خرجش دو سه تا پُشتی بود و یه چادر رنگیِ گُل گُلی! سه سوته خونه میساختیم و سند شش دانگش رو بنام میزدیم...
کل دغدغهمون این بود که موقع لِی لِی پامون روی خط نره یا توپ پلاستیکی مون پنچر نشه یا مثلا عمه و خاله و عمو و دایی که میان پیشمون، زود نرن و بیشتر بمونن...
جالب اینجاست که گاهی اصلا باهاشون کاری نداشتیم و حتی برای چند دقیقه هم، همصحبت نمیشدیم، ولی همینکه مامان رو سرگرم میکردن، تا بهمون گیر نده و چند ساعتی بیشتر توی کوچه و خیابون آتیش بسوزونیم برامون کافی بود...
بزرگترین لذت دنیا خرید کفش و لباس شب عید بود و فتح دنیا هم برامون شده بود تموم کردن کلِ تکالیف پِیک نوروزی تا روز سوم چهارم عید...
راستی نمیدونم چرا هرچی از اون موقعها یادم میاد همراه خودش یه بوی خاص هم داره... از بوی عجیب و مست کنندهی کتاب و دفترهای درسیِ نو و جامدادی هامون تا عطر فصلهای سال!
نه تنها فصلها بو داشت حتی برای من هر ماه هم بوی منحصر به خودشو داشت... مثلا فروردین بوی شکوفههای آلو و گیلاس، اردیبهشت عطر دیوونه کنندهی یاس، خرداد بوی ریحون و شاهی و...
نه نگران قبض و قسط و دخل و خرج بودیم نه دغدغهی گرونی و کم آوردنِ وسط ماه... کل دنیامون مدرسه بود و کوچه و تلویزیون... گفتم تلویزیون، یاد اون روزی افتادم که رویام به حقیقت پیوسته بود و بابام با کارتن دورتادور چسب شدهی تلویزیون رنگی ١4 اینچ سونی وارد خونه شد... وای که چه روزی بود... موقع بازکردن چسبهاش عین حاجیا دور کارتن طواف میکردم و دل تو دلم نبود که زودتر ببینم چه شکلیه...یادش بخیر... شاید دو سه روز فقط با یونولیتهای محافظ توی کارتن سرگرم بودم... خلاصه که کلی ذوق و شوق و شور و هیجان...
روزها و ماهها و فصلها و سالها رو دویدیم و دویدیم، بیمحابا، بیوقفه... بزرگ و بزرگتر شدیم... حالا فهمیدیم نه خونه دار شدن مثل اون روزا راحته، نه دغدغههامون اونقدر کوچیک و پیش پا افتاده... حالا فهمیدیم دخل و خرج چیه و وسط ماه کم آوردن یعنی چی... حالا دیگه نه تکلیف شب داریم و نه پِیک نوروزی، اما تکلیفمون با شب و روزمون مشخص نیست...
حالا دیگه مثل اون موقعها روزها رو نمیشمریم تا به عید و سه ماه تعطیلی برسیم، راستش اصلا حساب روزها و ماهها و فصلها و سالها از دستمون در رفته...
نمیدونم، شاید برای من اینطور شده باشه؛ اینکه دیگه فصلها بو ندارن! فقط سرد و گرم میشن...
و چقدر عجله داشتیم برای رسیدن به این همه دلتنگی... این همه یادش بخیر گفتن... این همه دغدغه...
"کاش میشد زمان رو هم مومیایی کرد"
✍ #آرش_شریعتی
🌐 کانالی متفاوت رو در ایتا با ما تجربه کنید.☺️
جهت حمایت ازکانال لطفا مطالب رو با لینک ارسال کنید🙏
لینک # کـلـبـه ی_ آرامـ☆ش👇👇
🏠@kolbeAramesh1🏠
پدربزرگ همونطور که داشت توی جیبهاش دنبال فندکش میگشت زیر لب غُرغُر میکرد ، زمستون بود و سوز سردی میاومد، از وقتی دکتر گفته بود که ریههای مادربزرگ مشکل داره ، دیگه توی خونه سیگار نمیکشید ...
بالاخره روشنش کرد و روی صندلی همیشگیش، گوشهی تراس نشست.
مادربزرگ درحالیکه داشت لباسها رو از روی بند جمع میکرد، رو کرد بهش و گفت:
آره بکش! اصلاً روزی ده تا پاکت بکش! بکش تا خدا بخواد نفست در نیاد، زودتر از دستت راحت شم!
پدربزرگ با همون لحن خاصش، یک لا الله الاالله گفت و سیگاری که فقط چندتا پُک ازش زده بود رو انداخت زمین و پاشو گذاشت روش ...
از روی صندلی پا شد و گفت؛ آخه زن من با تو چه کار دارم؟!
یعنی هیچ جا ازدست تو نباید آرامش داشته باشیم، این کوفتی رو هم زهر تنمون کن...اَه...
امّا من فکر می کنم خیلی مادربزرگ رو دوست داشت ..!
چون الان چندسالی میشه که به خواستهی اون عمل کرده و دیگه نفس نمیکشه ...
"خیلی دوستش داشت"
این رو از نون برشتهی خاش خاشی که هر صبح بخاطرش مجبور بود بیشتر توی صف معطل بشه، میشد فهمید ...
از حواس جمعش، به ساعت قرص های مادربزرگ...
از سیگاری که توی سرما و گرما مجبور بود بیرون از خونه بکشه ...
پدربزرگ رفت، "با هزاران دوستت دارمی که هرگز به زبان نیاورد" ...
"مادربزرگ هم خیلی اونو دوست داشت"
این رو از غذاهای کم نمکی که درست میکرد، فهمیدم ...
از هِل و دارچینی که همیشه توی چای میریخت ...
از پنهون کردن پاکت سیگار پدربزرگ ...
از ترشی لیتهی سیر داری که کسی جز پدربزرگ نمیخورد و مادربزرگ هر سال درست میکرد ...
از شربت زعفرونی که ظهرهای تابستون مهمون همیشگی سفرهشون بود ...
و مادربزرگ ماند، "با هزاران دوستت دارمی که هرگز به زبان نیاورد" ...
✍ #آرش_شریعتی
🌐 کانالی متفاوت رو در ایتا با ما تجربه کنید.☺️
جهت حمایت ازکانال لطفا مطالب رو با لینک ارسال کنید🙏
لینک # کـلـبـه ی_ آرامـ☆ش👇👇
🏠@kolbeAramesh1🏠
پدربزرگ همونطور که داشت توی جیبهاش دنبال فندکش میگشت زیر لب غُرغُر میکرد ، زمستون بود و سوز سردی میاومد، از وقتی دکتر گفته بود که ریههای مادربزرگ مشکل داره ، دیگه توی خونه سیگار نمیکشید ...
بالاخره روشنش کرد و روی صندلی همیشگیش، گوشهی تراس نشست.
مادربزرگ درحالیکه داشت لباسها رو از روی بند جمع میکرد، رو کرد بهش و گفت:
آره بکش! اصلاً روزی ده تا پاکت بکش! بکش تا خدا بخواد نفست در نیاد، زودتر از دستت راحت شم!
پدربزرگ با همون لحن خاصش، یک لا الله الاالله گفت و سیگاری که فقط چندتا پُک ازش زده بود رو انداخت زمین و پاشو گذاشت روش ...
از روی صندلی پا شد و گفت؛ آخه زن من با تو چه کار دارم؟!
یعنی هیچ جا ازدست تو نباید آرامش داشته باشیم، این کوفتی رو هم زهر تنمون کن...اَه...
امّا من فکر می کنم خیلی مادربزرگ رو دوست داشت ..!
چون الان چندسالی میشه که به خواستهی اون عمل کرده و دیگه نفس نمیکشه ...
"خیلی دوستش داشت"
این رو از نون برشتهی خاش خاشی که هر صبح بخاطرش مجبور بود بیشتر توی صف معطل بشه، میشد فهمید ...
از حواس جمعش، به ساعت قرص های مادربزرگ...
از سیگاری که توی سرما و گرما مجبور بود بیرون از خونه بکشه ...
پدربزرگ رفت، "با هزاران دوستت دارمی که هرگز به زبان نیاورد" ...
"مادربزرگ هم خیلی اونو دوست داشت"
این رو از غذاهای کم نمکی که درست میکرد، فهمیدم ...
از هِل و دارچینی که همیشه توی چای میریخت ...
از پنهون کردن پاکت سیگار پدربزرگ ...
از ترشی لیتهی سیر داری که کسی جز پدربزرگ نمیخورد و مادربزرگ هر سال درست میکرد ...
از شربت زعفرونی که ظهرهای تابستون مهمون همیشگی سفرهشون بود ...
و مادربزرگ ماند، "با هزاران دوستت دارمی که هرگز به زبان نیاورد" ...
✍ #آرش_شریعتی
# کـلـبـه ی_ آرامـ☆ش🏠🦋 🌟
مـا _بـهـتـریـنـیـم😍
🏠@kolbeAramesh1🏠