هدایت شده از اطلاعات روز
یکی از دانشمندان حوزه مردمشناسی که در قبایل آفریقایی بدوی به مطالعه و پژوهش در زمینه «اوبونتو» مشغول بود نقل میکند که یک بازی پژوهشی به سبک مسابقه دو ترتیب داده و چند تن از بچههای قبیله را به شرکت در مسابقه تشویق نمود.
او سبدی از میوههای خوشمزه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کس که زودتر به درخت برسد، سبد پر از میوه جایزه اوست. بچهها پذیرفته و آماده مسابقه شدند. هنگامی که فرمان دویدن داده شد، پژوهشگر در کمال ناباوری دید که بچهها دستان هم را گرفته و با یکدیگر شروع به دویدن کردند! همه باهم به درخت رسیده و همه باهم دور سبد نشسته و خوشحال و خندان از میوههای سبد تناول نمودند.
پژوهشگر علت رفتار آنها را جویا شد و پرسید: “در حالی که یک نفر از شما میتوانست به تنهایی همه میوهها را برنده شود، چرا با هم رقابت نکردید و از یکدیگر جلو نزدید؟ "آنها گفتند: "اوبونتو "؛
پژوهشگر پرسید که اوبونتو به چه معنا است؟ گفتند معنای آن این است که "چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحتاند؟"
#داستان_آموزنده
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
شغالی به شير گفت:
با من مبارزه کن!
شير نپذيرفت،،،
شغال گفت:
نزد شغالان خواهم گفت،
شير از من میهراسد...
شير گفت:
سرزنش شغالان را خوشتر دارم،،،
از اينکه شيران مرا مسخره کنند،
که با شغالی مبارزه کردم...
گاهی وقتها مشاجره با یک احمق،
ما را هم احمق، جلوه می دهد...
#پندانه
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
▫️پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
▫️برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
▫️پرندهات را آزاد ڪن!
#داستان_آموزنده
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
▫️پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
▫️برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
▫️پرندهات را آزاد ڪن!
#داستان_آموزنده
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📚 هلیم و نان بربری
من ؟ من عاشق خودش بودم و کل خانوادهاش . لعنتیهای دوستداشتنی ، همهشان زیبا و خوشتیپ و شیکپوش .
به خانه ما که میآمدند ، حالم عوض میشد . نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه میفهمد ؟
فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آوردهبود نوی نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او . که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان ....
یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشتبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند.
این بار اما داستان فرق میکرد . دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه هلیم و نان بربری دوست دارد . و بیوقت هم آمده بودند ، وسط زمستان .
زمستان برفی اوایل دهه شصت.
من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ، دو سال از من کوچکتر . هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح هلیم و بربری .
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم . رفتم تا رسیدم به هلیمی ، بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود .
بچه یازده دوازده ساله شعورش نمیرسید آن وقتها که نانوایی و هلیم دیرتر باز میشوند !
خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و هلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم .
وقتی رسیدم خانه ، رفتهبودند . اول صبح رفتهبودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان . اصلا نفهمیدهبودند من نیستم . هیچکس نفهمیدهبود .
خستگیش به تنم ماند . خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ، پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ...ولی نبیند آن که باید .
وقتی تلاش میکنی برای حال خوب کسی و او نمیبیند ، خستگیش به تنت میماند ....
همین 🥺
نویسنده: چیستا یثربی
#داستان_آموزنده
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
📗داستان طنز:
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را
صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی
زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش
گفت: من میخواهم تمامی اموالم را به
آن دنیا ببرم!
او از زنش قول گرفت که تمامی پولهایش را به همراهش در تابوت دفن
کند.
زن نیز قول داد که چنین کند.
چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع
کرد.
وقتی مأموران کفن و دفن، مراسم
مخصوص را بهجا آوردند و میخواستند
تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند،
ناگهان همسرش گفت: صبر کنید، من
باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.
بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش
بگذارم.
دوستان آن مرحوم که از کار همسرش
متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعاً
حماقت کرده و به وصیت آن مرحوم عمل کردهای؟!
زن گفت: من نمیتوانستم بر خلاف قولم
عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که
تمامی داراییاش را در تابوتش بگذارم و
من نیز چنین کردم.
البته من تمامی داراییهایش را جمع
کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم
ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان
مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در
تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را
وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند... 😅
#داستان_آموزنده
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
مهاتما گاندی رهبر فقید هند میگوید:
انسان که غرق شود قطعا می میرد...
چه در دریا، چه در رویا، چه در دروغ،
چه در گناه، چه در خوشی،
چه در قدرت، چه در جهل، چه در انکار،
چه در حسد، چه در بخل، چه در کینه،
چه در انتقام...
مواظب باشیم غرق نشویم!
انسان بودن، خود به تنهایی یک دین
خاص است که پیروان چندانی ندارد.
#اطلاعات_عمومی
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📚داستان کوتاه
طوطی و حضرت سلیمان
مردی یک طوطی را که حرف میزد
در قفس کرده بود و سر گذری مینشست.
اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که
به او میدادند طوطی را وادار میکرد
اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت
حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست
طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت:
«مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که
طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی
از ایشان دریافت کند.
مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد
و منبع درآمدش بود،
پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت:
«زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد.
مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت.
بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
بسیار پیش میآید که ما انسانها
اسیر داشتههای خود هستیم...
#داستان_آموزنده
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📔 عاقبت انتقامجویی
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﯾﮏ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮔﻨﺪﻡ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺯﻣﯿﻦ ﺣﺎﺻﻠﺨﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﺁﻥ ﺯﺑﺎﻧﺰﺩ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻋﺎﻡ ﺑﻮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺑﻮﺩ ...
ﺷﺒﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺶ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﻟﮕﺪﻣﺎﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺿﺮﺭ ﺯﺩ .
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺖ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﺷﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭﺩﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﻄﺮﻑ ﻭﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ ﻭﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻭ ﮔﺮﯾﺰ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻫﺴﺘﯿﻢﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺩﺍﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ
ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ...
#داستان_آموزنده
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📕 زاهد بودن در کنج عزلت زهد نیست
🌴 نقل کرده اند که دو برادر بودند: پس از مرگ پدر، یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری برای دور ماندن از وسوسه نفس شیطانی از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
🌾 روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند.
🌴 منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ را پر از آب می تواند کرد بی آنکه آب آن بریزد.
🌾 چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار میدهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد.
🌴 چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود.
🌾 در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد.
🌴 چون زرگر این را میبیند میگوید: "ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از مردم و در کنج عزلت همه زاهد هستند."
#داستان_آموزنده
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
.
📕 فرض کن!
اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود.
خانم معلم مان می گفت: فرض کنید دو تا سیب دارید، یکی اش را می خورید، حالا چند تا سیب باقی مانده؟
آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمی دانی! فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟
یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم، خانوم ما نمی دانیم چطور و از کجا فرض بگیریم.
خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت، سفید و بور بود و مهربان، جوری مقنعه می گذاشت که همیشه چند تار مویش بیرون می ریخت، انگار که می دانست آن چند تار مو چقدر به چهره اش مزه می دهد.
خندید و گفت: پسرم فرض را از جایی نمی گیرند، فرض گرفتن یعنی خیال کردن، یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش، مثل همین سیب، فرض یعنی این، یعنی خیال کنی که سیب داری، هرچند که سیبی اینجا نیست.
حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است.
وقتی می خواهم بروم خرید فرض می کنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات.
وقتی فیلم می بینم فرض می کنم تو همینجایي و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت، دلت می خواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه می شود.
فرض می کنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی.
فرض می کنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی.
فرض می کنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم می ریزد مثل همان موقع ها برایم شعر می خوانی و کم کم مجاب می شوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست.
خانم معلم نمی دانم کجایی، اما این روزها که می گذرد، آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمی شود. اما میدانی؟ فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن او را داشتن کجا؟
فرض گرفتن یعنی که او را داشته باشم، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارمش!
#داستان_آموزنده
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇
@eteleatroz225
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
📕 بادکنک من کجاست؟
🌲 دوستی تعریف میکرد: سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از مدعوین بادکنکی دادند.
🌾 سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خودشان به اتاق سمت چپ بروند.
🌲 سپس به آنها گفت که ۵ دقیقه وقت دارند تا به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک خودشان را بیاورند.
🌾 من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم.
همدیگر را هل می دادیم و زمین می خوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود.
🌲 مهلت ۵ دقیقه ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید، اما هیچ کس نتوانست بادکنک خود را بیابد.
🌾 این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرده پیشنهاد داد هرکس یک بادکنک برداشته و آن را به دست صاحبش بدهد.
🌲 به این ترتیب ظرف کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
🌾 سخنران ادامه داد: این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می افتد.
دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می زنیم و نمی دانیم که سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است.
🌲 با یک دست سعادت دیگران را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.
قانون زندگی، قانون داد و ستد است.
#داستان_آموزنده
#اطلاعات_روز
#سایبان
🔻کانال سایبان را دنبال کنید 👇
@sayeban225
┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅