eitaa logo
رنگــ خُدایی✔
54 دنبال‌کننده
444 عکس
230 ویدیو
21 فایل
🦄صِبغه اللّه: رنگ خدایی🎀حافظ و مربی قرآن🎀 اخبار قرآنی✔ انرژی مثبت✔مشاوره قرآنی آنلاین✔ والپیپر قرآنی✔صوتهای دل نشین✔پادکست های صوتی بانو✔مسابقه هرماه 😍🛍️🎁🎊🎉 🌱فقط سوالات قرآنی و مشاوره قرآنی با آیدی زیر:Rsamera
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رنگــ خُدایی✔
برای دسترسی بهتر به ویژه برنامه های ما😍👇
هدایت شده از رنگــ خُدایی✔
برای دسترسی بهتر به ویژه برنامه های ما😍👇
هدایت شده از رنگــ خُدایی✔
برای دسترسی بهتر به ویژه برنامه های ما😍👇
داستان شانزدهم 🌷 آخرين نفري که از عمليات برمي‌گشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت. گفتيم«اگه شهيد مي‌شدي…؟» گفت«اين بيت المال بود.»
داستان دوم🌷 مادر بزرگوارش می‌گوید: سال سوم راهنمایی راضیه بین خودش و خدا عهدی بسته بود که بعد از شهادتش تو وسایلش، البته تو وسایلش که نه، داخل جعبه اسماً متبرکه پیداش کردم. 🦋خلاصه کوتاهی از این عهد نامه:
1 داستان اول🌷 راضیه مثل همه هم سن و سالانش، درس می خواند، زندگی می کرد، بازی می کرد و … ولی چیزی که اون را به این درجه رساند، نکات ظریفی بود که در زندگیش رعایت می کرد؛ نکاتی که کاری به سن و سالش نداشت، از سر تقوا و ایمان، از سر مراقبت در رفتارهای روزمرش بود و احترامی که برای بزرگترها؛ پدر و مادر و معلمین قائل بود و در کارهاش واقعاً مرد عمل بود؛ یعنی درسته که راضیه یک دختر بود ولی جایی که باید رضای خدا را در نظر بگیره، واقعاً مردانگی به خرج می داد.
"…بی حساب پیش، انشا ا.. به امید خدا و توکل به خدا چهل روز تمام کارمو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات ما بگذرد و گناهامو ببخشه. توی این چهل روز که از ۰۵/‏۰۳/‏۸۵‬ شروع می شه توفیق پیدا کنم مادام العمر دعای عهد و زیارت امین ا.. و… را بخوانم و گریه کنم. 🌷🌷🌷 آقا تو رو خدا توفیق اشک ریختن تو این دعاها را به من بده و شب هم به یاد خانم حضرت زهرا (س) شبی ۵ صفحه قرآن بخوانم؛ ان شاء الله تکرار آیه الکرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه. و همچنین شکر نعمتهای خدا و توفیق آلوده نشدن به گناه و نابود کردن نفس اماره و تقویت نفس لوامه را داشته باشم و تسبیحات خانم فاطمه زهرا (س) را همراه با الگو برداری از حجاب، عفاف، ادب و اخلاق ایشان را سر لوحه زندگی خودم قرار دهم."
داستان دوم🌷 مادر بزرگوارش می‌گوید: سال سوم راهنمایی راضیه بین خودش و خدا عهدی بسته بود که بعد از شهادتش تو وسایلش، البته تو وسایلش که نه، داخل جعبه اسماً متبرکه پیداش کردم. 🦋خلاصه کوتاهی از این عهد نامه:
"…بی حساب پیش، انشا ا.. به امید خدا و توکل به خدا چهل روز تمام کارمو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات ما بگذرد و گناهامو ببخشه. توی این چهل روز که از ۰۵/‏۰۳/‏۸۵‬ شروع می شه توفیق پیدا کنم مادام العمر دعای عهد و زیارت امین ا.. و… را بخوانم و گریه کنم. 🌷🌷🌷 آقا تو رو خدا توفیق اشک ریختن تو این دعاها را به من بده و شب هم به یاد خانم حضرت زهرا (س) شبی ۵ صفحه قرآن بخوانم؛ ان شاء الله تکرار آیه الکرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه. و همچنین شکر نعمتهای خدا و توفیق آلوده نشدن به گناه و نابود کردن نفس اماره و تقویت نفس لوامه را داشته باشم و تسبیحات خانم فاطمه زهرا (س) را همراه با الگو برداری از حجاب، عفاف، ادب و اخلاق ایشان را سر لوحه زندگی خودم قرار دهم."
داستان هفدهم 🌷 شب قبل شهادتش، یاران همیشگی دور او را گرفته بودند؛ «یونس شریقی»، «جمال دهشور»، «قاسم نیسی»، «حسن بوغدار»، «حسین احتیاطس» و... . حسین گفت: «بچه‌ها! آب گرم داریم؟» دوستش گفت: «آب گرم می‌خواهی چیکار؟» گفت: «می‌خواهم حمام کنم». دوستش با تعجب پرسید: «تو این سرما؟» و بلافاصله اضافه کرد: «فردا عملیات است. حسابی گرد و خاک بلند می‌شود. خاکی می‌شوی.» گفت: «می‌دانم.» دوستش گفت: «و با این حال باز می‌خواهی حمام کنی؟ مگر قرار است بروی تهران؟» حسین زد زیر خنده. از ته دل می‌خندید. آن‌قدر خندید که همه به خنده افتادند. بعد ساکت شد و گفت: «فردا به تهران نمی‌روم، به جای مهم‌تری می‌روم.» «کجا؟»، «ملاقات خدا».
داستان شانزدهم 🌷 آخرين نفري که از عمليات برمي‌گشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت. گفتيم«اگه شهيد مي‌شدي…؟» گفت«اين بيت المال بود.»
داستان هجدهم 🌷 واقعیتی از شهید علم‌الهدی که تا وفات مادرش بیان نشد یکی از همرزمان حسین که روز شهادت وی همراه او بود و به اسارت گرفته شد، با بیان این‌که خوشحالم که این اعتراف دردناک زمانی انجام می‌گیرد که مادر بزرگوار حسین (که خود شیرزنی بود) در قید حیات نیست؛ می‌گوید: «من سال‌ها در اسارت بوده‌ام و حتما از رفتار وحشیانه عراقی‌ها با اسرا چیزهایی شنیده‌اید، اما شکنجه‌ای که من دیدم، یک لحظه بیشتر نبود و با این حال، هنوز که هنوز است، از درد آن یک روز هم نتوانسته‌ام سر راحت بر بالین بگذارم. آری مرا به تانکی بستند که از روی پیکر مبارک حسین گذشت، در حالی که هنوز جان داشت، هرچند که چفیه‌اش صورتش را پوشانده بود و با آن چشم‌های زیبا و گیرایش دیگر نمی‌توانست عذاب کشیدن مرا ببیند. من صدای خرد شدن استخوان‌های حسین را شنیدم و راستش در آن لحظه خدا را شکر کردم که دیدم دارم به اسارت برده می‌شوم، والا چگونه می‌توانستم برگردم و بگویم از پا حسین افتاد و ما بر پا بودیم؟» 💔