4_5816477301902149908.mp3
8.29M
🎧| #نغمـهدل
.
برق زندگۍرو توۍچشمات نگــهدار،
بالاخرهدنیا،
از اذیتکردنتخستهمیشه|✨🌍❤️
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
°•﷽•°
❣السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسیـن❣
قرائتـ زیارت عـاشورا " #روز_چهاردهم "
بہ نیابتــ شهیـد « مهدی ثامنی راد »
#چله_زیارت_عاشورا 🌱
#چهل_روز_تا_محرم
.
.
•|💌|•
____
@sayyedghorabati
#شهداگاهۍنگاهۍ
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚 #رمان « جــــ❤️ــــانـم میـرود »
📝 #پارت ششم
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموزه شهاب هستش
ـــ اتاق ۱۱۴
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بالاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد . طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطرهای اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
بابا
ـــ اِ
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید.
√•ادامہ دارد...
#جانم_میرود
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
🍃
امام رضا (ع) فرمودند ؛
•| تبلیغ غدیر واجب است |•
۱۴ روز تا عید الله اڪبر ..
#روزشمارعیدغدیر🌷❤️
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
📚 هر روز یڪ نڪتہ ناب تفسیرے #تفسیر↫ذلِكَالْکِتابُلارَیْبَفِیهِهُدیًلِلْمُتَّقِینَ²♥🌿 . °✼ آن ڪ
📚 هر روز یڪ نڪتہ ناب تفسیرے
#تفسیر↫ذلِكَالْکِتابُلارَیْبَفِیهِهُدیًلِلْمُتَّقِینَ²♥🌿
.
°↞ مُراد از جُمله آن نیست ڪِه ڪسۍ دَر آن شَڪّ نڪردهِ و یا شَڪّ نمۍ ڪُند، بلڪه منظور آن اَست ڪه حقّانیت قُرآن به قدرۍ مُحڪم است
.
°↞ ڪِه جاۍ شکّ ندارَد و اگر ڪَسۍ شڪّ ڪُند به خاطرِ ڪور دلۍ خودِ اوست. قرآن دَر عظِمت،مَقامۍ بس وٰالا دارد..
.
°↞ دَر اینجا بِه قرآن ڪه در پیشِ روی ماست، اِشاره مۍڪُند ڪه از عظمتِ دَست نایافتنۍ قرآن حِڪایت مۍڪُند..
.
°↞ راهنَما باید در رَوش دعوت و محتواۍ بَرنامه خود،قاطِع و استوار باشَد.جمله نشانگر اُستوارۍ و استحڪامِ قرآن است..
.
°↞ توانِ قرآن بَر هدایت پَرهیزڪاران،خود بهتَرین دلیل بَر اتقان و حقّانیت آن است. تَنها افراد پاڪ وپَرهیزڪار،از هِدایت قرآن بهره مَند مۍ شوند.
.
°↞ هرڪَس ڪه ظرف دِلش پاڪتر باشد،بهره مَندۍ و نورگیری او بیشتَر است.
.
#تفسیر
#سوره_بقره
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
🍃 امام رضا (ع) فرمودند ؛ •| تبلیغ غدیر واجب است |• ۱۴ روز تا عید الله اڪبر .. #روزشمارعیدغدیر🌷❤️ .
🌸🍃
#امام_رضاﷺ؛
تبلیغ غدیر واجب است. ڪسے که عید
غدیر را گرامے بدارد، خداوند خطاهای
ڪوچک و بزرگ او را میبخشد و اگر از
دنیا برود ، در زمرهی شهدا خواهد بود.
📚 اقبال الاعمال/۱/۴۶۴
📚#رمان « جــــ❤️ــــانـم میـرود »
📝 #پارت_هفتم
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی به بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۱شب بوداز جایش بلند شد
ــــ ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را
کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند
ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای،
ولی دیر نیست ??
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اما
ده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد
موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد.
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت.
در آیینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشگلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می دادبه طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود .
احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد
باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید .
از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.
با افتادن کیف دستی چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالاورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن
عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت
مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد
ـــ اینا چین بابا
فریاد زد
ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید
از فریاد مهیا ،مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند
ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر
ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید
مهلا خانم به طرف مهیا رفت
ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن
مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد
ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا
به احمد آقا اشاره کرد
ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...
دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه
مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت .
√•ادامہ دارد...
#جانم_میرود
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
...
• حواست باشھ ...!
وقتایے ڪه تنھا شدے
خدا همه رو بیرون كردھ
تا تو باهاش خلوت کنے
#تو_تنها_نیستے 🌱♥️
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
... • حواست باشھ ...! وقتایے ڪه تنھا شدے خدا همه رو بیرون كردھ تا تو باهاش خلوت کنے #تو_تنها_نیستے
و خدآ
شب را آفرید تا از بیقراریهایٺـ|
برایش بگویۍ...:)♥️
#التمآسدعآ..
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #story
ما تنهایم تو این عالم
هیچکس با ما نیست...!
#الـهیقمشهای. . .
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
#استوری | #story ما تنهایم تو این عالم هیچکس با ما نیست...! #الـهیقمشهای. . . . . .↷♡ #ʝσɨŋ ┄•
#دلدادگـۍ🦋
(بیایید با خُدا زندگۍ ڪنیم...!
نه اینڪه گـاهۍ به او سـر بزنیم؛
تا با ڪسۍ زندگۍ نڪنی نمیـټوانۍ او را بشـناسی و با او انس بگـیری.
اڱـر؛مٌدتی شَب و روز با ڪسۍ زندگۍ
ڪنی به او اُنْـس خواهۍ گِرفټ اگر با
خُدا انـس پیدا کنۍ شَدیدا بـه او
علاقمند میـشوی....:)✨
[خـُدا ټنها انیسۍ اسـت ڪه مأنـوس
خــود را هَرگِز تـنها نمیگُـذار🌿]
#استاد_پناهیان