eitaa logo
جاماندگان از قافله عشق 🦋
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
757 ویدیو
1 فایل
#نشر_آثار_شهدا #روایت_دفاع_مقدس و پستها و محتوای ارزشی #جاماندگان_ازقافله_عشق جهاد تبین و بصیرت افزایی
مشاهده در ایتا
دانلود
  خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی      ‌‌‍‌‎‌ ♦️ ساعت هفت و چهل دقیقه معاون و ستوان یکم «کنعان» به همراه گماشته اش پیش ما آمد. در چهره اش آثار ترس و خستگی نمودار بود. ستوان «محمد جواد در مورد فرمانده هنگ از او سئوال کرد. پاسخ داد: «فرمانده نیمه شب احساس کرد سربازان در عبور از رودخانه و پیشروی تردید به خود راه میدهند. از این رو به من گفت که از رودخانه عبور می کنم ... تو اینجا منتظر باش. او محافظین و گماشته خود را همراه من رها کرده و به تنهایی رفت و تا این لحظه است.» ♦️از او سئوال کردیم: «وضعیت الان چگونه است؟» در پاسخ گفت: «نیروهای مهاجم در عبور از رودخانه و پیشروی به سمت مواضع ایرانی‌ها و بیشتر نفرات به پشت جبهه فرار کردند.» ♦️حوالی ساعت ۸ بامداد ما در داخل آن سنگر بزرگ محاصره شده‌بودیم. معاون و ستوان «محمد جواد» پس از گفتگو تصمیم گرفتند منطقه را به قصد به پشت جبهه، ترک کنند. معاون دژبان سرباز "علی رسن" را مامور کرد خود را به زره پوش برساند و آن را به نزدیکی ما بیاورد. قرار شد به وسیله آن از فرار کنیم. سرباز «علی رسن» روانه شد. در آن لحظه کنار در سنگر ایستاده بودم. هنوز چند متری از ما دور نشده بود که خمپاره ای فرود آمد و ترکش آن به شکمش اصابت کرد. آه و ناله سرباز به هوا رفت و فریاد کنان گفت: «دکتر! کمکم کن... دارم می‌میرم» فریاد زدم: « خیلی زود خودت را به زره پوش برسان. من قادر به حمل تونیستم.» از شدت ترس خودش را به زره پوش رسانید و سوار شد. به دنبال او راه افتادم. ♦️ در نزدیکی آشیانه زره پوش، خمپاره دیگری در چند قدمی من منفجر شد. اگر با شنیدن سوت آن به سرعت روی زمین دراز نمی‌کشیدم کارم ساخته بود. سوار زره پوش شدم. سرباز «علی رسن» را دیدم که ترکش به شکمش اصابت کرده بود. محل جراحت را پانسمان کردم. چند لحظه بعد تعداد ماتکمیل شد و سریعاً محل را ترک کردیم، باران به اوج خود رسیده بود. در طول مسیر بسیاری از نظامیان 👈فراری به ما ملحق شدند تا جایی که زره پوش از کثرت افرادی که از آن آویزان شده بودند به صورت خوشه انگور در آمد. پس از یک ربع ساعت به خاکریزی که در غرب مواضع پشتی قرار گرفته بود، رسیدیم. تعجب کردم. مسافتی که هنگام شب در مدت بیش از سه ساعت آمده بودیم، آن را هنگام در عرض ۱۵ دقیقه طی کردیم. از دور افراد واحد سیار را دیدم که سرهایشان را بلند کرده و مرا جستجو می‌کنند. زره پوش به مواضع قبلی‌مان رسید. معاون به من گفت: سرت را بیرون بیار تا افرادت ترا ببینند! ♦️ برخاستم و سرم را از برج بیرون کشیدم مرا که دیدند، تعجب کردند. همگی پیاده شدیم. افراد به دورم حلقه زدند و در حالیکه صورتم را می بوسیدند گفتند از تو مایوس شده بودیم. تصور می کردیم که کشته شده ای و یا به اسارت در آمده ای!» ♦️داخل سنگر تمامی جریاناتی را که رخ داده بود برای آنها تعریف کردم. آنها هم به ما گفتند که دیشب در اینجا باری را زیر گلوله باران سنگین سپری کرده اند. آثار گلوله ها که زمین را زیر و رو کرده و با باروت سیاه به آن سرمه کشیده بود، دیده می‌شد. ♦️ساعت ۱۰ بامداد افراد پراکنده هنگ در یک جا تجمع کردند و سرهنگ دوم ستاد #«عبدالکریم» نیز مجدداً به عنوان فرمانده موقت از قرارگاه لشکر پیش ما آمد. چند کیلومتری به عقب حرکت کردیم و در کنار ساحل . پس از یک استراحت کوتاه که طی آن مورد حمله توپخانه نه چندان شدید قرار داشتیم، محل را ترک کردیم. در جریان این گلوله باران یکی از آمبولانس‌ها ترکش خورد. چند کیلومتر جلوتر ؛ باردیگر در کنار هور متوقف شدیم. فرمانده این محل را به عنوان استراحتگاهی موقت برای سازماندهی هنگ برگزیده بود. ♦️ در جریان برآورد خسارات و تلفات محرز گردید که مقداد جمعه احمد، فرمانده هنگ ما و محسن درینه کشته شده اند. سروان «سلام» افسر اطلاعات، ستوان یکم جبیر، ستوان یکم «علی» فرمانده گروهان یکُم نیز آسیب کلی دیده بودند و از حدود ۱۵ سرباز و درجه دار هنگ بی خبر بودیم. خودروهای یگان خمپاره اندازها و توپخانه ضد زره 9.A.B.G هم منهدم شده بودند.        ‌‌‍ ادامه دارد... @seYed_Ekhlas🇮🇷
🔻  خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی      ‌‌‍‌‎ ▪︎ وضعیت بدین منوال ادامه یافت تا این که روز بیستم مارس ۱۹۸۲ / اول فروردین ۱۳۶۱ نیروهای عراقی مستقر در منطقه العماره مواضع نیروهای ایرانی در محورهای شوش و دزفول را مورد حمله ای گسترده قرار دادند. بعد از این حرکت، هدف ما مشخص گردید. از ما خواسته شد نیروهای ایرانی را سرگرم کنیم تا حمله بزرگی علیه مجتمع نیروهای ایرانی در شوش و دزفول انجام گیرد. روز بیست و یکم مارس ۱۹۸۲ / دوم فروردین ۱۳۶۱ در حال ساختن سنگری ساده برای استراحت بودم. در هـمـیـن روز سروان «عبدالکاظم» افسر اطلاعات هنگ پس از فرار از مقدم به بهانه پشتیبانی محدوده اطراف ما، پیش من آمد. ورود این ابله باردیگر نظارت بر عرصه را بر ما تنگ کرد. روز بعد خبرهای مربوط به شروع یک حمله گسترده از سوی نیروهای اسلام علیه نیروهای عراقی که در منطقه شوش و دزفول مستقر بودند به دستمان رسید. ♦️ من از طریق رادیوی کوچکی که همراه داشتم اخبار مسرت بخشی در مورد آزاد شدن مناطقی از سرزمینهای اسلامی توسط نیروهای ایرانی یافت می کردم. روزها سپری می‌شد و اخبار و گزارشات مربوط به پیروزیهای نیروهای ایران در نبردهای شوش و دزفول همچنان ادامه یافت. منطقه عملیاتی ما خالی از فعالیت و جنب وجوش بود و بجز درگیریها و مانورهای پراکنده به مفهوم واقعی صورت نمی گرفت. ♦️روز ۲۷ مارس ۱۹۸۲ / ۸ فروردین ۱۳۶۱ روز بزرگی بود. گزارشاتی که در این روز به دست ما رسید برای دوست و دشمن تکان دهنده بود. بهیار خمیس عبدالمحسن اخبار و گزارشات را لحظه به لحظه به اطلاع من می‌رسانید، زیرا نمی‌توانستم با وجود آن ملعون (سروان عبدالکاظم) که لحظه ای از پیشم جدا نمی‌شد، به تهران گوش فرادهم. بعد از ظهر آن روز خمیس به بهانه این که بیماری همراه دارد نزد من آمد و گفت: «دکتر با من بیا مریضی در انتظار توست.» از سنگر خارج شدم و همراه او به اورژانس رفتم. به من گفت: می خواهم مژده ای به تو بدم. گفتم: «چه مژده ای؟» گفت: «نیروهای ایران منطقه را که صدام روی آن حساب می‌کرد آزاد کرده اند.» گفتم: « خوب، بعد چی؟» گفت: «تعداد ۱۵ نفر از جمله چند افسر و فرمانده را به اسارت در آورده اند.» خبر غیر منتظره ای بود. بلافاصله تهران را گرفتم. داشت سرود و خبرهای مربوط به پیروزیها را پخش می‌کرد. با وجود این که تنها منطقه دزفول و شوش بود اما از پیروزیهای ارتش اسلام بسیار خوشحال بودم. وقتی برگشتم احساسم کنجکاوی سروان عبدالکریم را برانگیخت. تا جایی که از من پرسید: 👈«دکتر ! چیه ؟ غیر عادی به نظر میرسی.» گفتم: «از سرنوشت برادرم در منطقه دزفول نگرانم.» این را گفتم و ساکت شدم. روز ۲۸ مارس ۹/۱۹۸۲ فروردین ۱۳۶۱ دکتر «داخل» به عنوان ماموری از واحد پزشکی صحرایی ۱۱ وارد شد تا جای مرا که یازده ماه در هنگ خدمت کرده بودم بگیرد. به اتفاق او سوار تانکر آب شدم و جهت ملاقات با فرمانده هنگ راهی خطوط مقدم شدیم. نزدیکی روستای سعدون التفگ از تانکر پیاده شدیم و مسافتی را با پای پیاده در میان مزارع سرسبز گندم که کشاورزان یک سال قبل آنجا را رها کرده بودند طی کردیم. تیراندازی طرفین ادامه داشت. ما با سرعت در میان کانالهای خشک حرکت می‌کردیم. دکتر، در حالی که می‌لرزید، و بخت بد خود را لعن و نفرین می‌کرد و پشت سر من حرکت می کرد. لحظاتی بعد به سنگر فرمانده رسیدیم که دخمه کوچکی بود. در داخل یک کانال خشک ♦️درختان کوچکی بر آن سایه گسترده بودند. در آن لحظه ستوان محمد جواد معاون او نیز حضور داشت. چند دقیقه بعد، ستوان نامه دکتر داخل و نامه انتقالی مرا تحویل داد. از آنها خداحافظی کردیم و با گامهایی بی صدا و در عین حال سریع از منطقه ای که در آن جز صدای شلیک و انفجار خمپاره به گوش نمی رسید، . ساعت ۲ بعد از ظهر با واحد سیار پزشکی خداحافظی کرده و هنگ سوم را به قصد واحد پزشکی صحرایی ۱۱ ترک کردم.       ‌‌‍‌‎     ‌‌‍‌‎‌@seYed_Ekhlas🇮🇷