#تکریت_11
ﺧﺎﻃﺮات آزادگان
🔹 روز بیست و هفت خرداد شصت و شش، ساعت از نه صبح گذشته بود، ولی هنوز درها را باز نکرده بودند. نگهبانها رد می شدند. پوزخند میزدند.
میگفتند: کلید گم شده!
فهمیدیم نقشه ای در کار است. بالاخره در باز شد و از روی لیست تعداد زیادی اسم خواندند و آنها را بیرون بردند.
♦️ از لای پنجره بیرون را نگاه می کردیم. بچه ها را جمع کردند. بعد دسته جمعی مثل گرگهای وحـشـی بـه جانشان افتادند. آن قدر با کابل و باتون آنها را زدند که همه از حال رفتند. بـه قول یکی از بچه ها، صحرای کربلا بود. دست و پا و سرهای شکسته و خون آلود؛ آه و ناله و بدنهای در هم شکسته؛ آن قدر زدند که خودشان خسته شدند. کنار پنجره ایستاده بودیم و اشک میریختیم ولی کاری از دستمان برنمیآمد.
♦️همه را گوشه ای رها کردند. آنها آرام ائمه را صدا می زدند و با گریه و ناله به آنها متوسل میشدند. چهار ساعت به حال خود رهایشان کردند. خونریزی و تشنگی امانشان را بریده بود. نگهبانها لیوانهای پر آب را نشان می دادند و بعد آب را روی زمین میریختند و قهقهه میزدند. با خود فکر کردم انگار حکایت بستن آب و غربت شیعه در این سرزمین تمامی ندارد.
♦️توی آسایشگاه کلاس برگزار میکردیم اما این کلاس های درس به اقتضای اسارت شکل خاص خودش را داشت. یکی از بچه ها روحانی بود ولی عراقی ها نمی دانستند. دورش را می گرفتیم برایمان تاریخ اسلام و احکام و اخلاق می گفت. از رسالت پیامبر (ص) و قبل و بعد از هجرت مسلمانان به حبشه و... .
♦️کلاس زبان هم داشتیم. بعضیها دانشجو بودند. وقتی روزنامه های انگلیسی را برایمان می آوردند دور استاد جمع می شدیم. بعد او جمله به جمله ترجمه میکرد و بچه ها فقط با کمک حافظه و بدون هیچ قلم و دفتری حفظ می کردند.
فرمانده هایی که شناسایی نشده بودند کلاس سیاسی نظامی برایمان برگزار می کردند.
♦️تاسوعای امام حسین(ع) تیغ آوردند و وادارمان کردند اصلاح کنیم. بعد برای اولین بار تلویزیون آوردند و روشن کردند. برای هر آسایشگاه یک تلویزیون.
نگاه کردن اجباری بود. بین ساعت هشت و نیم تا ده شب برنامهمنافقین پخش میشد. مسعود رجوی و مریم رجوی برای حزبشان تبلیغ می کردند و اسرا را تشویق به پیوستن به آنها مینمودند. هر اتفاق و وسیله جدید برای ما به معنی شکنجه های جدید بود. باید تا آخرین برنامه بیدار می ماندیم و حق صحبت نداشتیم. با آمدن عکس سرور ملی شان ـ صدام - بايــد چهارزانو با احترام و در سکوت مطلق به چهره اش چشم می دوختیم. انتخاب کانال با ما نبود و گاه
♦️فیلمهای بسیار زننده و مستهجنی پخش می شد. بعثی های بهانه جو به چهره ها دقیق میشدند. هر کس که سرش را پایین می انداخت یا نگاه نمیکرد بیرون میکشیدند و شکنجه می کردند. خلاصه این مهمان ناخوانده قربانیهای زیادی از ما گرفت.
با آمدن محرم، عراقی ها به تکاپو افتادند.
♦️سیم خاردارهای حلقوی دوراردوگاه آنقدر زیاد بود که وقتی می ایستادی تا دور دست چیزی غیر از آنها نمی دیدی. با این حال سیم خاردار آوردند و از ما که جماعت اشتغلون بودیم خواستند، حلقه ها را اضافه کنیم.
آماده باش شروع شد. نگهبانها بیشتر شدند و مرخصی ها لغو شد؛ معتقد بودند در این ایام احتمال خرابکاری از طرف مـا وجـود دارد. از محرم می ترسیدند. می گفتند: «شما ایرانیها با عزاداری در این ماه، دوپینگ میکنین!». به امید ایجاد اختلاف، اسرای بندها را جابه جا میکردند، اما به لطف خدا موفق نشدند.
♦️ماه رمضان اذیتهای متناسب خودش را داشت. کار اجباری در گرمای طاقت فرسا و تنبیه بدنی؛ ولی ما با همان جیره غذایی ناچیز روزه می گرفتیم. همیشه با افزایش آزار و اذیت دشمن، گرایش به معنویات افزایش می یافت.
از وقتی که به ما اجازهٔ کشاورزی داده بودند مدتی می گذشت. چنبر خیارها رسیده بود. یک روز خیارهای قلمی و باریکتر را جمع کردیم و برای نگهبان ها بردیم. به خیارها نگاه کردند. یکی از آنها عصبانی جلو آمد و با دست، زد به ظرف و همۀ خیارها را پرت و پلا کرد.
دهانمان از تعجب باز مانده بود و هاج و واج نگاهشان می کردیم.
نگهبان معترضانه گفت:
♦️ عجب! فکر کردین زرنگین؟ چرا خوبها و بزرگها روخودتون میخورین و کوچکها رو برای ما می یارین؟ با این حال خودشان را خیلی قبول داشتند. وقتی هر ماه یک بار کمی میوه به ما میدادند کلی منت سرمان میگذاشتند. هر بار باد به غبغب انداخته می گفتند:
- شما توی عمرتون این جور میوه ها در ایران دیدین؟
طبق قوانین بین الملی بایستی در هفته سه بار به اسیر میوه و دسر می دادند. هر دو هفته و گاه ماهی یکبار یک پرتقال کوچک یا یک گلابی یا انار برای چهار نفر و گاه یک هنداونه کوچک یا ده حبه انگور یا چند خرما برای ده نفر میدادند. از همین مقدار کم هم نگهبانها می دزدیدند. بعد از سیر شدن خودشان اگر چیزی میماند به اسیر میرسید.👇