#باپسرمن_چهکارداری؟!
یک بار سر چند قسمت از مطالب نشریهٔ «سوره»، نامهٔ تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم.
حالم خیلی خراب بود و حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم، «حضرت زهرا» (س) را در عالم رؤیا دیدم و شروع به شکایت از سید کردم. ایشان فرمودند:#باپسرمن_چهکار_داری؟
👈 اما من باز هم از دست حوزه و سید نالیدم؛ باز ایشان فرمودند:
#باپسرمن_چهکارداری؟»
🔹بار سوم که این جمله را از زبان خانم شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود.
⚪️ مدتی گذشت؛ تا اینکه نامهٔ سید به دستم رسید: «یوسف جان! دوستت دارم! هر جا میخواهی بروی برو،
🔹ولی بدان برای من پارتیبازی شده و اجدادم هوایم را دارند.»
راوی: یوسفعلی میرشکاک
📚 از کتاب #آوینی | خاطرات و روایتهای کوتاهی از سید شهیدان اهل قلم
روایتگر رویدادهای جنگ
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
#آری_ایچنین_بود_برادر
#باپسرمن_چهکارداری؟!
یک بار سر چند قسمت از مطالب نشریهٔ «سوره»، نامهٔ تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم.
حالم خیلی خراب بود و حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم، «حضرت زهرا» (س) را در عالم رؤیا دیدم و شروع به شکایت از سید کردم. ایشان فرمودند:#باپسرمن_چهکار_داری؟
👈 اما من باز هم از دست حوزه و سید نالیدم؛ باز ایشان فرمودند:
#باپسرمن_چهکارداری؟»
🔹بار سوم که این جمله را از زبان خانم شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود.
⚪️ مدتی گذشت؛ تا اینکه نامهٔ سید به دستم رسید: «یوسف جان! دوستت دارم! هر جا میخواهی بروی برو،
🔹ولی بدان برای من پارتیبازی شده و اجدادم هوایم را دارند.»
راوی: یوسفعلی میرشکاک
📚 از کتاب #آوینی | خاطرات و روایتهای کوتاهی از سید شهیدان اهل قلم
روایتگر رویدادهای جنگ
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
#آری_ایچنین_بود_برادر