🌸ســـ🌸ــلام
🍃سلامی به قشنگی بهشت
🌸به بیانتهایی هستی
🍃به زیبایی بـهار
🌸به گرمی تابستان
🍃بهجلوه برگهای پاییزی
🌸وسفیدی وپاکی برفها
🍃سلامی به محکمی پیوندقلبها
🌸که یادآورخوبیهاست
بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی داردفقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد.
سادهترین راه برای شاد بودن
دست کشیدن از گلایه است.
تشویق یک آموزگارِ خوب
میتواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند.
افراد خوشبین نسبت به افراد بدبین
عمر طولانیتری دارند.
اگر میخواهم خوشحال باشم
باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم تا این انرژی چند برابر به خودم برگردد
وقتی مثبت فکر میکنم
شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر میپرورانم.
من آموختهام «با خدا همه چیز ممکن است.»
خدایاتو کافی هستی برایم
کمکم کن خرابی ها را از نو بسازم
بودنت را از من نگیر مهربان من
از آن فرازو این فرودغم مخور
زمانه بر بلندو پست میرود❤️
🌼🍂
اينقدر قوى باش
كه بدونى بايد بعضى چيزها رو رها كنى،
و اينقدر صبور باش
كه بدونى بايد براى اون چيزى كه لياقتت هست، صبر كنى...!🌱
@sedaye_badan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻
یک کاردستی زیبا تقدیم شما 😘
🌱
✍
✅قصه اولین شعر کلاغی من
#محمدکاظم_مزینانی
دمدمای بهار بود؛ آخرین روزهای اسفند، و من روی نیمکت کلاس نشسته بودم؛ سر درس ریاضی پنجم دبستان. و معلم داشت به شکل بی رحمانهای یک مسئله ریاضی برایمان طرح میکرد. همان ماجرای پرتقالفروش معروف و مقداری پرتقال که باید از همدیگر جمع یا تفریق میشدند. از همان دست مسائلی که نمیدانم چرا از درک و فهم شان عاجز بودم و به شدت از آنها میترسیدم؟ به همین خاطر، بی اغراق میگویم، هر وقت درس ریاضی داشتیم، این مثانهام بود که به جای مغزم به کار می افتاد و به شدت تحت فشار قرارم میداد. در طول این کلاسها، که انگار یک قرن طول میکشید، تمام ترسم از این بود که مبادا معلم صدایم کند پای تخته تا مسئله ریاضی حل کنم. برای همین، دائما نگاهم را از معلم میدزدیدم و پشت بچهها قایم میشدم.
معلم همچنان داشت پرتقالها را کم و زیاد میکرد که کلاغی آمد و نشست روی دیوار حیاط و زل زد به من. جوری گردنش را کج کرده بود و نگاهم میکرد که انگار میخواست خبر مهمی به من بدهد. نگاهش یک جور خاصی معنادار بود و به شکلی شیطنت آمیز و رندانه برق میزد. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که با انرژی نگاه کلاغ، ناخودآگاه اولین شعر زندگیام را گفتم:
کلاغ آمد پا تخته/گفت که ریاضی سخته!
مست و لایعقل از آن اتفاق مرموز، اولین شعر زندگیام را مزمزه میکردم که معلم صدایم زد:
- مزینانی پای تخته!
دلم هری ریخت پایین دست و پاهایم شل شد. مثل جنازهای راه افتادم به طرف تخته که ناگهان انگار سنگی خورد به شیشه پنجره و توجه همه به بیرون کلاس جلب شد. آقا کلاغه آمده بود پشت پنجره و به شیشه نوک می زد. با دیدن کلاغ سر و صدای بچهها بلند شد و نظم کلاس به هم ریخت. معلم با عصبانیت رفت به طرف پنجره و کلاغ را کیش کرد، اما او از جایش تکان نمی خورد. معلم پنجره را باز کرد و دستش را به شکل تهدیدآمیزی تکان داد. کلاغ پرید آن طرفتر، سر دیوار، و شروع کرد به قارقار کردن. پشت هم، با صدای بلند و بسیار عصبانی. طوری که کلاس به هم ریخت و مسئله پرتقالفروش فراموش شد. معلم هم، با گوشه چشم، نگاهی به من کرد و گفت: بشین سر جات، کلاغ تنبل!
🌱
#باور_لياقت
يكي از باوراي عميق كه باعث رسيدن ما به خواستمون ميشه👇
احساس_لیاقت_هست.
🍃🌺احساس لیاقت برای صاحب شدن وفور اون نعمت یک باور عمیقی است که می تواند شما را به خواسته هایتان برساند .
🍃اگر حس کنید که لایق آرزوهایتان نیستید هیچگاه به آن نخواهید رسید !
👌برای دستیابی به اهدافتان لازم است خودتان را شایسته ی هدفتان بدانید . . .
☺️حس لیاقت یعنی حس مالکیت داشتن هر آن چیزی که می خواهید و داشتن این حس می تواند کلیه ی خیالتان را جمع کند که شما توانایی داشتن و رسیدن به خواسته تان را دارید !
🍃لذا به هر ثروتمندی به اندازه ی لیاقتش ثروت داده می شود💯
🍃برای گسترش حس لیاقت در خود،
اهدای عشق در مورد آرزویتان را آغاز کنید و خودتان را در وضعیت داشتن آنها ببینید . . . !