهانه ای سد راه ما شده و نمی‌رویم! نه اشتباه نکنید نمیخواهم حرف های همیشگی را پیش بکشم که قسمت نبود یا توفیق نبود. نه نه از قضا به نظرم مسافر یک سفر , مسافر یک تقدیر کور ؟ است . آری همین قدر گنگ و نامشخص و نابه هنگام فقط دیگر میشود به جایی سفر کرد . ما جایی نمی‌رویم چون تقدیر را تقدیر قابل محاسبه میدانیم و برای همین محاسبه پذیر شدن همه چیز اصلا نمیخواهد جایی برویم! همه چیز مشخص و تعیین شده و قابل دسترسی است که ما در طلب هیج جایی نباشیم. مکان همان (به کجا می‌روید) در اپلیکشن نشان (عزیز) ماست؛ میبینیم سفر و مسافر راه در انواع خودش مثل همین مورد اخیر *هیچهایکر شدن* (سواری رایگان برای سفرکردن) کالایی بیش نیستند . که باید خدمات برای آنها ارائه شود. پس سفر دیگر طلب راه نیست بلکه کالا قابل عرضه است. تعجب نکنید که بگویم که شــهرهای کنونی ديار غربتند. هيچکس اهل هيچ شــهری نيست و ْ همــه همه جايی يعنی هيچ جايی اند و از اين رو آدمها به جهانگردی و هیچهایکر بودن روی آورده اند و حق دارد اماکن گذشته را ببيند، تا قدری تسلی پيدا کند. حال آنکه آن اماکن را برای جهانگردان نســاخته بودند. بلکه با آن مکان عهد تازه میکردند و سراغ دیار آشنایی را میگرفتند. جلال خان آل احمد ما در سفرنامه هایش مینوشت باید برای سفر کردن ضد اختیار عمل کرد. ولی قربانت بشوم ضد اختیار هم که اختیار است خودت هم که میدانی ولی اما شاید منظورت همین اختیار کور باشد؟ چه داریم سر هم میکنیم بی خیال... ما اگر بر مزار و قبر کسی وارد می‌شویم به آن مکان سلام میدهیم. تا از این ناآشنایی و غریبگی که در تنهایی خود مثل پیله در آن فرو رفته ایم به در آییم. و این از خود برون رفتن با سلام به جایی آغاز میشود . شروع و آغاز چیزی یعنی مهیا شدن برای یک سفر .... در آغاز و شروع است که همه چیز نامعلوم و ناآشناست تا که آدمی به وادی آشنایی و الفت بیفتد! پس سلام بر کرمان عزیز سلام بر حاج قاسم سلام بر زائران حاج قاسم! @sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت ساعت ۱۴ بود دقیقا یک ساعت قبل از انفجار، پای مزار حاج قاسم رفتم. اصلا آنجا کنار مزار نمیتوانستم بمانم. با حاج قاسم میخواستم حرف بزنم. زبانم بند آمده بود . حرفم نمی آمد. هیچ حوصله ای نداشتم گفتم آخر گله کردن از این زندگی پیش حاجی پیش یک مرد آن هم مرد مردها چرا؟ بیخیال. چه بگویم همه چی خوبه حاجی؟ انگار فقط میخواستم بروم پائین ،از طرف مزار به سمت پائین حرکت کردم. در راه دوستم مسعود را دیدم. به او گفتم گرسنه ام او پایه بود گفتم برویم از موکب ها غذا بگیریم. اگر گیرمان نیامد از سوپری بین موکب ها چیزی می‌خریم. من اشتباه آدرس دادم که مغازه آن پائین هست. رفتیم پائین حالم اصلا خوب نبود. از آن حال ها که نمی‌دانی چه مرگت هست‌. آن پائین کنار چادر هلال احمر نشستیم .سه تا خانم هلال احمر عضو کادر با ظاهری تقریبا غیر مذهبی با یک دختربچه و عروسکش و چندتا خانواده کرمانی که آنجا نشسته بودند. همه چیز به ظاهر آرام بود. ولی آن قبض سرجایش بود رهایم نمی‌کرد دل و دماغ ایستادن در صف غذا نداشتم گفتیم بیخیال به یک کاسه نذری شله زرد اکتفا کردم. گفتم برویم سمت موکب سها. ساعت :۱۴:۴۰ بود به مسعود گفتم برویم الان جلسه حاجی نجات شروع میشه غذا نمیخواهم. یکی از رفقا هم که آن پائین در صف فرستاده بودمش همین طاها را میگم چون سنش پائین است جور صف نایستادن ما را می‌کشید. گفتم بهش راه بیفت بیا بریم جلسه. حرکت کردم به سمت موکب ,آمدم دیدم جلسه شروع نشده بود کمی دراز کشیدم تا خستگی در کنم که ناگهان صدای مهیبی آمد... همه سراسیمه از موکب ها بیرون آمدند... ادامه دارد @sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت. صدای انفجار عجیبی آمد بنا به یک مصلحتی گفتیم صدای انفجار کپسول گاز بود این صحبت کمی مردم را آرام کرد. اما یک دل آگاهی رو کرد و گفت این صدای بمب است !زدند! شایعه صدای کپسول چند دقیقه ای همه چیز را آرام و عادی نگه می‌داشت. ولی وقتی صدای الله اکبر بلند شد همه چیز داشت عوض میشد آمپولانس به سمت پائین حرکت میکرد. من مات و مبهوت مانده بودم. میخواستم ببینم فقط آقای نجات بخش(حاجی) چه کار میکند. با اینکه می‌دانستم که اینجور موقع ها میگوید هیچ کاری نکن ولی باز چشم دست بر نمی داشت. کمی از موکب جدا شدیم به سمت درخت ها و جنگل کناری که صدای انفجار دوم آمد. دیگر همه پذیرفته بودند حادثه ای در کار است. همه گمان میکردند انتهاری است. هیچکس نمی‌دانست کجا برود. زنها و بچه ها نگران شده بودند. خانمی میانسال با بچه اش مدام گریه میکرد و می‌گفت لعنتی ها دست از سر این ملت بر نمی‌دارند. با آن حال و نگرانی که به زور پنهانش میکردم فقط داشتم آن زن و بچه را آرام میکردم. رو به حاجی(نجات بخش) کردم گفتم برویم یا بمانیم. حاجی گفت همین جا بشینید و به محمد رضا گفت حدیث کسا را بخوانیم. با تشویش و دلهره رو به حاجی کردم گفتم: ...... مردم را دارند میکشند. گفت : آرام باش مگه نگفتیم شهادت کجا میخوای بری. صدای خواندن حدیث کسا آمد . پاهایم سست شد همان جا ایستادم زانوهام خم شد زدم زیر گریه چه روزی چه عاشورایی! چه میلادی است میلاد مادر! ادامه دارد @sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت صدای انفجار دوم که آمد هرکس چیزی میگفت خیلی ها فکر میکردند انتحاری در کار است . هیج جا دیگر عادی و امن نبود. به هیچ دستاویزی در کار نبود که دلت به آن خوش باشد. فقط باید به شهادت و غربت و مظلومیت آنجا پناه میبردی و می‌ماندی. بچه ها روضه میخواندند یک گوشم به روضه یک دستم به گوشی ، مدام گوشیم زنگ میخورد. پدر و مادر ,دوست و آشنا... تازه در فکر رفقایم رفتم که ای وای الان کجایند؟ . یکی اشان که همه چیز این زندگی را که دو دستی گرفته ایم را او به حال خودش رها کرده غیبش زده بود ... کس خاصی را نمی‌گویم یکی از همان سرزده ها ، آره همین عامو مختار(امین) خودمان را میگویم رفته بود پائین به مجروحین کمک کند. من یکی تابش را ندارم دلیلش هم نمیدانم فقط میدانم برزخی شده بودم هر وقت میترسم به عادت برعکس خیلی ها فرار نمیکنم از وحشت حمله میکنم به چیزی یا کسی ولی آنجا فقط متوقف بودم تپیده بودم در خودم نه فرار نه حمله! چشم انداختم دیدم امین نیست . نیم ساعت بعد پیدایش شد. با دستان پر از خون ‌. دستش را که خونی دیدم گفتم نکند تیری و ترکشی خورده میخواستم بغلش کنم آخر تو عجب آدم از عقل معاش معاف شده ای هستی. چهره اش مثل همان قبل آرام بود‌. لامصب تکان نمی‌خورد آخر روزگار از درون تکانش داده من یکی با همه بالا و پائین شدن های زندگی جلوی او کم آورده ام. رو کرد به من و دوستم شهاب گفت یک سید روحانی جوان سرش روی دستام بود و روی دستم شهید شد. من هم بوسیدمش... ادامه دارد @sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت لابه لای حرف های امین که داشت توضیح میداد از مجروحین و شهدایی که پایین دیده بود یکدفعه گفت چندتا خانم نسبتا کم حجاب عضو هلال احمر آنجا شهید شدند. چه بگویم از جا بلند شدم وقتی گفت کجا؟ دیدم همان جایی بود که ده دقیقه قبل از انفجار کنار همان چادر هلال احمر نشسته بودم. فقط ده دقیقه .... آنجا داشت مرگ و شهادت نابه هنگام می آمد و تو به همین سادگی کار میروی از ماجرا بیرون ! دیگر چیزی نگویم بهتر است. دو ساعت همان جا نشستیم و هوا تاریک تر شد و جمعیت رفته بود . همه اهل سها دور هم جمع شدیم می‌خواستیم دیگر برویم همینطور که به سمت پائین می‌رفتیم برای من انگار از مجلس خاک سپاری کسی می آمدیم ‌. دیگر فقط میخواستم پیش رفقایم باشم ‌هیج جا دیگر خبری نیست. دقیقا هیج جا.... اگر از من میپرسید سها کجاست و چه کار میکنند در آن؟ سها همین جاست همین موقعیت دقیقا تا اینجاهاش هم باید بروی تا ببینی کجاست.... بله همین جا کنار این آدم ها تا یکی قدمی شهادت رفته ای . بگذریم @sarzadee
در راه کرمان یا در راه شهادت... یکی از دوستان می‌گفت آنقدر از مرگ نوشتی در این مدت که تا نزدیکی هایش رفتی. گفتم شهادت یعنی کنار زدن خود تا عالمی دیگر به پا شود. تک تک این شهدای دیروز کرمان با هر اسم و نام و آوازه طنین آمدن چنین عالمی را در چنین جهان بی آینده و سرد و تاریک را سر داده اند. در راه آمدن به کرمان نوشتم آدمی وقتی به یک تقدیر نامعلوم و نامعینی چشم بدوزد شاید به سفری رهسپار شود. نمی‌دانستم نهایت چشم دوختن به چنین مغاکی شهادت است. سلام دادم به کرمان عزیز تا از دیاری که یار و آشنایی نیست ما را به دیار مهر و الفت راه دهند. پس باید دوباره در هنگام بازگشت به این دیار سلام داد. سلام بر کرمان عزیز سلام بر شهدای کرمان سلام بر حاج قاسم که تنها قاسمی هنوز هست! ... @sarzadee
پاسخ استاد طاهرزاده: با سلام اگر به گفته شما که به نظر بنده سخن درستی است .«شهادت نقطه عجز و فقر و ناپدید شدن اوست تا اجازه و رخصت بدهد تا عالمی برای بیداری ما بیاید. و آن فضا و عالم با ما سخن بگوید و ما را به آن عالم دعوت کند.» پس دیگر ما در شهادت به فکر رفتن نیستیم به فکر ماندن هرچه بیشتری هستیم و به نظر بنده حاج قاسم که قبل از رفتن اش شهادت را تجربه کرد و گفت آنچه را در مورد شهادت گفت ، در ازای حضور بیشتری بود که متوجه آن گشته بود .حضور انسان در وسعت انسانیِ خود که همه انسان‌ها را با حضور در تاریخ طلوع انسان کامل بیابند و یا نام آن را «دا - ذاین» بنامید.انسانی که در وسعت انسانی خود با همه جهان، خود را تجربه می‌کند و اینجاست که شعر و شاعری نیز طلوع حقیقی خود را به میان می‌آورد. حیف که شاعران تنهایند و برای فهم آنها باید عسرت شاعران را اندیشه کرد. @sarzadee
4953041.mp3
9.05M
چرا فرار میکنی به سمت سنگرای نو به کی قراره لو بدی عقب کشیدن منو @sarzadee
📝 سرچشمه(۱) یا سرآغاز نبود نقش دو عالم، که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت، نه این زمان انداخت به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت ✅✅✅ قبلاً نوشته بودم بیا کمی تصورت را کنار بگذار. حالا آیا توان رفتن به آن سوی تصوراتت را داری؟ شاعر با زبان ما را مسافر خانه ی مهر و دوستی میکند. خانه ای که با تصورات ساخته شده و جهت یافته این زمان راه و مقصدی به آن نیست . در این خیال آسوده تا کی میخواهیم خود را به خواب بزنیم که ما منشا تصورات و آرزوها و اهداف مان نیستیم. هرچه هست برای آدمی با اراده ای بیرون از اراده و اختیار او تعیین شده است. به آن اراده چه بگوییم؟ اراده تکنیک؟ مگر میدانیم و میخواهیم بدانیم تکنیک چیست؟ مگر تکنیک اراده دارد تکنیک و مصارف تکنولوژی از کابل، تا نیوریوگ؛ قاهره به صف خریداران و استفاده کنندگان آن افزوده میشود. و هر روز در دست مردم فقیر و غنی قرار گرفته تا از آن استفاده کنند ! چه ساده دلی تو که تکنیک اراده دارد! بگذریم به دهانه ی آسمان هم که نگاه میکنی آسمان را خالی و انتزاعی میابی آسمان انتزاعی زمین را بی رمق تر از همیشه نشان میدهد. اگر ابر های آسمان تیر و تاریک و بر مدار ترس و وحشت میچرخند، زمین هم دیگر راه و مقصد نمی‌شناسد اصلا کسی با زمین کاری ندارد بلکه باید هر روز به جای نامعلومی به نام فضای مجازی برای کسب اطلاع و خبر و آموزش، جنگ و آشوب و اعتراض,اغتشاش ،کسب درآمد و موفقیت و هرچه دل تنگت خواست کوچ کرد. میبینیم که پای رفتن به سرچشمه و خانه ی دوست ، سست و لنگان است. دیواره ها و حصارهایی محکم و سختی تمام تصور و میل و خواست ما را در برگرفته است. دیواره هایی که نگهبانان عجیبی با زبان خشک و متصلب و رسمی و عادی از آن پاسبانی میکنند. تا به تصور و خیال آدمی هم خطور نکند که میتوان این سد و دیواره ها را کنار زد و به آن سوی دیگر رفت. ✅ شوخی عجیبی که این چند روز در خبر گذاری های بزرگ صبح و عصر جهان در خانه های مردمانی که تنهایی ، غربت تقدیر آنهاست در حال انتشار است که بزرگترین فاجعه و آشوب در این ده سال اخیر در این منطقه در حال وقوع است. نه! هیچ بحران و فاجعه ای در کار نیست. اصلا در این دوران بحران و آشوبی وجود ندارد و فاجعه و آشوبی هم رقم نمی‌خورد. بلکه فاجعه و آشوب و پریشانی سالها پیش اتفاق افتاده است و هر روز استمرار و بقا دارد. اگر این آشوب و فاجعه از چشمها و نظرها دور است چون ما داریم با این فاجعه به صورت عادی و روزمره زندگی میکنیم و در بطن آتشفشان قرار گرفته ایم. و مکر و فریب این زمان بر این امر نهفته است که این آشوب و پریشانی که در درون و وجود آدمی سالها پیش اتفاق افتاده است را پنهان کند. و همه چیز دست به دست هم میدهد این مکر و فریب پنهان بماند . و آدمی خیال کند با خیال آسوده میتواند زندگی را با اختیار خود ادامه دهد. با کدام زبان و سخن میتوان به سراغ سرچشمه رفت؟ در حالی که تصور ما سالهاست سرچشمه را گل آلود میبیند و خطر رفتن به خانه دوست را از یاد خود برده است. @sarzadee