eitaa logo
*صدای الهه*
122 دنبال‌کننده
868 عکس
221 ویدیو
231 فایل
میان تاریکی تو را صدا کردم سکوت بود و نسیم که پرده را می برد . در آسمان ملول ستاره ای می سوخت ستاره ای می رفت ستاره ای می مرد ✅دلنوشته هایی از جنس بیداری @SEDAYE_ELAHE ☆کتاب صوتی ☆معرفی کتاب ☆موزیک ☆دلنوشته های خودم ☆اشعارشاعران بزرگ
مشاهده در ایتا
دانلود
Baba Leng Deraz(Part 1)(S1-101).pdf
1.75M
📚بابا لنگ دراز 📝جین وبستر جلد اول 🌸🌸🌸 @SEDAYE_ELAHE
Baba Leng Deraz(Part 2)(S102-239).pdf
2.46M
[ File : Baba Leng Deraz(Part 2)(S102-239).pdf ] 📙بابا لنگ دراز 📝جین وبستر جلد دوم 🌸🌸🌸 @SEDAYE_ELAHE
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.» پسر گفت: «گوش می‌کنم.» دختر گفت: «من می‌خواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچ‌وقت آن‌طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر می‌خواهم.» پسر گفت: «مشکلی نیست.» دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟» پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم و عاشقانه دوستت دارم.» دختر با تعجب گفت: «یعنی تو  هنوز می‌خواهی با من ازدواج کنی؟» پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟» پسر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.» دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد. دختر گفت: «سلام.» پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟» دختر گفت: «دارم می‌آیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟» پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.» دختر گفت: «آخه…» پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس… پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…» پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح می‌خواهم.» دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…» آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه‌ترین زندگی را ساختند. دخترک سال‌ها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچ‌وقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد، اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.» 《پایان》🍃 @SEDAYE_ELAHE
پاییز را ساده منگر .. پاییز اتحاد جنون آمیز برگ است با نور عاشقانه برگی‌ست که همرنگ خورشید شده است... 💠 @SEDAYE_ELAHE 💠
آرزو امشبـم ; آرزو میکنم در دنیای رنگارنگ با هـــر کـه روبـرومیشـی باطن خوبی داشته باشه نه ظاهـر خـوبی❤ شبتون بخیر✨ 💠 @SEDAYE_ELAHE 💠
Aslan - Masih & Arash.mp3
6.59M
موزیک ♫︎✨ @SEDAYE_ELAHE ‌ ╭┈─┈┈─┈┈─┈┈─┈ ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ‌ ╰┈──┈┈──┈┈──┈ ‌‌ &
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕علم = انصاف⚖ امام صادق عليه السلام فرمود: شخصى نزد رسول خدا آمد و سؤال كرد: اى رسول خدا علم چيست؟ فرمودند: انصاف. پرسيد: سپس چيست؟ فرمود: گوش دادن به آن پرسيد: سپس چيست؟ فرمود: حفظ آن. پرسيد: سپس چيست اى رسول خدا؟ فرمود: عمل كردن به آن. پرسيد: سپس چيست اى رسول خدا؟ فرمود: گسترش آن. 📙(مشكاة الانوار، ص133) 📚 @SEDAYE_ELAHE
افسرده ترم از نفس باد خزانی کان نوگل خندان نفسی هم نفسم نیست صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی آن صیدضعیفم که ره پیش و پسم نیست 👤رهی معیری @SEDAYE_ELAHE