#حضرټدلبـــــر♥️
(تا مۍتوانید عڪس"آقـا"را
درفضاۍ مجازۍ منتشـر ڪنید تـا بـهـ
دستــ همه عالم برسد،انسانهاۍ پاڪ طینت گاهۍ بادیدن چهره اولیاءالله منقلب مۍشوند..:)✨♥️
#استاد_پناهیان
#اللهماحفظقائدناالخـامنـہاۍ🌷❤️
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
#حضرټدلبـــــر♥️ (تا مۍتوانید عڪس"آقـا"را درفضاۍ مجازۍ منتشـر ڪنید تـا بـهـ دستــ همه عالم برسد،ان
#دلدادگـۍ♥️
دوست داشتن آدمهاۍ بزرگ، انسان را بزرگ مۍڪند و دوست داشتن آدمهاۍ نورانۍ بهـ انسان نورانیـٺ مۍدَهد.
اثـر وضعۍ مَحبوب، آنقدر زیاد است ڪه آدم بایـد مراقب بـاشد مبـادا به افـراد بۍارزش علاقـه پیدا کند...:)✨
#استاد_پناهیان
#بدون_شرح🍃
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
📚 #رمان « جــــ❤️ــــانـم میـرود »
📚 #رمان « جــــ❤️ــــانـم میـرود »
📝 #پارت_نهم
امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سرد رفته بود
ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان
اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـــ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد
ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد .
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند .
پسره فریاد و تهدید می مرد
ــــ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت.پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود .
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود
مثل اینکه مراسم تمام شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرای مزاحم راحت کند که بی اختیار رشوع کرد فریاد زدن
ـــــ سید ، شهاب ،شهاب
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت .
مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
ــــ حالتون خوبه ??
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگران شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسرها کم کم متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر وخنده ای کرداونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمان پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شمام بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی
و مشتی حواله ی چشمش کرد
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید.
√•ادامہ دارد...
#جانم_میرود
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
#تلنگــر✋
خداے من،میدونی که گناه دارم...
هر وقت دیدۍ گناه ڪردۍ
عین خیاݪت نبود...!
بدون از چشم خدا افتادۍ
ولے اگہ گناه ڪردۍ غصہ خوردۍ
بدون هنوز میخوادت همین حاݪا استغفار ڪنیم...!!
استغفراللهربےواتوبہالیہ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°°°
روایتی بسیار شیرین
و جالب و فوق العاده
از امام بزرگوارمون ... :)💚
#مخاطبخاصداره🙃🌷❤️
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
°°° روایتی بسیار شیرین و جالب و فوق العاده از امام بزرگوارمون ... :)💚 #مخاطبخاصداره🙃🌷❤️ . . .↷♡ #
..
[ إنّی أنـا رَبُّـک ❤️ ]
- انگار خدا یواش درِ
•°🌿| گوشِت میگھ :
خدات منم ، بیخیال بقیه.. :)
#بسےدلے
::
[بِسمِ الٰلّهِ اَلرَّحمٰن اَلْرَّحیم...]
بهنامعشق
شروعمیکنم:)•🦋•^!
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
[بِسمِ الٰلّهِ اَلرَّحمٰن اَلْرَّحیم...] بهنامعشق شروعمیکنم:)•🦋•^! . . .↷♡ #ʝσɨŋ ┄•●❥ @sayyedgh
#دلدادگـۍ🦋
(بیایید با خُدا زندگۍ ڪنیم...!
نه اینڪه گـاهۍ به او سـر بزنیم؛
تا با ڪسۍ زندگۍ نڪنی نمیـټوانۍ او را بشـناسی و با او انس بگـیری.
اڱـر؛مٌدتی شَب و روز با ڪسۍ زندگۍ
ڪنی به او اُنْـس خواهۍ گِرفټ اگر با
خُدا انـس پیدا کنۍ شَدیدا بـه او
علاقمند میـشوی....:)✨
[خـُدا ټنها انیسۍ اسـت ڪه مأنـوس
خــود را هَرگِز تـنها نمیگُـذار🌿]
#استاد_پناهیان
🌤 • •
•
•
#صبحاݩہ
صبح ها، صبح بخیرت را بلندتر بگو ...
بگذار زندگی جریان پیدا کند ؛
در رگهای خشک شدهیِ دنیایم ...
👤#ستایش_قاسمی
😀#صبحتونبخیرمهربونا:)
•
•
🌤 • •
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
اگہ تاحالا ترجمه این آیہ رو نخوندۍ ، این پست مالِ توئه!💖
#آیةالڪرسۍ
🎙.•°سعد الغامدۍ
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
°•﷽•°
❣السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسیـن❣
قرائتـ زیارت عـاشورا " #روز_شانزدهم "
بہ نیابت شهید مدافع حرم« بابک نوری »
#چله_زیارت_عاشورا 🌱
#چهل_روز_تا_محرم
.
.
•|💌|•
____
@sayyedghorabati
#شهداگاهۍنگاهۍ
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
زیارت_عاشورا.pdf
253.3K
#متن_زیارت_عاشورا
📖 با متنی زیبا و خواندنی ویژه #تلفن_همراه
#التماس_دعا•°🥀
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
°•﷽•° ❣السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسیـن❣ قرائتـ زیارت عـاشورا " #روز_شانزدهم " بہ نیابت شهید مدافع
•••
از ڪُنجِ این دلِ تاریک خود حسین...
گفتم سلام و این دل من رو براه شد
#صلے_الله_علیک_یااباعبدالله❤️
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
🍃
امام رضا (ع) فرمودند ؛
| تبلیغ غدیر واجب است |
۱۲ روز تا عید الله اڪبر ..
#روزشمارعیدغدیر 🌷❤️
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
📚 هر روز یڪ نڪتہ ناب تفسیرے #تفسیر↫الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ مِم
📚 هر روز یڪ نڪتہ تفسیرے ناب
#تفسیر↫ وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ بِالْآخِرَهِ هُمْ یُوقِنُونَ٤♥🌿
.
°✤ و آنان بِه آنچه بر تو نازل شُده و آنچِه پیش از تو"بر پیامبران"نازل گَریده،ایمان دارند وَ هم آنان به آخِرت"نیز"یَقین دارند.
.
نُڪته ها:
.
°✤ ابزار شِناخت انسان،مَحدود به حس و عقل نیست،بَلڪه وحۍ نیز یِڪۍ از راههاۍ شِناخت است ڪه مُتّقین به آن ایمان دارند.انسان دَر انتخاب راه،
.
°✤ بدون راهنما دُچار تحیّر و سرگردانۍ مۍ شود.باید اَنبیا دست او را بگیرند و با منطق و مُعجزه و سِیره ۍ عملۍ خویش، او را به سِوی سعادت واقعۍ راهنمایۍ ڪُنند..
.
.
#تفسیر
#سوره_بقره
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
📚 #رمان « جــــ❤️ــــانـم میـرود »
📚 #رمان « جــــ❤️ــــانـم میـرود »
📝 #پارت_دهم
ولی مهیانمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابا ِن خلوت آن هم نصف شب
کتک می خورد
با فریاد شهاب به خودش آمد
ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد
ـــ برید
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد .
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود .
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد باید کاری می کرد
تلفنش هم همراهش نبود
نگاهی به اطرافش انداخت
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند
با دیدن تلفن به سمتش دوید
گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد
ـــــ اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گو شی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود.
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید و داد زد ـــ لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند. خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرهاکه مدام با عصبانیت می گفت
ــــ کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتوانست بلند شود
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد
ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده .
کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خوِن شهاب جیغی زد...
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
ــــ آقا
ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت...
.
√•ادامہ دارد...
#جانم_میرود
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
🍃 امام رضا (ع) فرمودند ؛ | تبلیغ غدیر واجب است | ۱۲ روز تا عید الله اڪبر .. #روزشمارعیدغدیر 🌷❤️ . .
••••
شڪر خدا ڪه نام علے در اذان ماست
ما شیعه ایمُ عشق علے هم ازآنِ ماست
#روزشمارغدیر | #مبلغغدیرباشیم | تاغدیر"۱۲"روز
#قطره_ای_از_دریا
•|در ذكر فضائل مولانا أميرالمؤمنين على عليهالسلام|•
✳️ شخصی خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شرفیاب شد و عرض کرد: آیا دوستی علیّ بن ابی طالب علیه السلام مرا سود می بخشد؟
❗️حضرت فرمودند: از جبرئیل سئوال می کنم و جوابت را می دهم.
🔆 وقتی به جبرئیل فرمودند، او عرض کرد: از اسرافیل سئوال می کنم، اسرافیل به جبرئیل گفت: با پروردگارم مناجات می کنم.
از پیشگاه ربوبی به اسرافیل خطاب شد که به جبرئیل بگو: به حبیب ما محمّد صلی الله علیه و آله و سلم سلام برساند و بگوید:
أنت منّی حیث شئت أنا، وعلیّ منک حیث أنت منّی، ومحبّوا علیّ منه حیث علیّ منک.
🔸 تو نسبت به من آن طوری هستی که می خواهم، و علی نسبت به تو به گونه ای است که تو نسبت به من هستی و دوستان علی نسبت به او آن طوری هستند که علی نسبت به تو می باشد.
📚 الجواهر السنیّه، شیخ حرّ عاملی به نقل از جزء چهارم کتاب «کنز الفوائد»، مائه منقبه، منقبت ۲۰
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
...
عمری زِ غم کرببلا خون جگر خورد
قربانِ دل و چشم ترِ حضرتِ باقر ...
#شهادت_امام_باقر_تسلیت 🖤
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
مداحی آنلاین - شرط امام باقر برای ظهور امام زمان - استاد پناهیان.mp3
3.8M
🔊•°شرط امام محمد باقر(علیه السلام) برای ظهور آخرین امام.
🎤•°حجت الاسلام علیرضا پناهیان
#شهادتاماممحمدباقرتسلیت🌴🌴
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
📚 #رمان « جــــ❤️ــــانـم میـرود »
📝 #پارت_یازدهم
الو بفرمایید الو یکی اینجا چاقو خورده
ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالانم جواب بدید
ـــ باشه
ـــ اول ادرسو بدید
ـــ .....
ـــ نبضش میزنه
ـــ آره ولی خیلی کند
ـــ خونش بند اومده یا نه
ـــ نه خونش بند نیومده
ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
ـــ خب دیگه چیکار کنم
ـــ فقط همینـــ
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرس دستانش می لرزیدند .
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد.
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسید حالش خوب است
شهاب چشمانش را بست
ــــ اه لعنتی
با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با برانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد .
مهیا کناری ایستاد. و ناخن هایش را از استرس می جوید در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد
ـــ تو اینجا چیکار میکنی
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت
ـــ همش تقصیر من بود
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد
ـــ همش تقصیر من بود
مریم دست های مهیا رو گرفت
ـــ تو میدونی شهاب چش شده ?? حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود
مادر شهاب به سمتش امد
ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره
پدر شهاب جلو امد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت
ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه .
√•ادامہ دارد...
#جانم_میرود
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشتــــــــــــــــــــ🌈 از همون جایے
شروع میشه کہ به #خــــــــــــــــــــدا
#اعتماد کنے🔆🦋❤️
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati