🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤
🖤🥀
🖤
بسم رب حضرت زهرا
#یاس_کبود🍂
#قسمت_چهارم💔
خواستم بنویسم از بلایایی که بعد از هجوم بر سر مولایمان آوردند اما صرف نظر کردم...
و فقط اکتفا می کنم به شعری از دعبل، شعری که آن را در حضور امام رضا خواند و ایشان آنقدر گریستند که از حال رفتند...و خادم حضرت به دعبل اشاره کرد که ساکت شود...
+شعردعبل :
هم نقضوا عهد الکتاب و فرضه
و محکمه بالزور و الشبهات
آنان عهد و ميثاق و دستورات و محکمات کتاب را با سخنان بيهوده و شبهات درهم شکستند.
و لم تلک الا محنه کشفتهم
بدعوي ضلا لمن هن و هنات
اين رويدادها چيزي نبود جز آزمايشي که پرده از روي حقيقت آنان برداشت و ادعيا گمراهي از اين و ان را مشخص کرد.
تراث بلا قربي و ملک بلا هدي
و حکم بلا شوري بغير هداه
ارث بردن بدون خويشاوندي و حکومت بدون راهنمايي و داوريبدون مشورت و بدون هدايت.
رزايا ارتنا خضره الافق حمره
وردت اجاحا طعم کل فرات
حوادث ناگواري که سبزي افق را در چشم ما سرخ کرد و هر آب گوارائي را که به کاممان تلخ نمود.
و ما سهلت تلک المذاهب فيهم
علي الناس الا بيعه الفلتات
اين راههاي باطل را جز همان بيعتهاي حساب ناشده چيزي ايجاد نکرد.
و ما قيل اصحاب السقيفه جهره
بدعوي تراث فيالضلا نتات
گفتار سقيفهايها که آشکارا مدعي ميراث پيامبر شده و به گمراهي رفتند چه بود؟
و لو قلدوا الموصي اليه امورها
لزمت بمامون من العثرات
اگر امور دين را در اختيار وحي رسول خدا قرار داده بودند بدون لغزش و اشتباه پيش ميرفت.
اخي خاتم الرسل المصفي من القذي
و متفرس الابطال في الغمرات
جانشين رسول خدا که برادر خاتم پيامبران و پاک از آلودگيها و شوکت دهنده شجاعان در جنگهاي سخت بود.
فان جحدوا کان الغدير شهيده
و بدر و احدذ شامخ الهضبات
اگر منکر شوند، غديرخم گواه او است و بدر و احد، و او بر بلنداي قله ها ايستاده است (احد که داراي قله بلند است).
و آي من القرآن تتلي بفضله
و ايثاره بالقوت في اللزبات [1] .
و آياتي از قرآن مجيد که در فضيلت او خوانده ميشود و سخن از ايصار او دارد که غذاي خود را در شرائط تنگدستي به ديگران داد.
قصيدهمعروفبه «تائيه» از دعبل
#ادامه_دارد . .🌱
#لبیک_یا_زهرا
🖤🥀🖤
#یاس_کبود🍂
#قسمت_ششم💔
صدا زد: زهرا جانم!
جوابی نیامد...آه...کسی علی را دریابد! او دیگر زنده نیست!
اینبار فاطمه را با ناز صدا کرد...: یابنت محمدالمصطفی!
اما جوابی نشنید... علی التماس کرد...
ای دختر کسیکه زکات را، با گوشه های عبایش به خانه فقرا می برد و می بخشید!
باز پاسخی نیامد! فاطمه برخیز... علی دارد پر پر میزند!
حال عرشیان هر لحظه خراب تر میشد...: ای دختر کسیکه بر فرشتگان آسمان ها دوگانه دوگانه نماز گزارد!
اما پاسخی نشنید...
ذیگر ضربان قلب علی... واقعا نمی زد... و این را زهرا حس کرد...
علی برای آخرین بار امتحان کرد!
یا فاطمه!... با من سخن بگو...منم! علی...مرا نمیشناسی؟
کلمینی...
یکمی حرف بزن علی نمیره!...
بانوی علی ناگهان چشم باز کرد!....چنگی به پیراهن شویش زد و خود را آرام در بغل علی جای داد! و گریست...
علی تمام وجودش زنده شد...
زهرا را محکم فشرد و چشمانش بیشتر از قبل باریدند...به مانند باران های طولانی زمستان...
گویی بعد از سالها به هم رسیده بودند!...مدتی به گریه سر شد...
زهرا زبان باز کرد...
پسر عموی من!
من خود را در بستر مرگ می بینم...و این بیماری را...واسطه ی وصال خودم و پدرم می یابم! هرچه در دل دارم، به تو می گویم...
علی با حالی زار، نفسی آمیخته با آه کشید و زهرایش را نوازش کرد: هرچه میخواهی بگو...هرچه میخواهی بگو...من انجام میدهم...هر فرمانی بدهی...اطاعت می کنم...
زهرا گفت: خدا جزای خیر عطایت کند...
و عاشقانه هایشان شروع شد...
هیچگاه...هیچگاه از من دروغ و خیانتی ندیده ای...و با تو...مخالفتی نکرده ام!...
علی گفت: پناه برخدا... پناه برخدا! تو با خداآشناتر...نکوکارتر...پرهیزکار تر...گرامی تر...و خداترس تر از آنی که...بخواهم... با مخالفت خود...تو را نکوهش کنم!
و هق هق کرد و ندا داد...
جدایی و فراقت...بر من بسی سخت است! والله...والله که مصیبت رسول خدا برایم تجدید شد! وفات و مرگت، بسیار بزرگ است! انا لله و انا الیه راجعون....
علی در بدترین مصیبت ها هم ذوب در خدا بود...
از این مصیبت دردناک و تلخ و...اندوهناک...به خدا که تسلایی نیست! و برای این کمبود...جانشینی نیست...
و علی دوباره سر معشوقه اش را برسینه فشرد...و هردو ناله زند و ضجه!...
و زهرا وصیت کرد...
نگذار...نگذار یکی از اینها که برمن ستم کردند...برمن نمازگزارند...مرا شبانه دفن کن علی جان...و...
و شعری سرود در مدح اشک های علی اش...
(ترجمه)
برای من گریه کن...ای بهترین راهنما! و اشک بریز...که روز جداییست...
ای هم نشین بتول!...
بر من و بر یتیمان گریه کن...و کشته ی دشت کربلای عراق را از یاد مبر...
(اینان) جداگشته و یتیم و سرگردان شده اند! و به خدا... که روز جداییست...
و بعد از اندکی سخن...جان علی رفت!...
و چشمان علی سیاهی رفت!...
ای وای که فضه و اسما چگونه این خانه را آرام کنند؟.....
#ادامه_دارد . . 🌱
#لبیک_یا_زهرا
🌷 صدیقه طاهره س🌷
*بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖم* --⊱❋⊰---⊱❋⊰---⊱❋⊰-- *🔴 سه دقیقه در قیامت* ✨ قسمت اول 👇🏻 📖
*بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖم*
--⊱❋⊰---⊱❋⊰---⊱❋⊰--
*🔴سه_دقیقه_در_قیامت
✨قسمت سوم👇
🥀 ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماس های من بے فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويے محكم به زمين خوردم!
🌷راننده پيكان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
🍁بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد برای رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
🌷 در آن ايام، تلاش بسیاری كردم تا مانند برخی رفقايم، وارد تشكیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزمانی امام غائب از نظر است.
🍁تلاشهای من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دورهای آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك
شخصيت شوخ، ولی پركار دارم.
✨قسمت چهارم👇
🌷 يعنی سعی ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشینی با من خسته نميشود.
🍁در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای
خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به شبها روزمرگی دچار شد و طی ميشد.
🌷 روزها محل كار بودم و معمولا با خانواده. برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت.
🍁يك روز اعلام شد كه برای يك مأموريت جنگی آماده شويد. سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهای وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك
و خون كشيده بودند.
🌷آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده ميشدند، نیروهای اين گروهك تروریستی به شمال عراق فرار ميكردند.
🍁شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاکسازی كل منطقه تدارک ديدند.
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
🌷 صدیقه طاهره س🌷
*بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖم* --⊱❋⊰---⊱❋⊰---⊱❋⊰-- *🔴سه_دقیقه_در_قیامت ✨قسمت سوم👇 🥀 ميخ
*بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖم*
--⊱❋⊰---⊱❋⊰---⊱❋⊰--
*🔴سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت پنجم (مجروح عملیاتی)👇
🌷عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیروهای پاسدار، ارتفاعات و کل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد. من در آن عملیات حضور داشتم.
🍁یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه کردم، حس خیلی خوبی بود. آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم، اما با خودم می گفتم: ما کجا و توفیق شهادت کجا؟! دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجود ما کمرنگ شده بود.
🌷در آن عملیات، به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاک و منطقه و ... چشمان من عفونت کرد. آلودگی محیط، باعث سوزش چشمانم شده بود. این سوزش حالت عادی نداشت. پزشک واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت:
🍁تا یک ساعت دیگه خوب می شوی. ساعتی گذشت اما همینطور درد چشم، مرا اذیت میکرد. چند ماه از آن ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود.
🌷نیروها به واحدهای خود برگشتند، اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم. بیشتر چشم چپ من اذیت می کرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم. اما جواب درستی نگرفتم.
🍁تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده! درست بود! در مقابل آینه قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده! حالت عجیبی بود. از طرفی درد شدید داشتم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
*بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖم*
--⊱❋⊰---⊱❋⊰---⊱❋⊰--
*🔴سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت ششم(سفید پوش زیبا)👇
🌷همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست. کمیسیون پزشکی تشکیل شد. عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند.
🍁تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده. و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است...
پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد میدانستند اما با اصرار من قرار شد که عمل انجام بگیرد. عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ دریکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد.
🌷با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم.
🍁تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد. پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد....
🌷احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود.
🍁با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
🌷از لحظه های کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را میدیدم.
🍁در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود. او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست. او را کجا دیدم؟!
🌷سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
🌷 صدیقه طاهره س🌷
*بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖم* --⊱❋⊰---⊱❋⊰---⊱❋⊰-- *🔴سه_دقیقه_در_قیامت قسمت ششم(سف
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
📌قسمت هفتم (پایان عمل جراحی)👇
🌷زیر چشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست. یکباره یادم آمد. حدود ۲۵ سال پیش ... شب قبل از سفر مشهد ... عالم خواب ... حضرت عزرائیل!
با ادب سلام کردم. حضرت عزرائیل جواب دادند.
🍁محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم
با تعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: دیگه فایده نداره. مریض از دست رفت ... بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه.
🌷یکی از پزشک ها گفت: دستگاه شوک رو بیارید ... نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند! عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من می توانستم صورتش را ببینم! حتی می فهمیدم که در فکرش چه می گذرد.
🍁من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می فهمیدم. همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را می دیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود و ذکر می گفت. خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت.
🌷اما از آن عجیب تر اینکه حتی ذهن او را می توانستم بخوانم! او با خودش میگفت: خدا کند که برادرم برگردد. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد ما با بچه هایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!؟
🍁کمی آنسوتر داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. من او را هم می دیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می کرد. او را می شناختم قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم.
🌷این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد اما من نه. یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه می شوم. نیت ها و اعمال آن ها را می بینم و ... بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم؟
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
قسمت هشتم👇
🌷خیلی زود فهمیدم که منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم. فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم.
🍁بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم حالا اینجا و با این وضع بروم؟!
اما انگار اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم؟
🌷بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظهای بعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم!
این را هم بگویم که زمان، اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم!
🍁آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود.
من شنیده بودم که دو ملک از سوی خداوند همیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو را می دیدم.
🌷چقدر چهره آن ها زیبا و دوست داشتنی بود، دوست داشتم همیشه با آن ها باشم. ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم!
🍁به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دور دست ها، چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله های آتش بود. حرارتش را از راه دور احساس می کردم. به سمت راست خیره شدم، در دور دست ها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود، نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
🌷به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت💢
📌قسمت نهم(حسابرسی)👇
🌷جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد. وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی، همین که خودت آن را ببینی کافی است. چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: «اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا»
🍁این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت.
نگاهی به اطرافیانم کردم. کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم. سمت چپ بالای صفحه اول با خط درشت نوشته شده بود:
«۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز»
از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت: سن بلوغ شماست. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی.
🌷به ذهنم آمد که این تاریخ، یک سال از پانزده سال قمری کمتر است. اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم. قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود. از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...
🍁پرسیدم: اینها چیست؟
گفت: اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده. قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است. برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.
🌷یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد، نمازهای پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود، نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود، نمازهای پنجگانه می باشد.
🍁من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم، و با تشویق های پدر و مادرم، همیشه در مسجد حضور داشتم. کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود. اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم.
🌷این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. خوشحال شدم. به صفحه اول کتابم نگاه کردم. از همان روز بلوغ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچک ترین کارها. حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت دهم👇
🌷تازه فهمیدم که «فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره» یعنی چه. هر چی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم، آن ها جدی جدی نوشته بودند! در داخل هر کتاب، در کنار هر کدام از کارهای روزانه من، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره می شدیم، مثل فیلم به نمایش در می آمد.
🍁درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم. آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات! یعنی در مواجه با دیگران، حتی فکر افراد را هم میدیدیم. لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد. غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود.
🌷آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند. جای هیچگونه اعتراضی نبود. تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد بزنیم. اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم. از این بابت به خودم افتخار می کردم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم.
🍁همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم، یکدفعه دیدم تمام اعمال خوبم یکی یکی در حال محو شدن است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود! با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگر من این کارهای خوب را انجام ندادم!؟
🌷گفت:بله درست می گویی، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر (ص) که می فرمایند: سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمی رسد.
🍁رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر و مادر و ...
فیلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأیید من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند. خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد.
🌷اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: این دفعه چرا! من که در این روز غیبت نکردم!؟ جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی. این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد. بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه سی ام سوره یاسین برایم یادآوری شد: روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت💢
قسمت یازدهم👇
🌷خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و خنده و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه! رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم. اما کارهای خوب من پاک نشد.
🍁با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم، اما در این شوخی ها، با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم. غیبت نکرده بودم هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین، شوخی ها و خنده های من، به عنوان کار خوب ثبت شده بود.
🌷با خودم گفتم: خداراشکر. خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، با تعجب دیدم که ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقایی که پشت میز نشسته بود با لبخندی از سر تعجب گفتم: حج؟ من این اواخر مکه رفتم، در سنین نوجوانی کی مکه رفتم که خبر ندارم!؟
🍁گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنی، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و...
🌷اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است! دیگر نیاز به سوال نبود. خودم مشاهده کردم که آخر شب با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم. یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که می فرمود: «برخی اعمال باعث حبط( نابودی) اعمال (خوب انسان) میشود.»
🍁به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید!؟ همینطور اعمال خوب من نابود می شود و ... سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند. همینطور ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم، اما یکی یکی محو میشد.
🌷فشار روحی شدیدی داشتم. کم مانده بود دق کنم. نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم. اما نمی دانستم چه کنم! هر چه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود. اعمال خوب من، از پرونده ام خارج می شد و به پرونده دیگران منتقل می شد.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
●➼┅═❧═┅┅───
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت💢
قسمت دوازدهم (نیت)👇
🌷نكته ديگری كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه به سنين بالاتر مي رسيدم، ثواب كمتری از نمازهای جماعت و هيئت ها در نامه عملم می ديدم! به جوانی كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نمازهايم را به جماعت خواندم.
🍁من در اين شبها هيئت رفته ام. چرا اينها در اينجا نيست؟ رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشتر ميشد، ريا و خودنمايی در اعمالت زياد ميشد.
🌷اوايل خالصانه به مسجد و هيئت می رفتی اما بعدها، مسجد می رفتی تا تو را ببينند. هيئت می رفتی تا رفقايت نگويند چرا نيامدی! اگر واقعاً برای خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودند نمی رفتی؟
🍁صفحات را كه ورق می زدم، وقتی عملی بسيار ارزشمند بود، آن عمل، درشت تر از بقيه در بالای صفحه نوشته شده بود. در يكي از صفحات، به صورت بسيار بزرگ نوشته شده بود:
كمك به يك خانواده فقير
🌷شرح جزئيات و فيلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهيد من هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمك كرده باشم!
يعنی دوست داشتم، اما توان مالی نداشتم كه به آن ها كمك كنم.
🍁آن خانواده را می شناختم. آنها در همسايگی ما بودند و اوضاع مالی
خوبی نداشتند. خيلی دلم می خواست به آنها كمك كنم، براي همين يك روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دو نفر از اعضای فاميل كه وضع مالي خوبی داشتند مراجعه كردم.
🌷من شرح حال آن خانواده را گفتم و اينكه چقدر در مشكلات هستند، اما آن ها اعتنايی نكردند. حتی يكی از آنها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كار بزرگترهاست. آن زمان من 15 سال بيشتر نداشتم، وقتی اين برخورد را با من داشتند، من هم ديگر پيگيری نكردم. اما عجيب بود كه در نامه عمل من، كمك به آن خانواده فقير ثبت شده بود!
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
🌷 صدیقه طاهره س🌷
●➼┅═❧═┅┅─── ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت💢 قسمت دوازدهم (نیت)👇 🌷نكته ديگری كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت سیزدهم👇
🌷به جوان پشت ميز گفتم: من كاری برای آن ها نكردم!؟ او گفت: تو نيت اين كار را داشتی و در اين راه تلاش كردی، اما به نتيجه نرسيدی. برای همين، نيت و حركتی كه كردی، در نامه عملت ثبت شده.
البته فكر و نيت كار خوب، در بيشتر صفحات ثبت شده بود.
🍁هرجايی كه دوست داشتم كار خوبي انجام دهم ولی امكانش را نداشتم، اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود.
ولی خدا را شكر كه نيت های گناه و نادرست ثبت نمیشد.
در صفحات بعد و جای جای اين كتاب مشاهده می كردم كه چنين اتفاقی افتاده.
🌷يعنی نيت های خوب من ثبت شده بود.
البته باز هم مشاهده كردم كه اعمال خوبم با اشتباهات و گناهانی که هيچ منفعتي برايم نداشت از بين رفته!
به قول معروف: آش نخورده و دهان سوخته. هرچه جلو می رفتم، نامه عملم بيشتر خالی ميشد!
🍁خيلي از اين بابت ناراحت بودم. از طرفی نمی دانستم چه كنم. ای كاش كسی بود كه می توانستم گناهانم را به گردن او بيندازم و اعمال خوبش را بگيرم! اما هرچه می گذشت بدتر ميشد.
جوان پشت ميز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی ريا بدهد پيش خدا ارزشی ندارد.
🌷كاری كه غير خدا در آن شريك باشد به درد همان شريك می خورد. اعمال خالصت را نشان بده تا كار شما سريع حل شود. مگر نشنيده ای: «اَلاعمال بِالنيات. اعمال به نيتها بستگي دارد.»
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
🌷 صدیقه طاهره س🌷
●➼┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت قسمت سیزدهم👇 🌷به جوان پشت ميز گفتم: من كاری برای آن
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت💢
قسمت چهاردهم (نجات یک انسان)👇
🌷همين طور كه با ناراحتی، كتاب اعمالم را ورق ميزدم و با اعمال نابود شده مواجه می شدم، يكباره ديدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده: «نجات يك انسان» خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست. اين كار خالصانه برای خدا بود.
🍁به خودم افتخار كردم و گفتم: خداراشكر. اين كار را واقعاً
خالصانه برای خدا انجام دادم. ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در دوران جوانی با دوستانم براي تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زاينده رود رفتيم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفريح.
🌷يكباره صدای جيغ يك زن و فريادهای يك مرد همه را ميخكوب كرد! يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا ميزد، هيچكس هم جرئت نميكرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.
من شنا و غريق نجات بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم اما رفقايم مانع شدند!
🍁آنها می گفتند: اينجا نزديك سد است و ممكن است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و...
اما يك لحظه با خودم گفتم: فقط براي خدا و پريدم داخل آب.
خداراشكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم.
🌷پدر و مادرش حسابی از من تشكر كردند. خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم و آماده رفتن شديم. خانواده اين بچه شماره آدرس مرا گرفتند.
اين عمل خالصانه خيلی خوب در پيشگاه خدا ثبت شده بود من هم خوشحال بودم.
🍁لااقل يك كار خوب با نيت الهی پيدا كردم. می دانستم كه گاهی وقت ها، يك عمل خوب با نيت خالص، يك انسان را در آن اوضاع نجات ميدهد. از اينكه اين عمل خيلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهميدم كار مهمی كرده ام. اما يكباره مشاهده كردم كه اين عمل خالصانه هم در حال پاك شدن است!
🌷با ناراحتی گفتم: مگر نگفتيد فقط كارهايی كه خالصانه براي خدا باشد حفظ میشود، خب من اين كار را فقط براي خدا انجام دادم. پس چرا پاك شد؟! جوان پشت ميز لبخندی زد و گفت: درست است، اما شما در مسير برگشت به خانه با خودت چه گفتی؟
يكباره فيلم آن لحظات را ديدم. انگار نيت دروني من مشغول صحبت بود.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
🌷 صدیقه طاهره س🌷
●➼┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت💢 قسمت چهاردهم (نجات یک انسان)👇 🌷همين طور كه با ناراحتی، كتاب
Fatemeh:
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت پانزدهم(سفر کربلا)👇
🌷من با خودم گفتم: خيلی كار مهمی كردم. اگر جای پدر مادر اين بچه بودم، به همه خبر می دادم كه يك جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت. اگه من جای مسئولين استان بودم، يك هديه حسابی و مراسم ويژه می گرفتم. اصلا بايد روزنامه ها و خبرگزاری ها با من مصاحبه كنند. من خيلی كار مهمی كردم.
🍁فردای آن روز تمام اين اتفاقات افتاد. خبرگزاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه كردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به ديدنم آمد و يك هديه حسابی براي من آوردند و ... جوان پشت ميز گفت: تو ابتدا براي رضاي خدا اين كار را كردی، اما بعد، خرابش كردی ...
🌷آرزوی اجر دنيايی كردی و مزدت را هم گرفتی. درسته؟
گفتم: همه اينها درسته. بعد باحسرت گفتم: چه كنم؟! دستم خالی است. جوان پشت ميز گفت: خيلی ها كارهايشان را برای خدا انجام می دهند، اما بايد تلاش كنند تا آخر اين اخلاص را حفظ كنند. بعضی ها كارهای خالصانه را در دنيا نابود می كنند!
🍁حسابی به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخي های بيش از حد و صحبت های پشت سر مردم و غيبت ها و ... نابود ميشد و اعمال زشت من باقی می ماند. البته وقتی يك كار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهای زشت ميشد. چرا كه در قرآن آمده بود: «انَ الحسنات یُذهِبنَ السَیئات»
🌷زيارت های اهل بيت (ع) بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت. البته زيارت های با معرفتی که با گناه آلوده نشده بود.
اما خيلی سخت بود. هر روز ما دقيق بررسی و حسابرسی ميشد.
كوچك ترين اعمال مورد بررسی قرار می گرفت.
🍁همين طور كه اعمال روزانه ام بررسی ميشد، به يكی از روزهای دوران جوانی
رسيديم. اواسط دهه هشتاد. يكباره جوان پشت ميز گفت: به دستور آقا اباعبدالله پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طی می شود.
🌷با تعجب گفتم: يعنی چی!؟
گفت: يعنی پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقي می ماند. نمی دانيد چقدر خوشحال شدم.
اگر در آن شرايط بوديد، لذتي كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس می کرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب؟
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝