33.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرمایید
آقا سلیمان با شما صحبت می کند
کتاب "دوربرگردان" را از سایت کتابرسان با تخفیف خوب دریافت کنید
https://ketabresan.net/publisher/%D8%AC%D8%A7%D9%85-%D8%AC%D9%85
برشی از کتاب #دوربرگردان
اتاق با نور لامپ شارژی روشن است، معلم حرف های مقدماتی می زند و من در مغزم داستان زندگیم را مرور می کنم که از کجا بگویم تا دختر قالب تهی نکند
از حس خوب خواستگاری خوشحالم اما از اینکه یک خانواده یکباره نا امید می شود ناراحتم، لحظاتی گذشت و سکوت فراگیر شد، معلم که برایم هم پدر بود و هم مادر سکوت را شکست و گفت؛ حاج خانم اگر اجازه بدید ای دو جوان چند دقیقه با هم صحبت کنن... حالا مادر جلو افتاده و مرا به اتاق دیگری راهنمایی می کند، زانوهایم می لرزند، فضای اتاق با نور کم سوی چراغ رُمانتیک شده، گوشه ای نشستم که دختر خانم با دو تا چای وارد می شود و آن طرف تر می نشیند، تا حالا فکر می کردم سخت تر از دعوای با قمه و میدان جنگ وجود ندارد اما الان می فهمم که جنگ در مقابل ازدواج باید لنگ بیندازد
من که می دانم اگر صحبت را آغاز کنم جلسه با سابقه تاریک من خیلی زود تمام می شود، دوست دارم صدایش را بشنوم، توپ را توی زمین حریف می اندازم و با ادبیات رسمی می گویم؛ شما کمی از خودتان بفرمایید... لب که به سخن باز می کند فضا پر می شود از عطری که در حرم حس می کردم، او از زندگیش می گوید و من گهگاهی به خودم جرات می دهم و زیرچشمی نگاهی می اندازم...
#سلیمان #ملای_کاشانی #گلشهر #مشهد
در بین خانواده ما فقط من #کارت_بانکی دارم و برای خانمم و بچهها بانکها کارت صادر نکردند
سفرهایم زیاد است و از دو #کارت_بانکی فعالی که دارم یکی را منزل میگذارم تا برای خرید مایحتاج زندگی استفاده کنند(راستش را بخواهید برای کارهایی که همراه بانک لازم دارد هم از یکی از دوستان ایرانی کمک میگیرم)
اینبار نبودم که کارت بانکی در یکی از عابر بانکها گیر میکند و باید صاحب کارت که من باشم خودم میرفتم، هرچه بود گذشت و نان را هم خانوادهام با کارت دیگران خریدند
امروز از چند دوست ایرانی پرسیدم و همه گفتند چنین قانونی وجود ندارد و شما که #اقامت رسمی در #جمهوری_اسلامی_ایران دارید میتوانید برای همه اعضای خانواده کارت بانکی بگیرید
امروز دوشنبه سی آبان، خوشحال با خانم رفتیم، بانک صادرات نبش میدان جوادالائمه(ع) مشهد، کلی جمعیت بود تا نوبت رسید، گذرنامه را جلو بردم که ندیده صدا زد؛ برای اتباع حساب باز نمیکنیم! با لحنی ملایم و دوستانه اصرار کردم اما جوابش همان بود، خواستیم خارج شویم که گفت؛ یک راه داره، سریع برگشتم و مقابل دریچه شیشهای خم شدم، گفت؛ باید صد میلیون تومان بیاری تا حساب باز کنم و ده میلیونش هم بلوکه میشه و تا سه ماه حق برداشت نداری...
سکوت شدم، به یاد نزولخور سریال آفتابپرست افتادم، از راهنماییش تشکر کردم و با همسرم برگشتیم منزل، الان دعا میکنم تا بازی #ایران_انگلیس را ایران ببرد و این رفتار بانک هم فراموشم شود
تکمله؛
قرار شد از این به بعد وقتی من مسافرت میرم کارت را در هیچ عابربانکی نزنند
گفت: بیش از ده سال است با طالبان ارتباط داریم و حمایتشان میکنیم
گفتم: منافع کشورتان است و اختیارش را دارید...
سریع بین صحبتم وارد شد و گفت: همین، منافع کشورمان را خودمان میفهمیم، پس چرا شما اینقدر انتقاد میکنی و سیاست ما را زیر سوال میبری؟
به آرامی گفتم: قبل از منافع باید دو کار میکردید اول اینکه از شعارهای انقلابی و اسلامی میآمدید پایین و شیعیان و تاجیکهایی که چهار دهه کنار شما ایستادند را توجیه میکردید بعدش تمام تخممرغهایتان را در سبد طالب میگذاشتید، دوما...
باز هم نگذاشت صحبتم کامل شود: اصلا این حمایت از طالب بخاطر حفظ جان شیعیان و تاجیکهاست...
اینبار من وسط حرفش پریدم: خودتان میدانید که این حرفتان شعاری بیش نیست! همه میدانیم که طالب مثل دو دهه قبل احمق نیست که کشتار بهراه بیندازد، راههای زیادی دارد که شیعیان و تاجیکها را از میدان خارج کنند و کشوری یکدست پشتون طبق آرزوهایشان بسازند، دقیقا همان کاری که اسرائیل کرد و بعد از کشتارهای فلسطینیان فهمید که بدنامی جهانی دارد و شروع به اقداماتی کرد که خودشان بروند...
گفت: صبر کن، صبر کن، طالبان یک حقیقت است که نمیشود کتمانش کرد
با صدای کمی بلند گفتم: شیعیان و تاجیکها هم حقیقی هستند
صدای او بلندتر شد: فعلا قدرت دست طالب است و هیچکس نمیتواند موی دماغش شود
کمی جلو نشستم و گفتم: این قدرت با حمایت چه کسانی به دست طالب رسید؟ چرا قبل از قدرت دادن بهش به فکر کنترلش و حفظ یک اهرم فشار نبودید؟
روی صندلیش عقبتر نشست و با صدایی آرامتر گفت: ده سال است با طالب ارتباط مستقیم داریم و کاملا آنها را میشناسیم، آنها قول دادند که حکومت فراگیر باحضور شیعیان و باقی اقوام تشکیل دهند
تحمل این حرفها داشت سخت میشد، با همان صدای کمی بلند پرسیدم: فکر کردید آنها به وعدهشان عمل میکنند؟
همانطور آرام گفت: بله، ملا برادر در سفرهای متعدد(در این ده سال) به اینجا، تضمین داده که جایگاه شیعیان حفظ خواهد شد
اینبار من روی صندلی عقب نشستم و با حالت لبخند گفتم: افغانستان با سرعت بالا در حال تخلیه شدن از شیعیان است، افرادی که در تمام سالهای جنگ خانههاشان را رها نکرده بودند با فروش همه چیزشان دارند از کشور برای همیشه میروند، این خودش یک نوع تصفیه قومی است...
به ساعت روی دیوار نگاه کرد و گفت: خیلی دوست داشتم بیشتر صحبت میکردیم اما من کارهای زیاد(دیپلماتیک) دارم
از جایم بلند شدم و در حین خداحافظی گفتم: در این سالها چه اتفاقی افتاده که یکباره از خط مشی انقلابی به منافع ملی رسیدید؟ با این همه آرزو میکنم در منافع ملیتان موفق باشید
ساعت دو صبح است و تنها کنار درب بسته ترمینال شهر هرات نشستم، همه تاکیدات بلیط فروشها دروغ بود و حدود ساعت سه تازه رانندهها و مسافرین آمدند
بخاطر ناامنی تردد شبانه امکان ندارد، راس چهار صبح درب ترمینال باز شد و در انبوه صدای ممتد بوق کورس اتوبوسها در شاهراه پر از زخم هرات-کابل آغاز شد
پیمایش هزار کیلومتر برای رانندگان سرمست کاری ندارد اما چنان زخمهای عمیقی طالبان بر جاده زدهاند که امکان سرعت گرفتن نیست
تا غروب رفتیم و اتوبوس در یک سماوات(چایخانه) توقف کرد، غذایی کاملا بهداشتی! روی سفرههایی دراز سرو شد، اندکی خوردیم و خیلی زود همه مسافرین(مردها) در همان سالن ریش به ریش افتادند و از صداهای تولیدی میشد فهمی همه خوابیدند
جیرجیرکی به آرامی میخواند و خستگی و بوی موکت کف سالن که مخلوطی از بوی پا و غذاهای ریخته شده بود نمیگذاشت سریع به خواب روم که یکباره احساس کردم پاچه تُنبانم(شلوار محلی) تکان میخورد! ناخودآگاه پایم را تکان دادم که احساس کردم موجودی در پاچه تُنبانم به سمت بالا راه افتاد، فقط فرصت کردم که با دو دست قسمت رانِ تنبانم را بگیرم تا بالاتر نرود، از اصرارش و صدای آشنایش فهمیدم همان جیرجیرک خوشآواز است!
دقایقی گذشت و نه جیرجیرک کوتاه میآمد و نه من حاضر بودم مسیرش را باز کنم، خدایا در این شب و در بین این همه آدم چرا باید این مستقیم توی پاچه ما بیاید؟
نیم ساعتی گذشت و از شدت خستگی همانطور که دو دستی رانم را گرفته بودم با پشت دراز کشیدم و خدا خدا میکردم راضی شود و از همان مسیر بیرون رود اما با هر تکانی تلاشش برای پیشروی بیشتر میشد
یکساعتی به همین منوال گذشت، نمیتوانستم تا صبح اینگونه باشم، تنها راه چاره این بود که با ضربهای جیرجیرک را بکشم اما حساب کردم که تُنبانم سفید است و چنین جیرجیرک چاق و چلهای حتما حجم زیادی چربی دارد... خدایا
در اوج نا امیدی نقشهای به ذهنم رسید، میتوانستم پایم را محکم به زمین بکوبم، پاچه تنبانم آنقدر بزرگ بود که اگر ضربه قوی باشد جیرجیرک به بیرون پرت میشد. عجب فکری
چند باری بصورت اسلوموشن حرکت را مرور کردم، همه انرژیم را جمع کردم و در یک لحظه با کف پا چنان ضربهای به زمین زدم که احساس کردم ساختمان لرزید، سریع دراز کشیدم، نصف جمعیت از خواب پریدند و هاج و واج در تاریکی به اطرافشان نگاه میکردند
دستی به تنبان کشیدم و دیدم عملیات با موفقیت انجام شده، نفس راحتی کشیدم و سریع پاچهها را گره زدم و مسیر را بستم
فردا صبح تا کابل همه مسافرین از صدای مهیب دیشب صحبت میکردند، صدایی که تا آخر علتش معلوم نشد
کانال شخصی سید زهیر مجاهد
نظر استاد محمد کاظم کاظمی(ویراستار کتاب دوربرگردان)
حدود نیم قرن تجربه زیسته مهاجرین افغانستانی مقیم ایران را همراه با یک داستان جذاب بخوانید
نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
۲۰ تا ۳۰ اردیبهشت
راهرو ۲۱، غرفه ۱۲، انتشارات جامجم
خاطره سخنگوی دفتر حضرت آیتالله العظمی.....
سالن مراسم پر از جمعیت بود، همه مردم و شخصیتها در مجلس حاضر بودند، مثل هر روز من در جایگاه رفتم و به عنوان مجری اعلام کردم تا لحظاتی دیگر حضرت آیتالله وارد میشوند و به جایگاه میآیند، همگی به اطراف نگاه میکردند اما خبری از ایشان نبود
تعجب کردم چون ایشان همیشه برای مراسمها دقیق و منظم بودند، از حاضرین خواستم چند صلوات بفرستند و باعجله به بیرون از ساختمان محل مراسم رفتم که یکباره دیدم حضرت آیتالله داخل خیابان و در مقابل نگاه مردم روی زمین چهار دست و پا راه میروند و دو سه تا کودک روی پشتشان سوار شده!!
خواستم به بچهها تشری بزنم که ایشان با اشارهای منع کردند و فرمودند؛ الان من حیوان این بچههام و باید اینا رو یک جوری راضی کنی...
بالاخره بچهها را با چند تا خوراکی راضی کردم و حضرت آیتالله صورت آنها را بوسید و در حالی که خاک لباسشان را میتکاندند وارد مراسم شدیم
راوی؛ بلال حبشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهه اول محرم
هیئت منتظران ظهور
شهر برلین_آلمان
28.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️میزان سهمی که #شیعیان_افغانستان در انقلاب اسلامی دارند از بسیاری از مسئولین امروزِ #جمهوری_اسلامی بیشتر است!
instagram.com/zmojahed1
30.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻متاسفانه دشمن بیرونی با شایعاتش و مسئول جاهل داخلی با تصمیماتش چندین سال است در یک راستا حرکت میکنند و تلاش بر تنهاتر شدن دو ملت مسلمان دارند
در دنیای امروز کشورهایی که سالها با هم جنگیدند الان متحد میشوند چون میدانند قدرت در متحد شدن است
اما در رابطه با #ایران و #افغانستان که از یک خون و یک فرهنگ هستند همیشه بر طبل اختلاف زده شد تا هرچه اینها تنهاتر باشند ضعیفتر شوند
28.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبق فتوای مراجع
اکثر افراد جامعهی ما فطریه بر آنان واجب نیست!
اردیبهشت سال ۱۴۰۰ بود، یعنی دقیقا سه سال قبل که خبر حمله به مدرسه سیدالشهدای دشت برچی قلب همه ما را دوباره آتش زد.
از درون قلبم میسوختم ولی حتی نمیتوانستیم صدایمان را به اعتراض بلند کنیم.
متهم اصلی طالبان بود ولی بهخاطر گفتگوهایی که ایران با طالبان داشت اجازهی هرگونه تجمع و اعتراض را به مهاجرین افغانستانی در هیچ شهر ایران نمیدادند.
به چند تشکل فرهنگی مهاجر در مشهد زنگ زدم و همگی گفتند که امر به سکوت شدیم.
خانه نشسته بودم و به تصاویر دهها دانش آموز شهید و مجروح حادثه نگاه میکردم، یکباره به ذهنم رسید اگر تشکلهای رسمی منع شدند ولی من که منعی ندارم!
.
آنقدرها گرافیک بلد بودم که یک اطلاعیه زیبا با تِم رسمی آماده کنم، اطلاعیهای که تاریخش برای دو روز بعد بود، راس ساعت دو عصر مقابل کنسولگری افغانستان در مشهد و از طرف؛
مهاجرین افغانستانی مقیم مشهد مقدس!
.
اطلاعیه را در دو سایز برای استوری و پستهای مجازی زدم و بدون اینکه برای قدم بعدی فکری کرده باشم برای خیلی گروهها فرستادم، هرکسی هم میپرسید پشت کار کیست؟ میگفتم؛ هرکسی هست با بالاییها هماهنگ هست...
چشم بر هم زدم و تا شب تمام صفحات و پیجهای مهاجرین پر شد از خبر تجمع مهاجرین مقابل کنسولگری افغانستان در مشهد.
میشنیدم که پلیس دنبال گردانندهی این تجمع است ولی اطلاعیه چنان دست به دست شده بود که گرداننده تا امروز که این پست نوشته میشود مشخص نشد.
فردای آن شب یک بنر دو در یک طراحی کردم و چاپ کردم تا روی تابلوی کنسولگری نصب کنم، یکی از رفقا را همگفتم پنجاه تا گل سرخ بخر به حساب من، به یکی از دوستان طلبه هم گفتم تا بلندگوی روضه خوانیش را بیاورد.
بالاخره روز تجمع فرارسید، با ماشینم از همه زودتر رفتم و دورتر از کنسولگری پارک کردم، صندوق عقب پر بود از مقواهایی که شعار روی آن نوشته شده بود، جمعیت انبوه پلیس حاکی از این بود که میخواهند مانع شوند ولی هرچه به ساعت دو نزدیک شدیم سیل جمعیت بیشتر شد و دیگر عقب نشستند.
دو سه تا جوان را صدا زدم و پلاکاردها را دادم تا بین مردم توزیع کنند، وقتی بنر را زیر اسم کنسولگری با چسب چسباندم چند لباس شخصی مرا گوشهای بردند تا بفهمند برگزارکننده کیست که طبیعتا من بیاطلاع بودم و فقط یک شرکتکنندهی عادی بودم...
اردیبهشت ماه ۱۴۰۰ مهاجرین افغانستانی پس از سالها توانستند مقابل کنسولگری کشورشان یکصدا برعلیه ظلم و استبداد فریاد بزنند
روح همه شهدای وطن شاد
دو اپیزود در این هفته
اپیزود یک؛
کنفرانس خبری رسمی در یک کشور اسلامی
یکی از مسئولین بالامقام پشت تریبون میرود، خود را خادم اهل بیت معرفی میکند و مهاجرینِ مسلمانِ آوارهای که در کشورش هستند را به دشمنانی تشبیه میکند که به خاک آنان حمله کرده و از مردم میخواهد مانند دوران دفاع مقدس بر علیه آنان بجنگند!
اپیزود دو؛
تعدادی جوان آلمانی برای تفریح به جزیرهای دورافتاده رفتند و در حالت مستی شعری میخوانند که؛ آلمان برای آلمانهاست، مهاجر باید برود... یکی از آنها کلیپ را استوری میکند و حالا دو روز است تمامی رسانههای آلمان، صدراعظم و همه مسئولان کشور مصاحبه میکنند و بیانیه میدهند در توبیخ و محکومیت این سخنانِ ضد انسانی و نژادپرستانه!
#انسانم_آرزوست
سیدمهدی تازه پانزده سالگی رو رد کرده و پشت لبش سبز شده، با همان غرور نوجوانانه به مادر میگه؛ میخوام برم سر کار، مادر یک نگاهی میکنه و توی دلش قند آب میشه که پسرم چه زود قد کشیده و حالا ادعای مردی داره، اما مادر میدونه که سید مهدی به خاطر عقبماندگی ذهنی، کمشنوایی و ناتوانی در صحبت نمیتونه سر هر کاری بره اما غرور بچه رو نمیشکنه و میگه باشه فردا با هم میریم سر گذر و تو با مردها برو سر کار.
صبح کنار خیابان سید مهدی کنار مردهای کارگر ایستاده و مادرش در انتهای خیابان لای زنهای کارگر، و همه منتظر نیسان آبی هستند تا بروند و سبزههای بولوارهای شهرداری را تمیز کنند.
هر از گاهی مادر روی پنجه میایستد تا از لای چادرهای مشکی پسرکش را ببیند و انار توی دلش پاره کنند، زیر لب میگوید؛ یادم باشد شب که سیدمهدی از کار آمد براش اسپند دود کنم.
نیسان آبی از انتهای خیابان دیده میشود ولی خودروی سمندی از آن سبقت میگیرد و مستقیم میرود سمت مردهای کارگری که کنار خیابان ایستادند، همهمه بلند میشود همه فرار میکنند ولی سیدمهدی همچنان در دنیای خودش هست و سر جایش ایستاده، مامورها پیاده میشوند و یکدفعه سیدمهدی ناپدید میشود! چشمان مادر دنبال سیدمهدی است اما هرچه تقلا میکند مهدی را نمیتواند ببیند!
زنها میگویند باز پلیس دنبال مهاجرین بیمدرک است، مادر کمی به خودش دلگرمی میدهد که سیدمهدی مدارک دارد و حتی اگر نداشته باشد هم پلیس با یک نوجوان عقبمانده ذهنی کاری ندارد اما دلش مثل سیر و سرکه میجوشد و تا بچهاش را به چشم نبیند دلش آرام نمیشود.
یکباره چشمش به حلقهی مامورها میافتد که وسط خیابان یک شکار گرفتهاند، دل مادر تکان میخورد، نکند سید مهدی باشد!؟
دلش تاب نمیآورد، نزدیک میرود، یک لباس شخصی او را به عقب هل میدهد اما حسی او را بیاختیار جلو میبرد، یکباره مهدیاش را میشناسد، که صورتش با فشار زانوی پلیس روی آسفالت خراشیده شده، خدا هیچ مادری فرزندش را اینگونه نبیند، قلبش آتش گرفته و مثل مرغ سر کنده بال بال میزند تا مامورها بفهمند سیدمهدی کمشنواست و فقط یک نوجوان پانزده ساله است.
همه مادرها اینگونه هستند، وقتی کاری از دستشان برنیاید ناخودآگاه اولین کلمهای که به ذهنش بیاید را تکرار میکند و به آن پناه میبرند:
یاحسین، یاحسین، یاحسین
.
همان شب در بازداشتگاه مامورها میفهمند سید مهدی یک نوجوان مریض است و مدارکش کامل است لذا او را بخاطر آسیب شدید روحی و آسیب به گردن به بیمارستان میرسانند.