🎋🎋🎋🎋🎋
#دفاع_مقدس
خاطرات پدافندی فاو
✳️ قسمت سوم : سید علی
اما سئوال خضریان از سید حبیب هم جواب داشت. در والفجر ده در کردستان یعنی دو سال بعد از والفجر هشت هم زمانی که در پادگان شهید ناصر کاظمی سنندج بودیم سید همینگونه بود. آنجا وقتی انبار سید ته می کشید کسی را به تدارکات یگان مجاور می فرستاد و نیازهایش را می گرفت. معمولا سید علی علوی این کار را می کرد. روزی از سید چای خواستم گفت قند نداریم از آنجایی که ما هم چای را بخاطر قندش می خوریم گفتم بدون قند نمی خواهم. سید گفت زحمت بکش برو تدارکات نیروهای مجاور- که اصلا مال لشکر دیگری بودند – بگو سید حبیب گفته کمی قند بده. من خنده ام گرفت گفتم سید آنها تو را از کجا می شناسند. گفتم من فقط محض خنده می روم. به چادر تدارکات آنها مراجعه کردم. گفتم سید حبیب قند لازم دارد آنها هم نگاهی به هم کردند و از هم سئوالاتی پرسیدند و بعد گفتند سید حبیب کیه گفتم سید حبیب کاشانی و گفتند ما در گردانمان سید حبیب نداریم و بالاخره ندادند و دست خالی برگشتم . سید پرسید نگرفتی؟ گفتم تو هم دلت خوش است. آنها تو را از کجا باید بشناسند سید گفت چند بار سید علی علوی را فرستادم گرفته بود.
من با دیدن رفتار سید حبیب بیاد کارهای هادی نادی سراجی اما این بار در عملیات والفجر هشت می افتادم. ولی کارهای هادی با سید حبیب تفاوتهایی داشت. در روزهای آخر حضورمان در روستای خضر -نزدیک همین روستای چوئیبده - قبل از والفجر هشت، تدارکات گردان قوطی های شیرموز آورده بود که فقط مختص غواص ها بود. شبی هادی رفت و از بچه های تدارکات چند قوطی شیرموز گرفت و برگشت. شهیدحسن معتمدی از او پرسید این قوطی ها را از کجا آوردی ؟ هادی گفت از تدارکات گرفته ام. حسن به هادی گفت خضریان و سید جمشید اعلام کرده اند که کسی غیر از غواص ها جایز نیست از این شیرموزها بخورد و هادی هم آنها را به تدارکات برگرداند. (شهید) مصطفی کمال هم گاهی وقتها آخر شب با هادی به محل ما می آمد و هادی به آنها نان و مواد غذایی می داد. یعنی هادی بخشی از نان صبحانه را به مصطفی کمال می داد تا او هم برای بچه های گروهان قائم ببرد و من می گفتم هادی چرا نان ناشتا را می بخشی و هادی می گفت اینها گرسنه اند.
⬅️ ادامه دارد...
✍ راوی مهران موحد فر
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#دفاع_مقدس
خاطرات پدافندی فاو
✳️ قسمت چهارم : حاشیه بهمنشیر
القصه در روستای چوئیبده بعضی روزها از رودخانه بهمنشیر که چند ده متری با روستا فاصله داشت ، ماهی و میگو صید می کردیم و من برای اولین بار بود که میگو می خوردم . در جمع ما بچه های اطلاعات گردان بیشترین زحمت این صید را هادی نادی سراجی و رضا پورحجت و به گمانم بهزاد فروغیان می کشیدند. اینکه حاصل ساعتها زحمت صید را در آن گرمای کلافه کننده شبها سر سفره ای بگذاری که مهمان باشد و معلوم نیست که همان صید برای جمع محدودمان کافی باشد نشانه دلهای پاک همان بچه ها بود که هر چه داشتند سر سفره می آوردند. اشاره به این رفتارها واقعا صرف نوشتن خاطره نیست. اینها نشانه هایی از اخلاق و منش آن بچه ها بود.
در چوئیبده کسی از نیش پشه ها در امان نبود اگر چه پشه بند (کِلِّه) داشتیم ولی گرما طاقت فرسا بود ، به همین خاطر هیچکس شبها راحت نمی خوابید و از هر سویی صدایی برمی خاست. حمید ریحانپور یک قطب سر و صدا بود. مزاح ها و خنده ها همه در شب بود که نسبت به روز کمی هوا خنک تر می شد و همه بچه ها پشت بامها می خوابیدند و تا زمانی که بخوابند هر کس هر جور بلد بود سکوت شب را می شکست و کسی هم متوجه نمی شد که این شلوغ کاریها کار کیست که گاهی وقتها باعث کَل کَل و کُری خوانی های خنده داری بین بچه ها از روی پشت بامها می شد. بعضی شبها این سر و صدا و شکستن سکوت شب تا نیمه های شب ادامه داشت.....
✍ راوی مهران موحد فر
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#دفاع_مقدس
خاطرات پدافندی فاو
✳️ قسمت پنجم : رمضانی متفاوت
بخشی از روزها و شبهای ماه مبارک رمضان سال 65 را در روستای چوئیبده گذراندیم. روزه نمی گرفتیم اما مثل یک روزه دار رفتار می کردیم . نه از حیث خوردن و آشامیدن که ما در این مورد چاره ای نداشتیم اما بچه هایی که از پیچ انگیزه برگشته و آماده رفتن به خط فاو بودند مدتها بود که روزه بودند. خیلی از بچه های جنگ در آن دوره همیشه روزه بودند. الان هم اگر بگردیم هنوز بسیاری از آنهایی که زنده مانده اند و بزرگترین غنیمت را از جبهه بردند مثل یک روزه دار رفتار می کنند. کمترین نشانه اش این است که حق الناس گردنشان نیست. پیامبر گرامی (ص) فرمودند : «بهترین اعمال در این ماه پرهیز از محرمات خداوند است .» در چوئیبده نمازخانه ای با نی ها و شاخه های نخلها بنا کرده بودیم و همه مراسم همانجا برگزار می شد . در گردان بلال رسمی بود که از سالهای قبل به ارث رسیده بود و آن قرائت زیارت عاشورا بعد از نماز صبح بود و بعضی وقتها دعای عهد خوانده می شد. در ایام ماه مبارک برنامه قرائت یک جزء قرآن هم بود و همه اینها باعث ایجاد فضای معنوی در گردان می شد . ماه مبارک آن سال برنامه های خوبی اجرا شد. با همت حاج احمد کیانی مسابقات حفظ قرآن برگزار شد. بنا بود فقط جز سی ام قرآن حفظ شود . نعمت خادمعلی هم به حاج احمد کمک می کرد. جوایزش را هم خود حاج احمد تأمین کرده بود. بیاد دارم که محسن آهوزاده و ناصر رخ فیروز جزء سه نفر اول بودند و به هر کدام یک دریل جایزه دادند ! همین نوع جایزه باعث شد که بعضی از بچه ها مثل نبی هکوکی و سید عزیز آشنا سربسر حاج احمد بگذارند . نبی و سید عزیز به مزاح می گفتند که هر کس یک جز دیگر از قرآن را حفظ کند به او موتور جوش جایزه می دهند و هر کس کل قران را حفظ کند سر چهارراه نادری اهواز یا چهارراه سی متری دزفول یک مغازه دو نبش جایزه می دهند. چون حاج احمد جوایز را از اهواز تأمین کرده بود.
✍ مهران موحد فر
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#دفاع_مقدس
خاطرات پدافندی فاو
✳️ قسمت ششم : شب های قدر
نقش حاج احمد کیانی درگردان بلال از جهاتی مهم بود و این نقش بعد از شهادت سید جمشید در کربلای چهار تا حدودی پررنگ تر شد و حاج احمد در مدت حضورش در گردان بلال این نقش را با صداقت بازی کرد. او در فرصتهای بین نماز مغرب و عشا گاهی وقتها برای بچه ها صحبت می کرد. بیاد دارم در اواخر سال 66 که برای مأموریت والفجر ده اعزام شده بودیم نوارهای شهرام ناظری تازه وارد بازار شده و به پادگان کرخه هم راه یافته بود و حاج احمد در حفظ فضای معنوی جبهه و مراقبت از خود و پرهیز از گوش دادن به اینگونه نوارها به بچه ها تذکر می داد.
شبهای قدر را احیا گرفتیم گو اینکه احیا و شب زنده داری بسیاری از نیروها مختص به شبهای قدر نبود. در آن شبها بود که حس می کردیم جای شهدای والفجرهشت خیلی خالی است. در دعاها همه سر به زیر انداخته و چفیه ها را پوشش دیدگانشان کرده بودند تا هر جور دوست دارند با خدا گفتگو کنند. من همیشه این شعر فواد کرمانی را زمزمه می کردم که :
در خانه دل ، ما را جز یار نمی گنجد
چون خلوت یار اینجاست اغیار نمی گنجد.
شبهای ضربت خوردن و شهادت حضرت علی (ع) در ذهن من ماندگار است . شب بیست ویکم من از نعمت خادمعلی خواستم تا شعری بخوانم. او هم وقتی را آزاد کرد و من یک مثنوی خواندم. " علی را وصف در باور نیاید - زبان هرگز ز وصفش بر نیاید".
بعد از نماز صبح تنها عزاداران آن روستای خالی از سکنه ما بودیم. کسی فانوس بدست در جلوی هیئت راه می رفت و صدای بچه هایی مثل سید حسین آذرنگ و بهمن درولی در کوچه های خاکی و تاریک با خانه های گلی روستا فضای حزن انگیزی را بوجود آورده بود. ما البته به نوحه های سید حسین بیش از نواهای بهمن عادت کرده بودیم. اما سحرگاه بیست و یکم رمضان همه با این نوای بهمن سینه می زدیم که " موذن اذان مگو" . ما در همنوایی با بهمن نه با صوت خوب که با صفای دل بهمن سینه می زدیم. ...
✍ راوی مهران موحد فر
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
در وصف علی بس، که بوَد دست خدا
در وصف خدا بس، که علی بندۀ اوست.
🌷🌸🌷🌸🌷🌸
میلاد با سعادت مولی الموحدین حضرت علی ابن ابی طالب علیه سلام و همچنین روز پدر بر تمام پدران عزیز تبریک و تهنیت باد ان شاالله
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#دفاع_مقدس
خاطرات پدافندی فاو
✳️ قسمت هفتم : موعظه و نصیحت عراقی ها
بعداز مدتی که در روستای چوئبیده حضور داشتیم به خط پدافندی فاو منتقل شدیم . بخشی از خط مقدم که در دو سوی رودخانه چسبیده به اروند رود را به گردان سپرده بودند . خطی شرقی – غربی که به اروند ختم می شد. گروهان قائم جناح چپ ، گروهان فتح چسبیده به اروند و گروهان مالک هم آنسوی اروند در خط ساحلی مستقر شدند که آن هم موقعیت حساسی بود.
در مجاورت گروهان قائم بچه های کمیته انقلاب اسلامی مستقر بودند. حکایت آنها هم جالب است. بچه های کمیته بلندگویی روی خاکریز گذاشته بودند و دقایقی را در روز به موعظه عراقیها می پرداختند. می گفتند : ای نیروهای عراقی و برخی مواقع برادران عراقی خطابشان می کردند بیایید به دامان اسلام. به دامان حق و از اینجور مواعظ که پاسخ عراقیها جالب تر از موعظه ها بود و محل استقرار بلندگو را به رگبار می بستند. من یاد لغزهای شهیدمحمد گل اکبر می افتادم که در پدافندی پاسگاه زید به حاج منصور شلال نژاد می گفت اگر روزی گلوله هایمان تمام شد روی خاکریز می رویم و با صدای بلند لیچار بار عراقیها می کنیم. این کار بچه های کمیته هم بی اثر نبود . عراقیها منطقه گروهان قائم را روز و شب با شلیک های مرتب خمپاره شصت و آرپی جی می زدند و ناامن می کردند. حتی بعضی شبها نیروهای شناسایی آنها می آمدند.
بچه های دیده بانی لشکر ۷ حضرت ولیعصر (عج) در کنار بچه های کمیته سنگر دیده بانی داشتند . رضا مورث نوری و امیر آقا برادر بزرگم و مرتضی طاهر دباغ و یکی دو نفر دیگر دیده بان های توپخانه بودند. روزی برای دیدن اخوی سراغ شان رفتم ، تازه گرم صحبت شدیم که صدای زوزه و بعد انفجار گلوله ی توپی که نزدیک سنگرهایمان خورد ما را ترساند. اول فکر کردیم عراقی ها دارند می زنند و می گفتیم فلان فلان شده ها چقدر دقیق می زنند اما بعد از لحظاتی یکی از بچه های کمیته آمد و با داد و فریاد گفت : چرا توپخانه خودی دارد ما را می زند ! هر چه رضا مورث سعی کرد جواب بدهد طرف امان نمی داد و لحنش را تندتر کرد و ضرب کلامش را بالا برد و خشن تر کرد که من گفتم الان دعوا در دعوا می شود. طرف را به هر ترفندی بود آرام و بعد روانه سنگرش کردیم تا دیده بانها بتوانند به کارشان برسند. از این مسایل طبیعی بود تا توپخانه گرای دقیق را بزند از این اتفاقات پیش می آمد.
✍ راوی مهران موحد فر
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#چهارشنبه_سیاه_57
یکی از حوادث ماندگار دوران انقلاب اسلامی دزفول ، یک روز پس از فرار شاه در تاریخ 27 دی ماه 1357 اتفاق افتاد . حادثه ای که از آن به «چهارشنبه سیاه» یاد می شود .
آن روز که خبر فرار محمدرضا شاه پهلوی در شهر پیچید ، شور و غوغایی به پا شد همه مردم شادی کنان به خیابان ها آمدند و با اجتماع خود در میدان فلکه ، مجسمه شاه را به زیر کشیدند . تصویر به زیر کشیدن مجسمه شاه یکی از نمادهای پیروزی انقلاب اسلامی در تاریخ انقلاب اسلامی ایران ثبت شده است .
درست یک روز بعد از فرار شاه و در بین شادی مردم خبری در شهر پیچید که : سربازان شاه قصد دارند به دزفول حمله کنند ! تا بعد از ظهر خبری نبود اما عصر صدای غرش تانک های تیپ 2 زرهی دزفول در همه شهر به گوش رسید مردم شتابان به خانه های خود پناه بردند و مغازه ها کرکره هایشان را پایین کشیدند ، ظلمت شب و هجوم وحشیانه عده ای نظامی در پناه زره پوش ها درهم آمیخت و وحشتی غیر باور سراسر شهر را فراگرفت . تیراندازی ، تخریب اموال و مغازه ها ، عبور تانک ها از روی خودروهای مردم که در کنار خیابان ها پارک بود ، صحنه های وحشتناکی بود که مزدوران رژیم شاهنشاهی آفریدند و نزدیکی های صبح به پادگان برگشتند . و روزی را رقم زدند به نام «چهارشنبه سیاه دزفول» در این هجوم وحشیانه هفت نفر از مردم دزفول به شهادت رسیدند .
🌷 شهدای این واقعه :
عبدالرحمن توفیق زاده
عزیز کوچک
رحیم کوکبی فر
ناصر بداخانیان
محمد فلاطون نژاد
عبدالرحیم سعادت نیا
⬅️ با تشکر از آقای مهدی پور
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#دفاع_مقدس
خاطرات پدافندی فاو
✳️ قسمت هشتم : مثل همسایه های کوچه
شبی داخل سنگر نگهبانی روی خاکریز بودم. فکر می کنم غلامرضا جوزی مسئول ستاد گردان کنارم نشسته بود. صدای انفجار چند آرپی جی از سمت سنگرهای بچه های کمیته بگوش رسید سر و صدایی بلند شد و بعد از چند دقیقه آمبولانسی با سرعت از کنارمان رد شد و به عقب رفت. غلامرضا جوزی پیگیر شد و دقایقی بعد گفتند آرپی جی عراقیها درست به سنگر حمیدرضا کردونی خورده و سر حمید را برده است. آن شب، شب ناراحت کننده ای بود . حمید هم از جوانهایی بود که بتازگی به جبهه آمده بود. رحیم برادرش از بچه های گردان بلال بود . اما حمید تجربه رحیم را نداشت. جوانی بود کم حرف و خنده رو.
سمت چپ سنگر ما آخرین سنگر گروهان قائم و سمت راستمان سنگر فرماندهی گردان بود و بعد از سنگر سید جمشید سنگرهای گروهان فتح به فرماندهی حسن آیرمی بودند. بعضی از بچه های سنگر همسایه از مسجد نجفیه دزفول بودند. سنگر ما با آنها بیست متری فاصله داشت. بهرام جولایی بود و غلامرضا حطم و محمد علی ژولاپور و یکی دو نفر دیگر که نامشان را فراموش کرده ام و عجیب است مثل همسایه های کوچه های شهر با هم مراوده داشتیم. می رفتیم و می آمدند. شلوغترین آنها غلامرضا حطم بود. بعضی شبها من و غلامرضا تا صبح با هم بیدار می ماندیم و نگهبانی می دادیم. سنگر ما در پدافندی فاو دقیقا روبروی سنگر تیربار دشمن بود که گاهی وقتها با قناسه شلیک می کردند. من عمده شبها تا اذان صبح نمی خوابیدم و بدنبال راهی بودم تا شر این سنگر را کم کنم. بعضی شبها از شدت خستگی در حالی که به آن سنگر زل زده بودم چشمانم سنگین می شد و لحظاتی می خوابیدم و با زوزه گلوله قناسه که از کنارم رد می شد بیدار می شدم و تازه یادم می آمد که چه کار خطرناکی کرده ام.
✍ راوی مهران موحد فر
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#دفاع_مقدس
خاطرات پدافندی فاو
✳️ قسمت نهم : قناسه رضا
رضا پورحجت برای خودش قناسه ای دست و پا کرده بود. بعضی شبها می آمد و ما هم با قناسه می زدیم. اما قناسه رضا زیاد گیر می کرد برای همین توی لوله اش را مرتب تمیز می کردیم. رضا پور حجت روزها این تفنگ را روی دوشش می انداخت و گاهی وقتها با دمپایی به داخل سنگر های نگهبانی که دید خوبی داشت می رفت و منتظر می ماند تا نیروهای کمین دشمن بیرون بیایند. من هم دوربین دو چشمی را با خودم برمی داشتم و با رضا می رفتم. آخر قناسه رضا دوربین نداشت. اصلا ارزش قناسه به دوربین آن است که ما نداشتیم. برای همین من با دوربین دو چشم به رضا آدرس و گرا می دادم. اتفاقا یکی از روزها دو نفر از کمین دشمن بیرون آمدند و خواستند جایشان را عوض کنند ساعت حدود ده یازده صبح بود به رضا آدرس دادم. اولی خودش را پشت تل یا توده ای از خاک رساند اما دومی سلانه سلانه راه می رفت. رضا دومی را نشانه گرفت. طرف تیر خورد و افتاد اما به پایش خورد . نفر اول برگشت روی تل و با او صحبت کرد که خودش را بالا بکشد. دستش را هم به سویش دراز کرد که کمکش کند. فاصله آنها چیزی حدود سه چهار متری می شد. گفتگوی عراقیها شاید یک دقیقه طول کشید و رضا در این یک دقیقه مشغول تمیز کردن لوله تفنگ بود. رضا فرصت نکرد گلوله دوم را شلیک کند و مجروح عراقی هم فرصت کرد و خودش را به پشت توده خاک رساند.
خلاصه اینکه بعضی شبها رضا پورحجت با این قناسه می آمد و می خواست سنگر تیربار را بزند. بعضی شبها غلامرضا حطم هم می آمد. یک آرپی جی من می زدم و یکی او می زد . بعلت تاریکی هوا نتوانستیم با آرپی چی سنگر را خوب نشانه بگیریم. کار شب هایمان این بود....
✍ راوی مهران موحد فر
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#دفاع_مقدس
خاطرات پدافندی فاو
✳️ قسمت دهم : بیست متری
من بخشی از ساعات شب را توی خط به سنگرهای گروهان قائم و گروهان فتح سر می زدم . ما بچه های اطلاعات دوربین دید در شبی داشتیم که سوژه خنده علیرضا خضریان شده بود و علی هر وقت مرا می دید بعد از سلام می گفت " بیست متری" یعنی دوربین دید در شب شما بیست متر بیشتر را نمی بیند! هر جا هم که به اتفاق در جمعی بودیم این را مطرح می کرد . الان هم که سالهاست جنگ تمام شده هنوز هر وقت مرا می بیند یاد دوربین دید در شب بیست متری می افتد. البته علی خضریان بی ربط هم نمی گفت نه از این جهت که تا شعاع بیست متری خودمان را می دیدم که قطعا علی مزاح می کرد اما گردان از نظر امکانات نظامی مثل دوربین قناسه و دوربین دید در شب در مضیقه بود اما همان را هم که داشتیم غنیمت می شمردیم. این دوربین دید در شب دست سایر بچه های واحد هم بود . بچه های سنگر ما معمولا شام را که می خوردند پوتین هایشان را می پوشیدند و کل خط را سر می زدند. حتی خود فرمانده هان گروهانها هم معمولا شبها کمتر می خوابیدند. من بیشتر شبها دقایقی را به گوشه خاکریز حاشیه اروند جایی که سنگر یوسف جاموسی آنجا بود سر می زدم.
کار بچه های فتح کمی مشکل بود به این دلیل که موقعیت گروهان فتح بنوعی از شرایط گروهان قائم سخت تر بود. سنگرهای عراقی روبروی بچه های فتح بر جایی تپه مانند بنا شده بود که بر سنگرهای فتح مشرف بودند . یعنی عراقیها از بالا به ما نگاه می کردند نه از زمین . سنگر تیربار آنها روبروی ما و آغاز شیب خاکریز شان یعنی روبروی گروهان قائم بود .
از سوی دیگر جزر و مد اروند هم وسیله خوبی برای نیروهای غواص عراقی بود که بعضی شبها هم تا زیر پای سنگرهای فتح می آمدند و ما صبح از حالت نی های خوابیده متوجه می شدیم که کسی اینجا حضور داشته است.
وقتی چنین خطری احساس شد حسن آیرمی با کمک قطعات پل های شناور سنگری در نی ها و در عرض اروند به طول حدود هفت تا هشت متر ایجاد کرد که حداقل بتوانند بخشی از نیزار جلوی سنگرهایشان را کنترل کنند. آن سنگر به اصطلاح سنگر کمین بچه های فتح شد . من قبلا در مورد یوسف جاموسی و سید جلال الدین اسدی نسب مطالبی نوشته بودم. در پدافندی فاو سنگر یوسف در منتهی الیه خاکریز، چسبیده به اروند بود. جای حساسی بود. به گمانم با سید جلال الدین اسدی نسب در یک سنگر بودند برای اینکه همیشه با هم بودند و من هر موقع از شب به سنگرهای چسبیده به نیزار اروند می رفتم یوسف و سید جلال بیدار بودند و معمولا در سنگر کمین بودند.
✍ راوی مهران موحد فر
⬅️ادامه دارد..
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#دفاع_مقدس
خاطرات پدافندی فاو
✳️ قسمت یازدهم : توقیف آرپی جی
روز 19 خرداد بود . مثل همیشه نماز مغرب و عشا را خواندیم و بعد هم شام خوردیم. شام معمولا نان و پنیر و خیار و گوجه بود یا برخی مواقع کنسرو می خوردیم . بعد از شام رفتم سراغ سنگر نگهبانی و چند گلوله آرپی جی هم برداشتم ، غلامرضا حطم هم آمد . شروع کردیم به شلیک گلوله های آرپی جی ، آن شب غلامرضا بیشتر از من آرپی جی زد . البته معنایش این نیست که ما زیاد مهمات مصرف می کردیم. شاید شبی پنج یا شش گلوله شلیک می کردیم و این گلوله ها را در فاصله شب تا صبح می زدیم. بعضی شبها هم اصلا شلیک نمی کردیم اما عمده شبها با هر وسیله ای بود سربه سر سنگر تیربار عراقی ها می گذاشتیم.
ساعاتی قبل از اذان صبح روز ۲۰ خرداد من غلامرضا حطم را رها کردم و به سمت سنگر یوسف رفتم سید جلال را دیدم و سراغ یوسف را گرفتم گفت در سنگر کمین است و من یوسف را ندیده برگشتم . حدود ساعت نه صبح همان روز از سنگر بیرون آمدم . نشستم پای تانکر آب و قبضه آرپی جی را شستم . وقتی که کار شستن آن تمام شد یکباره دستی آمد و آرپی جی را از من گرفت! برگشتم دیدم سید جمشید است. گفتم آقا، آرپی جی را چرا می بری. گفت تا صبح نگذاشتی چشم روی هم بگذاریم. گفتم چرا آرپی جی مرا می بری ؟گفت می گویند شلیک آرپی جی ها کار توست. بهزاد جولایی دو سال پیش وقتی از غلامرضا حطم صحبت می کردیم و قضایای پدافندی فاو شد گفت آن روزی که سید جمشید آرپی جی ات را برده بود اولش به غلامرضا حطم گفته بودند اما او گفته بود کار فلانی است برای همین سید جمشید سراغ تو آمده بود. بهزاد می گفت در واقع غلامرضا حطم خودش را تبرئه کرده بود و گردن شما انداخته بود . به بهزاد گفتم اتفاقا آن شب غلامرضا بیشتر از من شلیک کرد.
سید جمشید آرپی جی ام را پس داد اما از من قول گرفت که در مصرف مهمات هم صرفه جویی کنم . حسن آیرمی کناری ایستاده بود و به این ماجرا می خندید. گفتگوی کوتاهی کردیم. چند قدم جلوتر مرتضی سعیدی و بهمن درولی به دیواره سنگری تکیه زده بودند و با هم گفتگو می کردند . خالو مرتضی سعیدی نیا همان چفیه همیشگی اش را به گردن داشت . بهمن درولی مرا که دید خندید و گفت شبها سمت سنگر شما چه خبر است؟! گفتم خبری نیست. چیزهایی گفتیم و خندیدیم و از آنها جدا شدم و به سمت گوشه خاکریز رفتم. ظاهرا عراقیها دیشب دوباره آمده بودند چون بخشی از نی های کنار ساحل شکسته شده بود. یوسف را دیدم. گفتم که دیشب آمده بودم اما نبودی. سید جلال هم آنجا بود. بعد ازکمی که پیش یوسف ماندم به طرف سنگر خودمان برگشتم .
✍ راوی مهران موحد فر
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🎋🎋🎋🎋🎋
#دفاع_مقدس
خاطرات پدافندی فاو
✳️ قسمت دوازدهم : روز تلخ بلال
ظهر همان روز بیستم خرداد ۱۳۶۵ یعنی چند ساعت بعد از قضیه آرپی جی، مشغول نماز بودم که عراق گوشه خاکریز را به گلوله بست . در دقایقی که عراق خمپاره می زد کسی جرأت نمی کرد به آن گوشه نزدیک شود . وقتی بارش گلوله ها قطع شد برخی بچه ها به آن سمت دویدند ، حاج حسین موتاب پیک گردان ، با وانت نیسان جنازه شهدا را برد ، من هنوز توی سنگر خودمان بودم که رضا پور حجت از گوشه خاکریز برگشت و ماجرا را تعریف کرد . اسامی شهدا را یکی یکی گفت، حسن آیرمی، بهمن درولی،مرتضی سعیدی نیا، یوسف جاموسی و سید جلال الدین اسدی نسب ! فضای سنگر را برای لحظاتی سکوت فرا گرفت . همان لحظه تمام خاطرات یوسف از گریه هایش در شب عملیات والفجر هشت یادم آمد تا خنده های دو سه ساعت پیش او . گفته های سید جلال در پشت پادگان کرخه که به من گفت دوست دارم بروم ، دوباره در گوشم طنین انداز شد . پاتک بیست و هفتم بهمن پارسال یادم آمد ، من و مرتضی سعیدی نیا چقدر آن روز خسته شدیم از بس آرپی جی زده بودیم ، دیگرگوشهایمان حتی زوزه گلوله های خمپاره را هم نمی شنید. بهمن درولی یادم آمد که روی دوش بچه ها جابجا می شد تا یزله بخواند و من که هنوز مست و مدهوش خبر بودم فهمیدم که این از آن دست اتفاقاتی است که انگار خدا یکجا تو کاسه ما گذاشته تا حسرتمان پایانی نداشته باشد. رفتم و خاکهای خونین را دیدم. من اتفاق آن روز را از نزدیک ندیدم چون سنگر ما با سنگر یوسف جاموسی چیزی حدود دویست متر فاصله داشت برای همین دقیق نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است .
✍ راوی مهران موحد فر
⬅️ ادامه دارد...
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid