🥀🥀🥀🥀🥀
#همقدم_با_جابر
قسمت هفتم آهنگران و حرم
بخش دوم
همه نگاه ها به سمت او معطوف شد . موکب هایی که اجازه ورود به حرم را دارند باید همراه خود طنابی داشته باشند تا اعضای هیات داخل آن شده و به جز خودشان هیچ کس دیگری وارد آن طناب نشود ! چند نفر ناظر از سوی عتبه حسینی از فاصله ای دورتر در بین جمعیت حضور دارند و وضعیت را کنترل می کنند ، اگر مورد خلافی مشاهده کنند ، گزارش کرده واجازه ورود به هیات را نمی دهند .
آن روز وقتی حاج صادق شروع کرد ، افراد زیادی هجوم آوردند تا وارد حلقه طناب شوند مدیریت کار به من سپرده شده بود ، چون از حضور مامورین مخفی عتبه اطلاع داشتم اجازه ورود نمی دادم ! ایرانی های عصبانی که می خواستند وارد هیات بشوند و من کنترل می کردم و بچه ها ممانعت ، شروع کردند به بد و بیراه گفتن ! کار رسید به جایی که چند نفر حتی یقه ام را کشیدند و می خواستند مرا بزنند ! وقتی حجمه و هجوم آنها زیاد شد به چند نفر از بچه ها گفتم دور گاری را یک حلقه حفاظتی بکشید و کسانی که دوست دارند همراه ما بیایند به اول هیات و دور از گاری کنترل بفرستید طوری هم رفتار کنید تا حساسیت مامورین عتبه را هم فراهم نکنید . بالاخره با هر زحمتی بود هیات وارد محدوده باب قبله شد و آنجا دیگر کنترل هیات ها با خادمین حرم بود و من نفس راحتی کشیدم و همراه هیات شدم ، جمعیت بیش از انتظار بود ، معمولا مقدار طنابی که همراه داشتیم از جمعیت اعضای هیات بیشتر بود و آن روز هم چون پیش بینی جمعیت را کرده بودیم مقداری بیشتر طناب همراه خود آورده بودیم تقریبا تمام طناب ها برای حلقه دور هیات استفاده شد ، حاج صادق همچنان مداحی می کرد و همه حتی عراقی ها به شور آمده بودند ، ورود به حرم آقا امام حسین علیه السلام از باب القبله و عبور از زیر ساعت است و خروج هم از باب بین الحرمین تا هیات ها از بین الحرمین عبور کرده وارد حرم حضرت عباس علیه السلام شوند . پس از عزاداری در حرم حسینی جمعیت به سمت خروجی بین الحرمین می رفت ، باریکی راه باعث شده بود تا جمعیت داخل طناب متراکم شود وضع خیلی خطرناک شده بود هر آن امکان داشت کسانی زیر دست و پا بیفتند ، خادمین حرم که ظاهرا تجربه چنین حجم و تراکم جمعیتی را داشتند بلافاصله با چند کارد به جان طناب افتاده و آن را پاره پاره کردند ! الحمدلله هیات وارد بین الحرمین شد و تقریبا تمام بین الحرمین را گرفت ، طنین صدای حاج صادق در بین الحرمین آرزوی حسرت دوران دفاع مقدس را از دلمان برد و اینک حاج صادق آهنگران بود که برای مان در کربلا و بین الحرمین می خواند ...
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_کوتاه_اسارت
✳️ برگی از خاطرات محمدحسین چینی پرداز
قسمت اول
چند روز از عاشورا گذشته بود و نزدیک ماه صفر به دلیل گرمای تابستان میخواستم مانند سالهای قبل موهای سرم را با تیغ بتراشم . بلند گوهای اردوگاه که طبق معمول هرروز در حال پخش برنامههای عادی روزانهاش بود ، بهیکباره با قطع برنامهها اعلام کرد بهزودی اطلاعیهای مهم را پخش خواهد کرد ما که گوشمان از این اطلاعیهها پر بود توجهی نکردیم اما این بار با پخش آهنگها و سرودهای خاص ملی توجه ما را به خود جلب کرد. حدود ساعت 10 صبح بود من در حال رفتن به سمت حمامها بودم که اطلاعیه خوانده شد. اطلاعیهای که نامه صدام به آقای هاشمی رفسنجانی بود درآن نامه خطاب به رئیسجمهور ایران قید کرده بود که تمام شرایط شمارا پذیرفتم و برای نشان دادن حسن نیّت خود بهزودی تعویض اسرا را از مرز خسروی شروع خواهم کرد !
با اعلام این خبر که چون بمبی ترکید ، تمامی اسرا با شنیدن این اطلاعیه به جنبوجوش افتادند . برخی باور نمیکردند و گروهی هم با جدیت آن را تأیید میکردند . احساس میکردم اگر این برنامه بخواهد اجرا شود ممکن است مدتها طول بکشد لذا به کمک دوستم سرخود را تیغ انداختم ، با خود گفتم تا موقعی که بخواهم به ایران برگردم موهایم بلند خواهد شد اما انگار این خبر جدی بود زیرا عراقیها خبر دادند که صلیب سرخ برای انجام کارهای مقدماتی بهزودی وارد اردوگاه خواهد شد.
یاد آمد روزی که جنگ شروع شد من در سلمانی بودم و ازآنجا برای رفتن به جنگ از خانه خارج شدم حال که تعویض اسرا شروع شد و قرار است به خانه برگردم بازهم سرم را تراشیدم.
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_کوتاه_اسارت
✳️ برگی از خاطرات محمدحسین چینی پرداز
✅ قسمت دوم
اولین گروه اسرا در تاریخ 26 مرداد 1369 از اردوگاه موصل بهطرف مرز ایران حرکت کردند و در همان روز تعویض شدند. با شنیدن این خبر باور کردیم که موضوع جدی است اما هنوز تردید داشتیم که این روال ادامه داشته باشد. زیرا در طی سالهای اسارت بارها دیده بودیم که عراقیها پس از گفتن حرفی زیر قول خود میزدند.
دو روز بعد مأموران صلیب وارد اردوگاه شدند ، عصر همان روز با درخواست مأموران صلیب همه ما را در محوطهای که همیشه سرگرد مفید برای سخنرانیهای پر از تهدید خود آنجا میایستاد ، جمع کردند . این بار حس و حال دیگری داشتیم با آرامش و خونسردی به آنجا رفتیم . تمام اسرای هر سه قاطع جمع بودیم و حدس میزدیم که چه میخواهند بگویند ، آنها برای اینکه صدایشان به ما برسد به طبقه بالا رفتند و اعلام کردند یک نفر برای ترجمه بالا بیاید . با اعلام این درخواست بهیکباره حدود 20 نفر بالا رفتند ! نماینده صلیب تعجب کرد و یک نفر را خودشان انتخاب کردند و بقیه را پایین فرستادند .
مأمور صلیب سخنش را با مقدمه کوتاه شروع کرد و اعلام کرد تعویض اسرا آغازشده و از فردا نوبت اردوگاه شماست. امشب لیست اسامی آماده میشود هرکس دوست دارد که پناهنده شود خود را معرفی کند!
وقتی به آسایشگاه برگشتم حال عجیبی داشتم آن شب تا صبح هرکس مشغول کاری بود ، گروهی خیاطی میکردند و لباسهای نو درست میکردند ، بعضی از لباسهای کهنه کیسه میدوختند که تنها یادگاریهای اسارت ، مانند نامهها و مهر کربلا و برخی جزوات را در آن جا بدهند. شب عجیبی بود ازیکطرف شاد و از طرفی نگران که آیا واقعاً آزاد میشویم؟ آیا خواب میبینیم ؟
⬅️ ادامه دارد
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_کوتاه_اسارت
✳️ برگی از خاطرات محمدحسین چینی پرداز
✅ قسمت سوم
روز بعد ما را در آسایشگاه شماره 3 کنار دیگر اسرا قراردادند . با خوشحالی روز آخر اسارت را در کنار دوستان بسر بردیم . همه از یکدیگر حلالیت میطلبیدند و آدرس و شماره تلفن ردوبدل میکردند. تنها روزی بود که در مدت اسارت ، طی شبانهروز درها بسته نشد. شب برنامه دعای دستهجمعی و وداع مخصوصاً با دوستانی که در اسارت به شهادت رسیده بودند ، برگزار شد.
مأمور صلیب اسرا را یکییکی صدا میزد و میپرسید آیا به کشورت بازمیگردی یا پناهنده میشوی؟ و ما باافتخار نام ایران را میبردیم و جلوی اسم خود امضا و انگشت میزدیم. با کمک چند نفر از دوستان حاشیههای سبز پتوها را درآورده بودیم و با آنها پیشانیبند درست کردیم و با خودکار روی آنها نام مبارک اهلبیت (ع) را نوشتیم تا هنگام ورود به کشورمان مانند شب عملیات به پیشانی ببندیم.
اول شهریور که مصادف با اول ماه صفر بود اتوبوسها وارد اردوگاه شدند همه برای سوارشدن بهصف شدیم هرکس تنها یک کیسه با خود همراه داشت. هنگام سوارشدن به اتوبوس نگاهی به اردوگاه انداختم و با خود گفتم واقعاً میخواهیم اینجا را ترک کنیم و دیگر برنمیگردیم؟!
اتوبوسها در یک صف بهصورت کاروانی حرکت کردند من در کنار یک سرباز عراقی که محافظ اتوبوس بود نشستم هرچقدر که از اردوگاه دور میشدیم و بهطرف مرز نزدیک شور و هیجانمان بیشتر میشد.
تنها چیزی که همراهم بود یک کیسه کوچک بود.کمکم با سرباز عراقی که نوجوان کم سن و سالی بود سر صحبت را باز کردم. متوجه شدم که شیعه است و گفت : اگر مشهد رفتی سلام مرا به امام رضا (ع)برسان . من هم گفتم اگر شما به نجف و کربلا رفتی به جای من زیارت کن. بعد هم از داخل کیسهام یک عکس از ضریح امام رضا (ع) که از دوستان مشهدی گرفته بودم ، به او دادم.
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_کوتاه_اسارت
✳️ برگی از خاطرات محمدحسین چینی پرداز
✅ قسمت چهارم
کمی از ظهر گذشته بود که به مرز نزدیک شدیم. تمامی اتوبوسها در خط مرزی توقف کردند و ما منتظر بودیم که هر چه زودتر اجازه پیاده شدن بدهند. حالا فاصله ما تا کشورمان فقط خط مرز بود. زمان بهسختی میگذشت گرمای تابستان در ظهر و منطقه بیابانی باعث شده بود تشنگی به ما فشار بیاورد ولی عراقیها هیچ اهمیتی نمیدادند. حدود دو ساعت در اتوبوسها نشسته بودیم، همه ساکت بودند و ماموران عراقی از اتوبوس پیاده شده و فقط راننده سر جایش نشسته بود و با هیچکس حرف نمیزد. در این حال یک نفر وارد اتوبوس شد و بعد از سلام و مصافحه با راننده ، رو به ما کرد و به فارسی سلام کرد و خوشآمد گفت! با دیدن او جان تازهای گرفتیم ، لباس سپاه به تن داشت و برای اینکه ما را از نگرانی دربیاورد ، گفت بهزودی کارها درست میشود و به کشور خواهید آمد. با گفتن این جملات به ما روحیه داد و باعجله رفت.
حدود نیم ساعت بعد دستور دادند تا از اتوبوس پیاده شویم ، لحظه شیرینی بود به هرکس یک جلد قرآن هدیه دادند . بوی خاک وطن به مشاممان میرسید. اشکهای ما با شرجی هوا درآمیخته بود چند قدمی که راه رفتیم وارد خاک ایران شدیم. همه بچهها به خاک افتادند و سجده شکر بجا آوردند.
افسران و سربازان ایرانی به استقبالمان آمدند و به گرمی ما را در آغوش گرفتند . تشنگی امان ما را بریده بود ، وقتی وارد اتوبوس شدیم ، روی بعضی از صندلیها آبمیوه و کیک بود ! راننده اتوبوس با خوشرویی گفت صبر کنید اینها را برای عراقیها گذاشته بودیم ، الآن برای شما میآوردند! بر روی شیشه جلوی اتوبوس عکسهای حضرت امام و رهبری را چسبانیده بودند . بهمحض سوارشدن از راننده خواهش کردیم تا رادیوی ماشین را روشن کند و صدای رادیوی خودمان را بشنویم و راننده با خونسردی گفت اجازه بدهید ازاینجاکه رفتیم رادیو را روشن میکنم. اتوبوس حرکت کرد کمی که از مرز دور شدیم توقف کرد و از ما با آب و شربت و کیک پذیرایی کردند و گفتند کمی جلوتر برای ادای نماز خواهیم ایستاد. نیم ساعت بعد در کنار یک پاسگاه اتوبوس توقف کرد و برای نماز پیاده شدیم. اطراف جاده مملو از جمعیت زنان و مردانی بود که لباس کردی به تن داشته و به استقبال آمده بودند . آنها تعدادی عکس در دست داشتند و از ما اطلاعات راجع به این عکس ها میخواستند. اتوبوسهای اسرای عراقی که از روبرو میآمدند و از کنار ما رد میشدند ، آنها کتوشلوار به تن داشتند اما در ظاهر خوشحال به نظر نمیرسیدند.
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_کوتاه_اسارت
✳️ برگی از خاطرات محمدحسین چینی پرداز
✅ قسمت پنجم
نزدیک غروب به اسلامآباد رسیدیم و ما را به یک پادگان بردند در میدان صبحگاه جمع شدیم و همانجا نماز مغرب و عشا را به جماعت برگزار کردیم لحظات شیرینی بود . از بلندگو سرودهای انقلابی پخش میشد. شب را در محوطه خوابیدیم. اولین شبی بود که بعد از سالها اسارت در سرزمین و کشور خود میخوابیدیم. در کنار دیگر دوستان زیر آسمان یکشب تابستانی ، ستارگان را تماشا میکردم. به یاد روزهای نخستین جنگ افتادم ، شبهایی که در مسجد امام حسن عسکری (ع) در حیاط مسجد خوابیده بودم و به ستارگان نگاه میکردم. آن زمان هنوز دوستانم به شهادت نرسیده بودند اما حالا آنها مانند ستارگان در بهشت نظارهگر ما بودند.
فردا صبح که بیدار شدیم مصادف با روز جمعه بود و حالا بچهها آزادانه و بدون هیچ اضطرابی دعا میخواندند و به یاد امام و شهدا گریه میکردند. بعد مراسم دعای ندبه و صرف صبحانه ، سردار محسن رضایی آمد و سخنرانی کرد و بعد از آن سخنرانی ، همه ما را سوار اتوبوس کرده و به فرودگاه بردند و ازآنجا با یک هواپیمایی سی 130 به اصفهان رفتیم. کمی از ظهر گذشته بود که به اصفهان رسیدیم. شور و غوغایی برپا بود گروه مارش در حال نواختن بود و عدهای از مسئولین به استقبال آمده بودند و ما را غرق بوسه کردند.
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_کوتاه_اسارت
✳️ برگی از خاطرات محمدحسین چینی پرداز
✅ قسمت ششم
چند روزی را بهعنوان قرنطینه در آنجا بودیم تا معاینات پزشکی از ما صورت گیرد و فرم اطلاعات شخصی پرکنیم. در آنجا بود که ما فهمیدیم به ما اسرا ، لقب «آزاده» دادهاند و معلولان جنگ را «جانباز» میگویند.
بعدازاین چند روز ما را به فرودگاه برده و با هواپیمای مسافربری به اهواز بردند ، زمانی به اهواز رسیدیم که دیگر شب شده بود ، اما جمعیت زیادی که پشت درهای شیشهای انتظار ما را میکشیدند ، شور و شوقی را برپا شده بود. ازآنجا با اتوبوس به پادگان گلف اهواز رفتیم در بین راه ، مردم در کنار خیابانها برای ما دست تکان میدادند. برای هیچکس فرق نمیکرد که از نزدیکان آنها هستیم یا غریبه! با تمام وجود خوشحالی میکردند. از هیجان مردم و استقبال آنان احساس شرمندگی میکردم ، یاد روزهای اول اسارت افتادم روزی که برای تبلیغات باحال مجروح و تشنه از صبح تا غروب ما را در بغداد چرخانیدند و دو تن از مجروحین از شدت تشنگی به شهادت رسیدند و حالا مردم و ملت ما اینگونه محبت خود را به ما ابراز میکردند.
⬅️ ادامه دارد
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_کوتاه_اسارت
✳️ برگی از خاطرات محمدحسین چینی پرداز
✅ قسمت هفتم
وقتی به گلف رسیدیم ، تعدادی از برادران سپاه دزفول سراغمان آمدند و گفتند برای تماس با خانوادهها تلفن اینجاست. گفتم این مدت صبر کردهام امشب هم صبر میکنم و به آسایشگاه رفتم ، به خاطر خستگی روی تختی دراز کشیدم ، حدود ساعت 12 شب بود که صدایم کردند و گفتند یکی از آشنایان دنبال تو آمدهاند! وقتی رفتم یک نفر آنجا بود که من نمی شناختم ! گفت از طرف عمو امیرتان آمدهام همه اهل خانواده در دزفول منتظر تماس شما هستند. چون محلی که تلفن قرار داشت شلوغ بود از مسئولین اجازه گرفت تا مرا بیرون ببرد. به محل کارش رفتیم و زنگ زدیم اولین کسی که گوشی را گرفت پدرم بود، چنان هیجانزده بود که به لکنت افتاد بعد مادرم و بعد ...
بعد از تماس گفت اگر میخواهی الآن ترا به دزفول میبرم! گفتم اجازه بده فردا همراه دوستان و دستهجمعی برویم ، اگر میشود مرا به مزار شهدا ببر! دوست داشتم اولین کسانی را که ملاقات میکنم دوستان شهیدم باشند. به گلزار شهدای اهواز رفتیم ، بعد زیارت قبور شهدا به پادگان گلف برگشتیم.
صبح روز بعد اتوبوسها به سمت دزفول حرکت کردند لحظهشماری میکردیم تا برسیم. وقتی به شوش رسیدیم ، مأمور بیسیم به دستی که ما را همراهی می کرد ، گفت: اینجا محمدحسین چینی پرداز داریم! دستم را بالا بردم و او بیسیم خود را به من داد گفت با شما کاردارند! شخصی که پشت بیسیم بود ، خودش را معرفی کرد: «امیر مطیع الرسول هستم پسرخاله شما!» کمی جلوتر اتوبوس توقف کرد و گروه فیلمبردار وارد اتوبوس شد و از ما فیلم گرفت بعد هم مرا با خود به ماشین صداوسیما برد و روی سقف آن نشستیم. آنها مشغول تهیه گزارش یرای صداوسیمای خوزستان بودند. من از بالای ماشین اتوبوسهای حامل آزادگان و ماشینهایی که برای استقبال آمده بودند را میدیدم که برای آزادگان دست تکان میدادند.
⬅️ ادامه دارد
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_کوتاه_اسارت
✳️ برگی از خاطرات محمدحسین چینی پرداز
✅ قسمت آخر
حرکت کاروان آهسته بود و ماشین ما گاهی تصویربرداری توقف میکرد. بالاخره به دزفول رسیدیم جمعیت انبوه منتظر ورود آزادگان بودند هر اتوبوسی که توقف میکرد عدهای دوران را میگرفتند تا آزاده خود را ببرند. تنها چیزی که باعث شده بود مردم حدی را برای شادی رعایت کنند ماه صفر بود و احترام به اهلبیت (ع). از دور گروهی را دیدم که بهطرف اتوبوسها میروند و برمیگردند از دور متوجه شدم که آنها خانواده من هستند. آقای مطیع الرسول آنها را صدا کرد و گفت ک محمدحسین اینجاست! با شنیدن این جمله همگی بهطرف ماشین ما هجوم آوردند پدرم زودتر از همه خودش را رساند و گفت: بیا روی شانهام! من قبول نمیکردم و از ماشین پیدا شدم اما او مرا روی شانههای خود گذاشت و بهسرعت راه افتاد من سر او را میبوسیدم و خواهش میکردم تا مرا زمین بگذارد کمی جلوتر برادرها و پسرعموها مرا از روی شانههای پدر بدوش گرفتند تا پیش ماشین عمو امیرم بردند کنار عمویم نشستم و حرکت کردیم بهطرف خانه هر کس مرا میدید سلام میکرد و من از اینهمه محبت مردم خجالت میکشیدم.
احساس کردم عمویم غمی بزرگ در دل دارد و از من خبر امیدوارکنندهای میخواهد! بعد از عملیات بدر عمویم چند نامه برایم فرستاده بود و از مسعودش خبر میگرفت! ثابتشده بود که مسعود همان دوست دوران کودکیام شهید شده چون اگر اسیرشده بود حتماً به خاطر هم فامیل بودن برای من، ما را کنار همدیگر قرار میدادند! برای همین هیچگاه دوست نداشتم خبر بدی به عمویم بدهم.
وقتی به منزل رسیدیم عدهای از فامیل و همسایگان آنجا منتظر بودند شور و شادی در خانه حاکم بود مادرم مرا بغل گرفت و یکساعتی در حیاط منزل بودیم ... چندساعتی که گذشت به قیافهها که نگاه میکردم تغییر کرده بودند پدر و مادرم چقدر پیر شده بودند. زمانی که من اسیر شدم 16 سال بیشتر نداشتم و حالا بعدازاین گذشت 8 سال و نیم اسارت، در سن 25 سالگی به خانه برگشته بودم.
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🏴🏴🏴🏴🏴
شهید سید حسن نصرالله در آخرین سخنرانی
ممکن است مدت زیادی در میان شما نمانم. ممکن است تمام سطح اول رهبری از جمله من کشته شوند. رویههایی اندیشیده شده است تا در صورت وقوع این حالت فوقالعاده آماده باشیم
⬅️ این راه ادامه خواهد داشت و پیروز میدان محور مقاومت است
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🏴🏴🏴🏴🏴
#سیدالشهدا_مقاومت
♻️ مقام معظم رهبری
آیتالله خامنهای
سیّد مقاومت، یک شخص نبود، یک راه و یک مکتب بود، و این راه همچنان ادامه خواهد یافت. خون شهید سید عباس موسوی بر زمین نماند، خون شهید سید حسن هم بر زمین نخواهد ماند
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🏴🏴🏴🏴🏴
#سیدالشهدا_مقاومت
✳️ وصیت شهید سید حسن نصرالله
بسم الله الرحمن الرحیم
به شما وصیت میکنم که ایمانتان به رهبری حضرت امام خامنهای (دام ظله) محکم و قوی باشد، که خیر دنیا و آخرتتان در این است
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_عملیات_خیبر
🎙 با روایت علیمحمد بصیری
✳️ قسمت اول
عملیات خیبر در تاریخ 3/12/62 اتفاق افتاد این عملیات در دو منطقه واقع شد ، یکی در منطقه عملیاتی پاسگاه زید و دیگری در منطقه طلاییه ، در حقیقت برای ما دو محور عملیاتی مشخص کرده بودند که لشکر 7 ولی عصر «عج» در هر دو محور وارد شد که بعدا در این مورد بیشتر توضیح خواهم داد .
ما از حدود یک سال یا کمتر قبل از عملیات خیبر وارد منطقه عملیاتی خیبر شدیم که همان محور پاسگاه زید بود .آن زمان من در واحد تخریب بودم که مامور به اطلاعات شده بودیم . به عبارتی می شود گفت ما به عنوان نیروهای اطلاهات تخریب بودیم زمانی که وارد منطقه عملیاتی پاسگاه زید شدیم پدافند آنجا کاملا در دست ارتش بود .
آنجا یک منطقه بکر و آرامی بود که گویی اصلا آنجا جنگ نبود ! بیشتر شبیه به یک منطقه مانور بود بطوری که نیروهای حاضر در خط پدافندی راحت زندگی می کردند حتی مرغ و خروس داشتند و یکی از دلایلش هم این بود فاصله خطوط ما با عراقی ها زیاد بود چیزی در حدود 3-4 کیلومتر فاصله ما با عراقی ها بود .
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_عملیات_خیبر
🎙 راوی علیمحمد بصیری
✳️ قسمت دوم
زمانی که ما وارد خط شدیم قرار بود بعد از اینکه گردان های خودمان ( گردانهای تیپ 2 لشکر 7 ولیعصر «عج» ) در منطقه پدافند کردند و بچه های سپاه منطقه را از ارتش تحویل گرفتند ، اولین کاری که انجام دهیم پاکسازی جلوی نیروها باشد چون ارتش جلوی خط خودی را مین ضد تانک کاشته بود و ما باید این میدان مین را پاکسازی می کردیم . در میدان مینی که ارتش کارگذاشته بود مین های ام 19 بود ، مین ام 19 ، یکی از مین های بزرگ بود که فکر می کنم ابعاد آن چیزی در حدود 40 در 40 سانتی متر بود . این نوع مین ها ، مین ضد تانک است . بدنه ی آن پلاستیکی است و هر مین در حدود 11-12 کیلوگرم وزن دارد که موادش هم یا TNTاست یا مواد ترکیبی .
بخاطر اینکه نیروهای عراقی متوجه حضور ما در منطقه نشوند هر روز غروب به خط می رفتیم و همان جا نمازمان را می خواندیم ، شام می خوردیم بعد از خط عبور می کردیم و از سر شب تا قبل از طلوع خورشید مشغول کار می شدیم . برنامه کار ما این بود ابتدا مین ها همان جا خنثی بشوند و بعد به پشت خط منتقل شده سپس جمع آوری و بعد به قرارگاه برده شوند .
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_عملیات_خیبر
🎙 راوی علیمحمد بصیری
✳️ قسمت سوم
زمانی که وارد منطقه عملیاتی پاسگاه زید شدیم ، اردیبهشت ماه بود چون بعد از عملیات والفجر یک که در اواخر فروردین 1362 انجام شد ، ما از منطقه شرهانی به منطقه پاسگاه زید رفتیم ، در منطقه پاسگاه زید که بودیم واحد تخریب را با مهندسی ادغام کردند آن زمان آقای حمید بیگی نژاد فرمانده واحد تخریب و سردار عطار هم مسئول واحد مهندسی بود ، و ما واحدی شدیم زیر نظر مهندسی . مهندسی هم واحدی از رده های لشکر بود.
هدف از این ماموریتی که به ما ابلاغ شد بخاطر این که فاصله خطوط تماس ما با عراق به حداقل برسد . در آن منطقه عراق مواضع مستحکمی ایجاد و یک میدان مین و سیم خاردار به عمق حدود یک کیلومتر درست کرده بود . یعنی یک کیلومتر جلوی خط خودش را میدان مین ، سیم خاردار کشیده بود .
ما ظرف حدودا ده روز موفق شدیم میدان مین خودی را که توسط ارتش در تمام طول خط ایجادشده بود ، جمع آوری کنیم . بعد از این برنامه ، چون ما زیر مجموعه مهندسی بودیم ، ماموریت بعدی بچه های اطلاعات تخریب این شد که چون نیروهای مهندسی قبل از احداث خاکریز با یک دستگاه بولدوزر محل آن را اصطلاحا ریپر می زنند تا زمانی که لودر و بلدوزر ها می خواهند خاکریز را احداث کنند محدوده خاکریز مشخص باشد، بنابراین زمانی که قرار شد بلدوزر کار ریپر را انجام دهد ، بچه های تخریب مامور شدند تا جلوتر از بلدوزر ، پیاده با قطب نما حرکت کنند زیرا در شب رانندگان بلدوزر دید کافی برای اینکه بتوانند جای خاکریز را ببینند ، نداشتند لذا این وظیفه به ما محول شده بود که با قطب نما جلوی آنها حرکت کنیم تا علاوه بر نشان دادن راه به آنها ، وظیفه پاکسازی میدان مین را هم انجام دهیم . برنامه این بود که خاکریز خودی یک کیلومتر به جلو کشیده شود تا فاصله ما با عراقی کمتر باشد .
این خاکریز از سمت چپ به منطقه ی آبگرفتگی پدافندی پاسگاه زید و از سمت راست به خاکریز شرقی غربی زمان عملیات رمضان معروف بود به خاکریز شرقی غربی که این را هم خودمان ایجاد کرده بودیم و زمانی که عقب نشینی کرده بودیم این خاکریز جا مانده بود که به آن خاکریز شرقی غربی می گفتند ، می رسید .
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_عملیات_خیبر
🎙 راوی علیمحمد بصیری
✳️ قسمت چهارم
بعد از احداث خاکریز جدید ، به بچه های تخریب ماموریت جدیدی ابلاغ شد که یک میدان مین ضد نفر هم ایجاد کنیم . مین های ضد نفر مثل مین M14 یا مین های عراقی مثل مین گوجه ای ، مین ضد نفرات نارنجکی هم داشتیم که غنیمتی بودند از خود عراق گرفته بودیم ، مین پونزر که مین سوسکی هم می گفتند و بعضی جاها مین منور هم تقریبا می شود گفت به حالت یک ردیف بود باید می کاشتیم . ما این کار را تقریبا از سمت خاکریز شرقی غربی شروع کردیم .
یک خاطره ای در مورد شب اولی که می خواستیم مین ها را از سمت خاکریز شرقی غربی بکاریم ، برای تان تعریف کنم خالی از لطف نیست . همان طور که قبلا گفتم در آن محور اصلا خبری از جنگ نبود ، با حضور ما و تحرکاتی که در منطقه ایجاد شد ، شرایط منطقه تغییر کرد و آرامشی را که بچه های ارتش داشتند ، برهم زدیم . به همین خاطر عراق نیروهای گشت و شناسایی اش را می فرستاد ، یک شب من و حمید آمون که آن زمان معاون واحد تخریب بود همراه بچه ها پشت خط ایستاده بودیم ، قرار بود یک نیروی تامینی بخاطر اینکه بچه ها کار می کردند ایک دسته ز گردانی که در خط مستقر بود جلوی بچه های ما به صورت دشت بان آرایش پیدا کرده بعد ما پشت سرشان شروع به کار کنیم . برنامه به این شکل بود بعد از ریختن مین ها و قبل از این که مین ها رامسلح بکنیم نیروهای تامین را عقب می فرستادیم یعنی اول مین ها را می کاشتیم بعد بچه های تامین را جابجا می کردیم سپس مین های مان را مسلح می کردیم .
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_عملیات_خیبر
🎙 راوی علیمحمد بصیری
✳️ قسمت پنجم
من و حمید آمون از کنار خاکریز شرقی غربی حرکت کردیم بچه های تامین هم پشت سرمان بودند داشتیم از کنار خاکریز جلو می رفتیم حین رفتن متوجه صدایی از جلو شدم تصور کردم آشنا هستند یعنی فکر می کردم بچه های کمین باشند . اطلاع نداشتم که گردان مستقر در خط اصلا نیروی کمین در جلو ندارد همان طور که می رفتیم متوجه شدم آن افراد لهجه عربی دارند ! تا گفتم شما چه کسی هستید؟شروع به تیراندازی کردند .
این خاکریز شرقی غربی چون مربوط به عملیات رمضان بود پشت آن سنگر داشتیم . با توجه به اینکه ما مسلح نبودیم و اسلحه ای همراه نداشتیم ( بچه های تخریب چون کارشان چیز دیگری بود معمولا سلاح با خود نمی بردند ) من رفتم داخل سنگر به گمان اینکه این دسته ای که همراه مان بود می خواهند موضع بگیرند و درگیر شوند ، خیلی هم از خاکریز خودمان جلو نیامده بودیم فکر می کنم اگر خیلی هم جلو آمده بودیم حدود80 تا 100 متر باشد . دیدم از طرف عراق مرتب تیر می آید اما از سمت خودمان اصلا تیری شلیک نمی شود گفتم پس این بچه ها چرا عکس العمل نشان نمی دهند از سنگر بیرون آمدم یکی دوتا از بچه ها را صدا کردم که کجا هستید . دیدم هیچ کس جواب نمی دهد از سنگر بیرون آمدم تا به سمت خط خودمان برگردم همین که بیرون آمدم تیری وسط دو زانویم خورد تا زمانی که داخل سنگر نشسته بودم صدای هیچ تیری نمی آمد اما به محض اینکه بیرون آمدم تیر به پایم خورد ! با این وضعیت نمی توانستم سمت خط خودمان برگردم ، شروع کردم به داد و فریاد ، بیایید کمک فلانی هستم مجروح شدم اما خبری نشد . کم کم عراقی ها هم به سمت خط خودشان فرار کردند وقتی دیدم دیگر خبری از تیراندازی نیست آرام آرام سمت خط خودی برگشتم .
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_عملیات_خیبر
🎙 راوی علیمحمد بصیری
✳️ قسمت ششم
بعضی شب ها وقتی مشغول کاشتن مین بودیم نیروهای گشتی عراق را می دیدیم که به سمت ما می آیند لذا مجبور می شدیم عقب نشینی کنیم و به بچه های گردان بگوییم تیراندازی کنند . ما چون دوربین دید در شب داشتیم متوجه حضور عراقی ها در منطقه می شدیم . بعضی از شبها عراقی ها اجازه کارکردن را نمی دادند و با شنیدن سر و صدای ما شروع به تیراندازی می کردند . ما هم چون تجهیزات زیادی نداشتیم مثلا وقتی می خواستیم پایه مین بکوبیم با چکش می زدیم و سر و صدا می شد ، عراقی ها می فهمیدند و تیراندازی می کردند . یک شب من و محمد علی نیل زن رفته بودیم جلو تا نگاهی بیندازیم بعد بیاییم و بچه ها را جلو ببریم عراقی ها متوجه شدند و با خمپاره 60 م م ما را زیر آتش گرفتند ، شروع به دویدن به سمت خط خودمان کردیم گلوله ها پشت سرمان فرود می آمد تا اینکه رسیدیم یک جایی از خط خودمان در همان لحظه یک گلوله خمپاره خورد جلوی ما روی خاکریز ، یکی هم پشت سرمان و یکی هم بین ما دو نفر که روی زمین خوابیده بودیم خوشبختانه این گلوله آخر که بین ما افتاد ، منفجر نشد اما دوتای قبلی عمل کردند .
برنامه کاری ما به این شکل بود که چند نفر پایه مین می کوبیدند ، چند نفر مین می گذاشتند و یک نفر هم با فاصله از بقیه افراد ، مین ها را مسلح می کرد . یک شب حین کار دو نفر عراقی آمده و قاطی بچه ها شده بودند ، نفر آخر نفر جلوتر از خود را صدا می کند ولی او جواب نمی دهد می پرسد تو کی هستی؟ می بیند باز جواب نمی دهد احساس می کند قضیه مشکوک است نگاه می کند نفر بعدی خودی را پشت خاکریز می بیند سریع به سمت خاکریز خودی می آید .
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_عملیات_خیبر
🎙 راوی علیمحمد بصیری
✳️ قسمت هفتم
بعد از انجام این ماموریت قرار شد ما یک سری آموزش های آبی و خاکی را هم ببینیم که حدود 15-20 روز طول کشید . محل آموزش ما منطقه شط علی و در میان هور بود ، گاهی اوقات از صبح بعضی وقت ها حتی شب داخل هور می رفتیم .آموزش بلم رانی ، آموزش اینکه اگر در هور جایی گیر کردیم چه چیزی بخوریم ، چه چیزهایی در هور خوردنی است ، چطور میتوانیم در هور برای خودمان خشکی درست کنیم یا به قول عراقی ها چوباشه درست کنیم ، روییدنی های هور چه چیزهایی هستند چگونه بخوابیم ، چطور پارو بزنیم که سر و صدا ایجاد نکند ، حتی با عرض معذرت نحوه دستشویی رفتن در بلم چطور باشد . ما همه ی اینها راآموزش دیدیم .
بعد از آن نوبت آموزش شناسایی رسید که دیگر مشخص می شد منطقه عملیاتی ما کجاست . در منطقه پاسگاه زید ما به همراه بچه های اطلاعات شناسایی می رفتیم ، نیروهای اطلاعات لشکر محمود مرید ، غلامعلی دیانی ، سید هبت الله فرج اللهی ، ناصر چکشی و عبدالرحمان جلال پور بودند و از بچه های تخریب هم بنده بودم ، نبی هکوکی ، شهید سید مصطفی حبیب پور ، شهید علی کشت کار بود . کار شناسایی هایی که می رفتیم حدود دو ماه طول کشید که هر شب ما به تناسب نیاز برای شناسایی می رفتیم .
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_عملیات_خیبر
🎙 راوی علیمحمد بصیری
✳️ قسمت هشتم
با شروع عملیات خیبر ما با گردان خاصی نبودیم یعنی هر گردانی که قرار بود مثلا در منطقه پاسگاه زید وارد عمل شود از نیروهای ما که در آنجا شناسایی رفته بودند همراه آن گردان می فرستادند .
در این عملیات لشکر هفت ولی عصر«عج» در منطقه پاسگاه زید با لشکر 77 خراسان ارتش ادغام شده بود ، از بچه های اطلاعات لشکر شهید سید هبت الله فرج اللهی مسئول مسیر بود . گردانی که ما تحت فرمان آن بودیم چون دو گروهان از نیروهایش ارتشی و یک گروهانش از سپاه بود ، فرماندهی گردان را یکی از برادران ارتش برعهده داشت ، در گردانی که دو گروهانش از سپاه بود فرمانده اش هم از سپاه انتخاب می شد ، دو شب قبل از اینکه وارد عمل شویم ، ما نقطه ای را که به عنوان مسیر انتخاب کرده بودیم به فرمانده گردان ارتش گفتیم ولی ایشان گفت من این مسیر را برای عملیات قبول ندارم ! البته ایشان با توجه به عکس ها و نقشه هایی که داشت این حرف را می زد آنها بر اساس نقشه ها و عکس ها کار می کردند و به کار شناسایی حضوری در منطقه اعتقادی نداشتند هرچه توضیح می دادیم که ما مرتب وارد منطقه شده و حتی داخل میدان مین هم رفته ایم اما قبول نمی کرد . به اصرار سید هبت الله فرج اللهی که می گفت دو شب دیگر عملیات است ما جایی را که شناسایی نکرده ایم نمی توانیم نیروها را ببریم ، بالاخره پذیرفت از همان مسیری که سید می گوید وارد عمل شویم ، عمق میدان مین عراقی ها حدود یک کیلومتر بود که دارای کانالهایی به همراه کمین داخل میدان مین بود .
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_عملیات_خیبر
🎙 راوی علیمحمد بصیری
✳️ قسمت نهم
شب عملیات گروهان خط شکن ، گروهانی از نیروهای سپاه بود و دو گروهان ارتش پشت سر آن گروهان بودند . این گروهان از گردان قائم بودند اگر اشتباه نکرده باشم .
مشکلی که آن شب داشتیم این بود معمولا در عملیات های قبل ما بچه های تخریب و اطلاعات حداقل نیم ساعت تا یک ساعت جلوتر از بچه های خط شکن به جلو می رفتیم و مسیر را باز می کردیم . اما متاسفانه آن شب ما که حرکت کردیم نیروهای گروهان عمل کننده هم پشت سر ما آمد و با توجه به سر و صدایی که ایجاد شد دشمن فهمید و روی ما آتش کرد و کلی تلفات دادیم . از بچه های تخریب همه شهید یا مجروح شدند . ازگروه خودم که سرگروه بودم همه شهید شدند و فقط خودم تنها ماندم . بچه های گروهان پشت سر ما حرکت میکردند از زمانی که از خاکریز عبور کردیم بچه های پیاده یا به اصطلاح خط شکن پشت سرمان بودند . عراق که متوجه شده بودند و چون منطقه دشت و صاف بود همان زمان که از خاکریز عبورکردیم آتش دشمن شروع شد و بی سیمچی خودم اسماعیل پیریایی که از بچه های اندیمشک بود دقیقا جلوی خاکریز مجروح شد.
ترکش مینی کاتیوشا به صورتش خورده بود و خون تا داخل چشمانش آمده بود .می گفت آقای بصیری چیزی نمی بینم چشمانم نمی بینند ، دست و پاهایش سالم بود اما ترکش به صورتش که خورده بود و خون تا داخل چشمانش رفته بود و چیزی را نمی دید . به او گفتم مشکلی نیست . بیسیم را هرجا کشیدم بیا دنبالم که بنده خدا همراهم آمد و حدود یک ساعت بعد گفت چشمانم می بیند .گفتم خون داخل چشمانت رفته بود به همین خاطر نمی دیدی . خلاصه بصورت ستونی حرکت کردیم تا رسیدیم به اول موانع .
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#خاطرات_عملیات_خیبر
🎙 راوی علیمحمد بصیری
✳️ قسمت آخر
اولین موانع سیم خاردار توپی بود که سیم خاردار توپی را باز کردیم وارد میدان مین شدیم . همان طور به حالت سینه خیز چون مین خنثی نمی کردیم خودمان را روی زمین می کشیدیم که اگر مینی هست زیر خودمان منفجر شود مثل یک حالت شنا کردن چون منطقه رملی و شن نرم بود . دستمان را می گذاشتیم روی زمین بعد باز می کردیم تا اگر مینی بود متوجه شویم . چون منور زیاد می زد اگر مینی دیدیم یا سیم تله را می دیدیم آن را قطع می کردیم . اگر مینی بود می گذاشتیم کنار معبر و آن را باز می کردیم ، یک نفر هم پشت سرمان طناب را گرفته بود که مسیر مشخص بشود.به همین شکل دستان مان را می زدیم داخل خاک که اگر مینی بود پرتابش می کردیم به طرفین و خنثی نمی کردیم . در ادامه مسیر سیم خاردار فرشی و چادری بود تا رسیدیم به کانال همین طور روی زمین تیر می آمد و زمانی که رسیدیم به کانال تقریبا هیچ کس غیر از خودم و بیسیم چی ام فقط یک نفر مانده بود که آن بنده خدا از کانال بالا رفت و در حال بریدن سیم خاردارها همان جا تیر خورد به شهادت رسید و نتوانست سیم خاردارها را کامل قطع کند خودم رفتم بالا و کامل سیم خاردارها را بریدم .آنقدر تیر می آمد که با نبشی های سیم خاردار برخورد می کرد و صدا می داد . دراز کشیدم دستم زیر چانه ام بود تا ببینم از کجا کمتر تیر می آید تا از آن مسیر بروم چون دور تا دورمان کمین های عراقی بودند و ما از وسط کمین ها مسیرمان را انتخاب کردیم تا کمینی جلویمان نباشد چپ و راست مان کمین بود.
همین طور که دستم زیر چانه ام بود تیری به آن اصابت کرد و از پشت دستم بیرون آمد استخوان دستم شکست، مچ و آرنجم از کار افتاد ، مجبور شدم از کانال بیرون بیایم . این کانال ها از سمت ایران شیب دار بود و از سمت عراق عمودی بود . این کانال ها جزء موانع ضد تانک بود که کف آنها هم ردیف های سیم خاردار حلقوی یا به قول خودمان توپی کارگذاشته بودند . زمانی که به کانال رسیدیم به ما گفتند برگردید عقب ، عملیات لغو شده است ! بچه هایی که شهید شده بودند را دیگر نمی توانستیم بیاوریم و با هر سختی که بود خودمان به عقب بازگشتیم
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
✅ منتظر خاطرات و روایت های بعدی باشید
🎋🎋🎋🎋🎋
#زندگی_در_اردوگاه
✍ راوی عظیم پویا
✳️ قسمت اول
زمانی که در سلول های اردوگاه الرشید بغداد بودیم در هر اتاق حدود نه متری ، چهل نفر از بچه ها را جا داده بودند . به جز یک قابلمه کوچک هیچ ظرف دیگری دراختیارمان نبود . موقع صبحانه در آن قابلمه به ما شوربا (آش) می دادند یکی ازبچه ها آن را جلوی دهان ما می گرفت و می گفت نفری یک قلپ بزنید ! و بعد نفر بعدی تا آخر . بعضی روزها هم همین یک قلپ شوربا به نفر آخر نمی رسید لذا فردا از نفر آخر شروع می کردند و بعضی از روزها می گفتند امروز چون شوربا کم است لطفأ قلپ کوچک بزنید تا گیر بقیه هم بیاید . . .
حدود دو ماه چهل نفرمان در آن اتاق نه متری زندگی کردیم . بچه ها از شهر های مختلف ایران بودند و اکثرا مجروح و زخمی و بعضی ها پاهایشان تا بالای زانو درگچ بود و معمولأ به علت اینکه رسیدگی نمی کردند در زیر گچ پاهایشان عفونت و کرم می کرد . جا برای نشستن هم نبود و کسی که بلند می شد دیگری جایش می نشست تا دوباره یک نفر بلند شود و او بنشیند .
شب هانمی دانستیم چطوری بخوابیم . بعضی شبها پیشنهاد می شد همه ایستاده بخوابیم ! این کار را هم می کردیم ولی یک ساعت بعد عده ای می افتادند دوباره نظم بهم می خورد . بعضی از شبها عده ای می نشستند و عده ای می خوابیدند . بعضی اوقات بصورت قالبی می خوابیدیم یعنی روی پهلو و کتف بدون اینکه سرمان به زمین برسه ونفر بعدی برعکس می خوابید و سرمان را روی پای همدیگر می گذاشتیم .
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#زندگی_در_اردوگاه
✍ راوی عظیم پویا
✳️ قسمت دوم
هر روز غروب از ما آمار می گرفتند . یک روز صبح ما را بردند توی حیاط وگفتند دو صف تشکیل دهید و روبروی هم بایستید و دو به دو روبروی هم قرار بگیرید وقتی آن طوری که گفتند ایستادیم گفتند حالا همدیگر را سیلی بزنید ! اگر نزدید و یا یواش بزنید ، ما شما را می زنیم ! بچه ها را دو تا دو تا بلند می کردند و گفتند حالا بزنید ! بچه ها شروع کردند به سیلی زدن همدیگر . هدف شان از این کار ایجاد اختلاف بین بچه ها بود . بچه ها هم برای یکدیگر کری می خواندند و اینکه به همدیگر محکم سیلی بزنند تا عراقیها آنها را نزنند . شانس من ، یکی از بچه های ایذه بنام علی رحیمی که کشاورز و متأهل و خیلی هم ساده بود ، روبرویم افتاد . می گفت یک پسر 8 ساله دارم بنام شمس الله که تو را خیلی دوست دارد . حالا من تازه با خودش آشنا شده بودم چطور پسرش مرا دوست داشت ، نمی دانم ! خلاصه من به علی گفتم بزنیم ؟ به زبان محلی خودشان گفت من که می زنم تا برق از چشمات بپره ! گفتم من بزنم ؟ گفت محکم بزن ! چون من محکم می زنم . برای همدیگر کری می خواندیم . تا نوبت ما که شد ، بلند شدیم . چهار تا نگهبان عراقی هم مراقب ما بودند که اگر یواش سیلی زدیم ، ما را چند سیلی محکم بزدند . عراقی ها به علی رحیمی گفتند بزن ! او هم زبانش را به دندان گرفت و دستش را بالا برد ولی یک دفعه گفت ببخشید من دست راستم تیر خورده نمی توانم بزنم ! گفتم بابا بزن گفت نمی توانم . ولی با دست چپ می زنمت و همان طور که زبانش را گاز می گرفت دست چپش را بالا برد ولی یواش به صورت من زد ! نگهبان ها شروع کردند به زدن این بنده خدا ! به من گفتند « یلا اَنت » یعنی حالا شما بزن ، من هم دستم را بالا بردم و از ترس اینکه نگهبان ها مرا نزنند چنان محکم زدم زیر گوش علی رحیمی که پرت شد روی زمین ! یک دفعه بلند شد گفت : چرا اینطور زدی ؟ گفتم ببخشید به خدا منظوری نداشتم . گفت : نه تو از سر لج زدی ! بعد از این برنامه کتک کاری رفتیم داخل سلول ها . تمام بچه هایی که به هم دیگر سیلی زده بودند آشتی کردند و از هم حلالیت طلبیدند ، بجز علی رحیمی که با من آشتی نکرد ! تا مدتها واسطه می گذاشتم که مرا ببخشد و بالاخره موفق به گرفتن رضایت و حلالیت از او شدم ...
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#زندگی_در_اردوگاه
✍ راوی عظیم پویا
✳️ قسمت آخر
حدود چهار سال ازدوران اسارت خود را در اردوگاه «تکریت 11» عراق به صورت مفقودالاثر بودم بدون اینکه کسی خبر از زنده بودنم داشته باشد یعنی تا آن زمان هیچ نیرویی از صلیب سرخ برای ثبت نام ما به آن اردوگاه نیامده بود ! یک دستگاه تلویزیون در آسایشگاه داشتیم که کنترل آن در اختیار مسئول آسایشگاه بود ، خاموش و روشن کردن آن و زدن از یک شبکه ، به شبکه بعدی توسط او انجام می شد . هر روز عصر حدود یک ساعت برنامه منافقین به زبان فارسی پخش می شد و بقیه هم برنامه های الکی به زبان عربی بود . نگاه کردن ما به صفحه تلویزیون اجتناب ناپذبر بود چون سرمان را که بلند می کردیم ناخواسته چشم مان به آن می افتاد .
یک روز همین طور که تلویزیون روشن بود تصاویری ازآزادی و تبادل اسرا را نشان می داد ، همان لحظه سربازان عراقی وارد آسایشگاه شدند و به همه ما یک دست لباس عراقی دادند بعد تمام بچه هایی که ازناحیه پا مجروح بودند و یا یک پاهای شان قطع بود را جدا کردند ما فکر کردیم که می خواهند این عزیزان را آزاد کنند لذا خیلی خوشحال شدیم ولی بعد متوجه شدیم که می خواهند بین بچه هاکفش تقسیم کنند ! به بچه هایی که پای چپشان قطع بود فقط کفش لنگه پای راست دادند و بر عکس کسانی که پای راست نداشتند یک لنگه کفش پای چپ دادند ! و این باعث شد تا نگهبانان چند جفت کفشی که از بچه ها باقی مانده بود را کاسب شوند .
پایان
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid