eitaa logo
[سِد علی]
1.1هزار دنبال‌کننده
362 عکس
48 ویدیو
0 فایل
دل‌مشغولی‌های شاعری پریشان . 🚩«وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا» . صفحه‌ی اینستاگرام وکانال تلگرام: @sedalihasani
مشاهده در ایتا
دانلود
موتور اولی که سوار شدم پنچر کرد. قبل از میدان امام حسین. مقصد کجا بود؟ اطراف خیابان ولیعصر. لوتی‌گری کرد، پول نگرفت و رفت. دیرم شده بود، باید تا شنبه، کتاب را تمام کنم. اولین موتوری که آمد را خفت کردم، گفت: ۱۰۰ گفتم: ۵۰. موتوری‌ها می‌دانند این قانون را. نصف قیمت راننده را پیشنهاد بده، ده تومن هم بگذار رویش و صیدش کن. بعضی‌ها البته دندان‌گرد هستند. این‌ها کلا باید توسط جامعه‌ی مسافران هر شهر تحریم شوند تا کار و کاسبی‌شان به‌هم بخورد، شاید پول حلال‌تری ببرند سر سفره‌ی زن و بچه‌هایشان. خلاصه سوار شدم. با ۶۰ تومن. سر صحبت را باز کرد. از حرف‌هایش بدم آمد. باد، می‌زد توی صورتش، بوی لجن دهانش را می‌آورد صاف می‌زد توی مشامم. دوزاری‌ام هنوز نیفتاده بود. گفت: شب یلداست! چرا سر ده تومن چونه می‌زنی؟ گفتم: چونه بلد نیستم بزنم اصلا. طی کردیم. گفت: من سه تا بچه دارم، متولد چندی؟ -۷۸. من دخترم ده سال از شما کوچیک‌تره. یه ساله ازدواج کرده. تعجب کردم، ادامه داد: دو تا پسر هم دارم. امشب دور هم جمع می‌شیم. گفتم: دخترت ازدواج کرده؟ گفت: آره، ما سبزواریا دختر رو زود شوهر می‌دیم. ادامه داد: خلاصه الان دارم میرم بازار، یه مشروب بگیرم با بچه‌ها شب بخوریم. ۲۲۰ تومن دارم، ۷۰ بده که بتونم ۲۹۰ تومن یه بطری بخرم. گفتم: الان که گفتی برا چی میخوای که دیگه اصلا. گفت: نصف می‌کنیم اصلا! گفتم: نخوردم تا حالا، قرار هم نیست بخورم. دوزاری‌ام این‌جا افتاد، نزدیک‌های دروازه دولت. مست بود. روی پل چوبی که بروی یک ساختمانی پرچم بزرگی برای حضرت زهرا زده است. تا قبلش داشت از تجاربش می‌گفت، روی پل که رفتیم حرفش را قطع کرد، سکوت کرد. هیچی نگفت! حتی یک کلمه هم حرف نزد. نزدیک تئاتر شهر گفتم صبر کند تا از عابربانک پول بگیرم. برگشتم، نشستم، حرکت کردیم، کم‌تر از یک دقیقه تا مقصد فاصله بود، پیاده که شدم، حساب که کردم، وقتی داشتم می‌رفتم گفت: «من خودم دیگ‌ سمنو گذاشته بودم فاطمیه»
«آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکر هاشان زیر شنی تانک های شیطان تکه تکه شد و به باد و خاک و آب و آتش پیوست. امّا راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمی یابند! گردش خون در رگ های زندگی شیرین است، امّا ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است. و نگو شیرین تر! بگو بسیار بسیار شیرین تر است.»
رسول خدا فرمود: «الجنة تحت ظلال السیوف» یعنی بهشت زیر سایه‌ی شمشیرهاست. در تفاسیر گفته‌اند شمشیر استعاره از سختی است، یعنی هرچقدر بیش‌تر در این دنیا عرقت ریخته شود، به بهشت نزدیک‌تری. با این حساب غم، مقدس است. آدمِ بی‌غم بی‌بخار است. البته تحمل غم خیلی کار دشواری است. واقعا سخت‌ترین کار دنیا، نه کار در معدن، که تحمل غم است، غم نابودت می‌کند، ذره‌ذره آبت می‌کند، موی سرت را سفید می‌کند، و از بین می‌بردت. علی بن الحسین فرمود در بدن پدر شهیدش اندازه‌ی یک نگین عقیق جای سالم نبود. پس «حسین بن علی» که پیش‌وای ما غم‌زدگان است تحت ظلال السیوف به دیدار خدا رفت. البته می‌گویند در کربلا سایه نبود، آب هم نبود، شمشیر‌ها هم بی‌رحم و دریده شده بودند... اما غم حسین بن علی با دیدن یک نفر از بین می‌رفت. همان که «کاشف‌الکرب عن وجهه» بود‌. به ما هم یاد دادند هر وقت غممان زیاد شد، حواله‌اش بدهیم به عباس. غمم زیاد است. شما این‌طور دوست داری؟ غمی نیست! «زیر شمشیر غمت رقص‌کنان می‌آیم.»
سلام خدا بر حاج قاسم، که تکیه‌گاهش خدا بود و تکیه‌گاه مردم شد.
یمن در تهدیدی جدید گفته اگر حملات اسراییل، متوقف نشه، خطوط اینترنت جهانی رو مورد هدف قرار میده. و خب تو این چند روز نشون داده که اگه گفته میزنه، میزنه. خلاصه ما رو حلال کنید آشنایی با شما زیبا بود.
میگن وقتی امام خمینی داشت میومد ایران، یه هواپیما امام رو میاورد یه هواپیما هم «جنم»ش رو. یمنی‌ها هم حکایتشون همینه. اول جیگر بودن که بعد دست و پا درآوردن.
تا شهادت هست، نهضت زنده است....
ترامپ مدعی است چهارسال قبل، در این شب‌ها نقشه‌ی ترور «فرمانده‌ منطقه» قطعی شد. می‌گوید شب عملیاتشان، اسراییل تماس می‌گیرد و اعلام می‌کند که در ترور قاسم سلیمانی حضور پیدا نخواهد کرد. چرا؟ چون از تبعاتش می‌ترسید. امروز هم، اسراییل، باید از تبعات کاری که می‌کند بترسد تا فرماندهان بیش‌تری از ما را، در روز روشن و با شلیک مستقیم موشک، ترور نکند.
رفتم سلمونی، حال و احوال کردیم و اولین چیزی که گفت این بود که: وای! چقدر سفید کردی. و خب «خوش‌حال از این جوانی از دست داده‌ام»
شب شهادت حضرت ام‌البنین، وقتی حاج مهدی روضه‌ی باب‌الحوائج خواند، دلم شکست، قسمش دادم به مادرش، بی‌ادبی کردم، کربلا خواستم. فردایش هم یک‌جا سفت پشت حاج قاسم را گرفتم. بی‌ادبی کردند، جوابشان را دادم. گمانم حاج قاسم ما را طلبید کربلا. شب شهادت حاجی بغداد باید باشم، فردایش وادی‌السلام، شب جمعه هم کربلا. همین چند شب پیش، با یکی از رفقا داشتیم می‌رفتیم سمت مولوی غذا بخوریم، در راه از جلوی یک تکیه‌ی «ام‌البنین» رد شدیم، شام را که خوردیم و راه برگشت پیش گرفتیم، دم آن تکیه ایستادیم که یکی دو لیوان چایی بخوریم، دم نکشیده بود، دمام آوردند و من ذوق کردم. انگار حضرت ابالفضل برنامه داشت برایم، دمام زدند، هیزم زیر دیگ سمنو هم آتشش بیش‌تر شد، گُر گرفت، حرارتش خورد توی صورتم، اشک شد و ریخت روی گونه‌ام. نمی‌دانم چه شد ولی خب، من عازم قتلگاه یکی از بهترین یارهای امام زمان هستم، کسی که میلیون‌ها انسان در داغش، اشک ریختند.
راننده‌ی اسنپ از لانه‌ی جاسوسی تا نزدیکی‌های فرودگاه لام تا کام حرف نزد. به جز یک بار که آمپرش رفت بالا، زد بغل تا موتور خنک شود و چند دقیقه‌ای پیرامون مصائب شغلش حرف زد، تن به حرف نمی‌داد و این باعث شد تلاش برای گفتگو را متوقف کنم و از مسیر لذت ببرم. لذت خاصی نبردم البته، رانندگی‌اش به شدت بد بود، انگار می‌گشت دنبال چاله‌ها تا یکی‌یکی امتیاز پر کردنشان را کسب کند. حرف دیگری برای گفتن ندارم.
اگر این پیام رو می‌خونید در حرم امیرالمومنین برا حاجاتتون دو رکعت نماز خونده شده.