من سید زهیر مجاهد بزرگ شده محله گلشهر هستم، محله ای مهاجرنشین در حاشیه شهر مشهد
بعضی رفقای کودکی ام برای حفاظت از خود یا برای بالا بردن کلاس خودشان چاقوی ضامن دار و زنجیر و پنجه بکس می خریدند و همراه داشتند اما هیچوقت دعوای جدی با چنین ابزاری را ندیدم و حتی با کسی که دعواگر حرفه ای باشد رفاقتی نداشتم
سیب زمانه هزار تا چرخ خورد و با هدف مستندسازی در مسیر مدافعان حرم قرار گرفتم، پچ پچ بعضی از رزمندگان درباره یکی از فرماندهان ارشد مرا کنجکاو کرد و خیلی زود فهمیدم آن فرمانده از گذشته ای متفاوت پا در مسیر دفاع از حرم گذاشته
رفاقت من و آقا سلیمان که خودش هم از محله گلشهر بود خیلی زود شکل گرفت اما در طی این رفاقت پنج شش ساله هیچگاه نتوانستم از آن گذشته پر از دعوا و چاقوکشی و زندانش سوالی بپرسم، از یکسو دوست داشتم کنجکاویم ارضاء شود و از سویی علاقمند بودم تا این بخش از تاریخ مدافعان حرم ثبت و ضبط گردد
غروب یک روز پر کار بود که با یک تیم مستندساز ایرانی مهمان مقر فرماندهی آقا سلیمان در منطقه اَثریا شدیم. مصاحبه ها گرفته شد و تیم رفت برای استراحت و تازه گپ و گفت خودمانی من و آقا سلیمان شروع شد، چای خوردیم و تا پاسی از شب صحبت کردیم
اصلا سکوت و تاریکی شب آنهم در منطقه جنگی حس عجیبی ایجاد می کند، یکباره آقا سلیمان بی مقدمه گفت؛ خیلیا اصرار دارن که از زندگی من کتاب بنویسن، منم بدم نمیاد جوون ترها درس بگیرن، اگه آقا سید شما بیای پای کار همه زندگیم رو برات تعریف می کنم
احساس می کردم خواب می بینم اما چند ماه بعد که آقا سلیمان در مشهد جلوی دوربینم نشست همه چیز رنگ واقعیت گرفت...
الان روی سنگهای سرد کف ایستگاه راه آهن تهران نشستم و شش ساعت حضور امروزم(۲۴ آبان) در تهران را روایت میکنم
ساعت ۱۱ صبح
قطارم از مشهد به تهران میرسد، دنبال قهوهخانه راه میافتم تا صبحانه و ناهار را قبل از حضور در مراسم رونمایی کتابم یکجا صرف کنم
یکی دو جا میروم که تعطیل بودند، یکباره به یاد رستوران خانه کابل افتادم، نرم افزار نشان میزنم و با مترو راهی میشوم
رستوران هنوز کامل باز نشده اما آقا علیاکبر و بتول خانم(فرزندان آقای اکبری) از پشت شیشه دیده میشوند، پس از مدتها به خانه کابل میرسم، با کلوچه و شیرچای غرق در محبت و مهماننوازیشان شدم و با چای سبز هلدار خودم را برای حضور در مراسم آماده کردم
ساعت ۱ عصر
بعضی از چهارراههای تهران پر است از نیروهای امنیتی، هرطور هست با مترو خودم را به خانه شعر و ادبیات تهران میرسانم
مراسم رونمایی انتشارات جامجم از شش کتاب جدیدش است که روی جلد کتاب "دوربرگردان" اسم من به عنوان نویسنده ثبت شده
ساعت ۱۵:۳۰
چند دقیقهای صحبت میکنم و مراسم تمام نشده اجازه میگیرم و راهی راه آهن میشوم تا به قطار ساعت ۱۷ برسم
همه جا گفتم که الگوی نوشتاریم در داستان را از حامد آقای عسکری برداشت کردهام، جلوی ایستگاه راهآهن رسیدم و یکباره حامد عسکری در مقابلم ظاهر شد، یک جلد از کتابم را به همراه دارم، تقدیمش میکنم تا بخواند و برای کارهای بعدی راهنمایم باشد
ساعت ۱۷ است و صدای بلندگو مسافرین قطار ۳۳۰ مشهد را به ورودی شش فرامیخواند
33.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرمایید
آقا سلیمان با شما صحبت می کند
کتاب "دوربرگردان" را از سایت کتابرسان با تخفیف خوب دریافت کنید
https://ketabresan.net/publisher/%D8%AC%D8%A7%D9%85-%D8%AC%D9%85
برشی از کتاب #دوربرگردان
اتاق با نور لامپ شارژی روشن است، معلم حرف های مقدماتی می زند و من در مغزم داستان زندگیم را مرور می کنم که از کجا بگویم تا دختر قالب تهی نکند
از حس خوب خواستگاری خوشحالم اما از اینکه یک خانواده یکباره نا امید می شود ناراحتم، لحظاتی گذشت و سکوت فراگیر شد، معلم که برایم هم پدر بود و هم مادر سکوت را شکست و گفت؛ حاج خانم اگر اجازه بدید ای دو جوان چند دقیقه با هم صحبت کنن... حالا مادر جلو افتاده و مرا به اتاق دیگری راهنمایی می کند، زانوهایم می لرزند، فضای اتاق با نور کم سوی چراغ رُمانتیک شده، گوشه ای نشستم که دختر خانم با دو تا چای وارد می شود و آن طرف تر می نشیند، تا حالا فکر می کردم سخت تر از دعوای با قمه و میدان جنگ وجود ندارد اما الان می فهمم که جنگ در مقابل ازدواج باید لنگ بیندازد
من که می دانم اگر صحبت را آغاز کنم جلسه با سابقه تاریک من خیلی زود تمام می شود، دوست دارم صدایش را بشنوم، توپ را توی زمین حریف می اندازم و با ادبیات رسمی می گویم؛ شما کمی از خودتان بفرمایید... لب که به سخن باز می کند فضا پر می شود از عطری که در حرم حس می کردم، او از زندگیش می گوید و من گهگاهی به خودم جرات می دهم و زیرچشمی نگاهی می اندازم...
#سلیمان #ملای_کاشانی #گلشهر #مشهد
در بین خانواده ما فقط من #کارت_بانکی دارم و برای خانمم و بچهها بانکها کارت صادر نکردند
سفرهایم زیاد است و از دو #کارت_بانکی فعالی که دارم یکی را منزل میگذارم تا برای خرید مایحتاج زندگی استفاده کنند(راستش را بخواهید برای کارهایی که همراه بانک لازم دارد هم از یکی از دوستان ایرانی کمک میگیرم)
اینبار نبودم که کارت بانکی در یکی از عابر بانکها گیر میکند و باید صاحب کارت که من باشم خودم میرفتم، هرچه بود گذشت و نان را هم خانوادهام با کارت دیگران خریدند
امروز از چند دوست ایرانی پرسیدم و همه گفتند چنین قانونی وجود ندارد و شما که #اقامت رسمی در #جمهوری_اسلامی_ایران دارید میتوانید برای همه اعضای خانواده کارت بانکی بگیرید
امروز دوشنبه سی آبان، خوشحال با خانم رفتیم، بانک صادرات نبش میدان جوادالائمه(ع) مشهد، کلی جمعیت بود تا نوبت رسید، گذرنامه را جلو بردم که ندیده صدا زد؛ برای اتباع حساب باز نمیکنیم! با لحنی ملایم و دوستانه اصرار کردم اما جوابش همان بود، خواستیم خارج شویم که گفت؛ یک راه داره، سریع برگشتم و مقابل دریچه شیشهای خم شدم، گفت؛ باید صد میلیون تومان بیاری تا حساب باز کنم و ده میلیونش هم بلوکه میشه و تا سه ماه حق برداشت نداری...
سکوت شدم، به یاد نزولخور سریال آفتابپرست افتادم، از راهنماییش تشکر کردم و با همسرم برگشتیم منزل، الان دعا میکنم تا بازی #ایران_انگلیس را ایران ببرد و این رفتار بانک هم فراموشم شود
تکمله؛
قرار شد از این به بعد وقتی من مسافرت میرم کارت را در هیچ عابربانکی نزنند
گفت: بیش از ده سال است با طالبان ارتباط داریم و حمایتشان میکنیم
گفتم: منافع کشورتان است و اختیارش را دارید...
سریع بین صحبتم وارد شد و گفت: همین، منافع کشورمان را خودمان میفهمیم، پس چرا شما اینقدر انتقاد میکنی و سیاست ما را زیر سوال میبری؟
به آرامی گفتم: قبل از منافع باید دو کار میکردید اول اینکه از شعارهای انقلابی و اسلامی میآمدید پایین و شیعیان و تاجیکهایی که چهار دهه کنار شما ایستادند را توجیه میکردید بعدش تمام تخممرغهایتان را در سبد طالب میگذاشتید، دوما...
باز هم نگذاشت صحبتم کامل شود: اصلا این حمایت از طالب بخاطر حفظ جان شیعیان و تاجیکهاست...
اینبار من وسط حرفش پریدم: خودتان میدانید که این حرفتان شعاری بیش نیست! همه میدانیم که طالب مثل دو دهه قبل احمق نیست که کشتار بهراه بیندازد، راههای زیادی دارد که شیعیان و تاجیکها را از میدان خارج کنند و کشوری یکدست پشتون طبق آرزوهایشان بسازند، دقیقا همان کاری که اسرائیل کرد و بعد از کشتارهای فلسطینیان فهمید که بدنامی جهانی دارد و شروع به اقداماتی کرد که خودشان بروند...
گفت: صبر کن، صبر کن، طالبان یک حقیقت است که نمیشود کتمانش کرد
با صدای کمی بلند گفتم: شیعیان و تاجیکها هم حقیقی هستند
صدای او بلندتر شد: فعلا قدرت دست طالب است و هیچکس نمیتواند موی دماغش شود
کمی جلو نشستم و گفتم: این قدرت با حمایت چه کسانی به دست طالب رسید؟ چرا قبل از قدرت دادن بهش به فکر کنترلش و حفظ یک اهرم فشار نبودید؟
روی صندلیش عقبتر نشست و با صدایی آرامتر گفت: ده سال است با طالب ارتباط مستقیم داریم و کاملا آنها را میشناسیم، آنها قول دادند که حکومت فراگیر باحضور شیعیان و باقی اقوام تشکیل دهند
تحمل این حرفها داشت سخت میشد، با همان صدای کمی بلند پرسیدم: فکر کردید آنها به وعدهشان عمل میکنند؟
همانطور آرام گفت: بله، ملا برادر در سفرهای متعدد(در این ده سال) به اینجا، تضمین داده که جایگاه شیعیان حفظ خواهد شد
اینبار من روی صندلی عقب نشستم و با حالت لبخند گفتم: افغانستان با سرعت بالا در حال تخلیه شدن از شیعیان است، افرادی که در تمام سالهای جنگ خانههاشان را رها نکرده بودند با فروش همه چیزشان دارند از کشور برای همیشه میروند، این خودش یک نوع تصفیه قومی است...
به ساعت روی دیوار نگاه کرد و گفت: خیلی دوست داشتم بیشتر صحبت میکردیم اما من کارهای زیاد(دیپلماتیک) دارم
از جایم بلند شدم و در حین خداحافظی گفتم: در این سالها چه اتفاقی افتاده که یکباره از خط مشی انقلابی به منافع ملی رسیدید؟ با این همه آرزو میکنم در منافع ملیتان موفق باشید