روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.
آنها یک شبانهروز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد:
#متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که
ما چقدر #فقیر هستیم...
هدایت شده از s_s_h
✨⚜✨
💞خدایا!
✍در زمره آنانی قرارمان ده
❄️که تو را خواندند و عطایشان کردی.
❄️سپاست گفتند و بسیارشان بخشیدی.
❄️به سویت توبه آوردند و پذیرفتی.
❄️از گناهان بریدند و به سوی تو آمدند و تو بر آنان زلال عفو باریدی.
💞ای شکوهمند لبریز از عظمت!
❄️در خوبی ها توفیقمان ده
❄️و پشتیبانمان باش.
❄️اشک زاری مان را بنگر
❄️و بپذیر
❄️که تو بهترین کسی هستی که صدایش کنیم
❄️و مهربان ترین کس که از او مهر طلبیم.
✨💫✨💫✨💫✨💫