💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان: به عمل کار بر آید...
پسر کوچولوی خواهرم از من بیسکویت خواست.
گفتم: امروز مى خرم.
وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.
دوید جلو و پرسید:دایی بیسکویت کو؟
گفتم: یادم رفت.
شروع کرد و گفت: دایی بَده، دایی بَده.
بغلش کردم و گفتم: دایی جان! دوستت دارم.
گفت: بیسکویت کو؟
فهمیدم دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد.
فهمیدم دوست داشتن را نه مینویسند نه میگویند ،
ثابت میکنند...
╭┅───────┅╮
@kolbeAramesh1🏕
╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستانک
فیلم کوتاه: از پدر به پسر (با موضوع الگوپذیری فرزندان)
قال امیرالمومنین علی علیه السلام:
🔹إِنَّما قَلبُ الحَدَثِ كَالارضِ الخاليَةِ ما اُلقىَ فيها مِن شَىْ ءٍ قَبِلَتهُ
🔸دل کودکان و نوجوان مانند زمين آماده است كه هر بذرى در آن افشانده شود، مى پذيرد👀
╭┅───────┅╮
@kolbeAramesh1🏕
╰┅───────┅╯
#داستانك
✍پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
🏴 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲
╭┅───────┅╮
@kolbeAramesh1🏕🏴
╰┅───────┅╯
#داستانک
💎 زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا می پرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلی دوست دارم
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست
زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
❤️🕊❤️🕊❤️🕊❤️🕊
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹 با ما همراه باشید در⇩⇩⇩
🏡کلبه ی آرامش🏡👇
@kolbeAramesh1
#داستانک
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و…
مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟
و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟ نه!
و حالا دو تا تخممرغ؟ نه مادربزرگ!
آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟
جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشان به هم میخورَد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد بهنظر میرسند اما وقتی بهدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند.
خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است.
ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوقالعاده میرسند.
روز های سخت باید بگذرد تا آب دیده شده و به طلای ناب درونمان برسیم ...
⛄️ لطفا جهت حمایت ازما، دوستان خود را به کانال دعوت کنین❣️🙏🏻👇👇
@kolbeAramesh1
سلام
#مطلب_قابل_توجه😍😍😍😍
#داستانک
#دخترکی_با_سنگ،
بدنه ماشین پدرش را خراش میداد.
#پدرش_از_روی_خشم
چند ضربۀ محکم به دستش زد
غافل از اینکه آچار در دستش است.
در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد.
#دختر_از_پدرش_پرسید:
پدر، انگشتانم کی رشد میکنند؟
پدر از ناراحتی حرفی نمیزد.
نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد.
دختر نوشته بود:
«دوستت دارم بابا»
#عصبانیت_و_عشق_حد_و_مرزی_ندارد.😔
مشکل امروز جهان این است که
مردم استفاده میشوند و
وسایل دوست داشته میشوند
━━⊰❀🦋❀⊱━═
✅به صدای آرامش بپیوندید👇
@SeAramesh
#داستانک 💫
✍️پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید؛ دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟ پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند، دو تا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم. ماری هم دارم که آن را حبس کردهام. شیری نیز دارم که همیشه باید آن را در قفسی آهنین زندانی کنم.
بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم. مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی این همه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند؟! پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست. آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم. آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم به سوی گناه کشیده نشوند.
آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کار کردن آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم. آن مار، زبان من است که مدام باید آن را دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او سر بزند. شیر، قلب من است که با وی همیشه در نبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است که محتاج هوشیاری مراقبت و آگاهی من دارد. این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده.
━━⊰❀🦋❀⊱━═
✅به صدای آرامش بپیوندید👇
@SeAramesh
#داستانک
#ضرب_المثل
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت...
🔹 مرد خسیسی، خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبرد. در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد.
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند... سپس آهنگِ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت: این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت: اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفته است.
امثال و حِکَم، دهخدا،ص1848
━━⊰❀🦋❀⊱━═
✅به صدای آرامش بپیوندید👇
@SeAramesh
#داستانک
#ضرب_المثل
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت...
🔹 مرد خسیسی، خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبرد. در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد.
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند... سپس آهنگِ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت: این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت: اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفته است.
امثال و حِکَم، دهخدا،ص1848
━━⊰❀🦋❀⊱━═
✅به صدای آرامش بپیوندید👇
@SeAramesh
#داستانک
✍ من اینجا مسافرم
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم.
دنیا محل گذر است نه محل ماندن !!!
✍🏻#صدای_آرامش👇
━━⊰❀🦋❀⊱━═
@SeAramesh
🌺نتیجه احترام به مادر
#داستانک
‹‹ علی اکبر دهخدا و مادرش ››
دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغتنامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
┅┄ 💕━━⊰❀🦋❀⊱━═
✅به صدای آرامش بپیوندید👇
@SeAramesh