#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پانزدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
راهی دبی شدم تا از این حس بیخود و بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد
راحت بشم
تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم
خودمو بازم با گناه سرگرم کردم
یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم 😔😔😔
برگشتم ایران رفتم خونه مجردیم
بازم گناه
جدیدا وقتی گناه میکردم
بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و عذاب وجدان داشتم
یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم
یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد
متنش این بود
•••بازگشت دو پرستوی گمنام از منطقه شلمچه به تهران
فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵
برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم
ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط
تلفن همراه ، لب تاپ ، تلفن خونه همه رو خرد کردم
گریه میکردم
سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم
شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه .......
#ادامه_دارد..
https://eitaa.com/sarzendehbas
🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پانزدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد 😋😋
ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد🙂
عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️
محمد دوست داشت بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️😘
دو روز قبل عروسی محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍
بالاخره زندگی ما تو اردیبهشت سال ۸۵آغاز شد 😊
چون خیلی قسط داشتیم من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم 😕
بالاخره دوماه بعدازدواج تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂🙂😊
قشنگ یادمه اونروز محمد اومد خونه تا منو دید گفت:
چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂
دویدم سمتش
اونم پا گذشت به فرار🏃🏃🏃🏃 و میگفت وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری
هیولا مااااماااان 😁😁😁😂😂😂😂
-أه محمد دودقیقه وایستا بگم 😒
محمد:بفرمایید وایستادم ☺️
-کار پیدا کردم😍
محمد:خب شیرینیش کو 😋😋
بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه درست کن 😋😜
#ادامه_دارد
نام نویسنده:بانوی مینودری
https://eitaa.com/sarzendehbash
🍃