eitaa logo
سِدنا ³¹³ .
898 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
ما آمده‌ایم با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم ؛ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم . - آیت‌الّله‌بهجت - _____ سدنا ؛ جهت آگاهی ِمردمانِ ایتا . نشر و کپی [ واجب ِ] مسلمان ! .. ؛ 🤍 - ظهورِ مهدیِ فاطمه ، نیازمند به انقلابِ درونی شیعیان است . - @SednaAlbom .
مشاهده در ایتا
دانلود
ع رنامہ ھفتگے کانال↧↧🌚💙 شنبہ :رهبر🌱💙 یکشنبہ:موضوع آزاد🍃💙 دوشنبہ :شہدائے🌱💙 سہ‌شنبہ :سیاسے 🍃💙 چھارشنبہ:موضوع آزاد🌱💙 پنج‌شنبہ:امامان و پیامبران 🍃💙 جمعہ:رویدادھاے هفتہ🌱💙 ↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝ ھمسنگرے ھامون↧↧🌚💙 ¹۔ @Myspecialaudience ²۔ @raHeell ³۔@Raheel_01 ⁴۔https://eitaa.com/joinchat/4236443960C8fd94a652c ⁵۔ @delaram_110 ⁶۔ @naheleh_0 ⁷۔ @cafe_refaghat851 ⁸۔ @kafeetoo ⁹۔ @pink_sisters ¹⁰۔ @bichareh_chanel ¹¹۔ @Majnoon_98 ¹²۔ @sagheb_107 ¹³۔ @gharibetoos67 @Shirin_Donya براےهمسایہ شدن🌱 ↯↯ @Sayehmah8 ↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝ براے دسترسے راحت تر شما↧↧🌱💙 ↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝↝ ناشناسمونہ↧↧🌚🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/968318
بخونیم از زندگے نامہ یکے از شہدامون 💙🌱 زندگے نامہ شہید حاج قاسم سلیمانے 💙✨ نام : شہید قاسم سلیمانے تولد : 1 / فروردین / 1335 محل تولد : کرمان شہادت : 13 / دے / 1398 محل شہادت : عراق _ بغداد سن : 63 مزار : گلزار شہداے کرمان خلاصہ اے از زندگے : سلام بر تمام شما فرزندانم ، بنده سرباز قاسم سلیمانی متولد روستای قنات ملک از توابع رابر کرمان هستم که در یک خانواده کارگری و عشایر به دنیا آمدم . نام پدرم آقا حسن و نام مادرم خانم فاطمه سلیمانی بود ؛ یک خواهر و یک برادر بزرگتر و یک برادر کوچکتر داشتم . 11 سال بیشتر نداشتم که پس از پایان تحصیلات ابتدایی به کرمان رفتم . پس از اخذ دیپلم به شغل بنایی مشغول شدم و بعد‌ها فعالیت خود را به عنوان پیمانکار در اداره آب کرمان آغاز کردم . با پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 همزمان با پیمانکاری در اداره آب کرمان به صورت افتخاری به عضویت سپاه کرمان درآمدم . پیش از آغاز دفاع مقدس و با شورش در کرد‌ستان به مناطق غرب کشور رفتم و با خاتمه یافتن شورش ها به کرمان بازگشتم و فرمانده پادگان قدس سپاه کرمان شدم . در سنین جوانی ازدواج کردم و صاحب دو فرزند پسر به نام‌ های حسین و محمدرضا و دو فرزند دختر شدم . هنگامی که عراق در سال 1359 به ایران حمله کرد ، من چندین گردان از کرمان را آموزش دادم و به همراه آن‌ها راهی مناطق عملیاتی جنوب کشور شدم . حتی در دوره ای فرماندهی سپاه آذربایجان غربی را نیز برعهده داشتم . اواخر سال 1360 سردار سرلشکر محسن رضایی ، فرمانده کل سپاه پاسداران ، طی حکمی من را به فرماندهی تیپ ثارالله منصوب کرد که بعدها به لشکر تبدیل شد و متشکل از نیروهای سه استان کرمان ، سیستان و بلوچستان و هرمزگان بود و به لشکر خط شکن معروف بود . من در عملیات های والفجر هشت ، کربلای چهار و کربلای پنج فرمانده ی لشکر 41 ثارالله بودم و تا انتصابم به فرماندهی سپاه قدس ، در همین عنوان خدمت کردم . پس از پایان جنگ ایران و عراق در سال 1367 به کرمان بازگشتم و درگیر جنگ با اشراری شدم که از مرزهای شرقی ایران هدایت می ‌شدند و با باندهای قاچاق مواد مخدر در مرزهای ایران و افغانستان می ‌جنگیدم . در سال 1379 با حکمی از سوی آیت الله خامنه‌ ای ، رهبر معظم انقلاب ، به عنوان فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انتخاب شدم . بعد از این انتصاب ، فعالیت های گسترده ای در زمینه تقویت و گسترش فعالیت های محور مقاومت داشتم . در واقع این فعالیت هایم در کنار شهید عماد مغنیه بود که سبب قدرتمندتر شدن این نیرو و ناکامی رژیم صهیونیستی در رسیدن به اهداف خود در خصوص فلسطین و همچنین لبنان شد . سال 1389 بود که از سوی فرمانده معظم کل قوا و رهبر انقلاب اسلامی با یک درجه ارتقاء به درجه سرلشکری رسیدم . هنگامی که داعش در سال 2011 میلادی پیشروی ‌های خود را در مناطق عراق و سوریه آغاز کرد ؛ به همراه دیگر مسلمانان منطقه ، جبهه مقاومت را تشکیل دادیم . با تشکیل محور مقاومت با نیروهایی مانند جنبش النجباء و کتائب حزب الله و همچنین حشدالشعبی در عراق و گروه هایی نظیر بسیج مردمی سوریه و اتحاد آنها با مدافعان حرم از ایران و تیپ فاطمیون و زینبیون در مقابل داعش ایستادگی کردیم . در نهایت در سی ام آبان ماه سال 1396 بود که به عنوان فرمانده نیروی قدس سپاه در نامه ای به رهبر معظم انقلاب پایان رسمی حکومت گروه تروریستی داعش را اعلام کردم . سرانجام پس از عمری مجاهدت توسط موشک های لیزری پهپاد آمریکایی در بامداد روز 13 دی ماه سال 1398 به همراه شهید ابومهدی المهندس نائب رئیس حشد الشعبی ، سردار پورجعفری ، شهید وحید زمانی نیا و شهید هادی طارمی و شهید محمدرضا الجابری در پی حمله پهپادی نیرو‌های آمریکایی در فرودگاه بغداد ترور و به شهادت رسیدیم . دریافت نشان ذوالفقار از دست فرماندب معظم کل قوا : حضور موثر سردار سلیمانی در صحنه مبارزه با داعش و شکست این گروهک ضاله باعث شد تا حضرت آیت الله خامنه ای ، رهبر معظم انقلاب ، نشان نظامی ذوالفقار یعنی بالاترین نشان نظامی ایران را به او اعطا کند . طبق آئین‌ نامه اهدای نشان های نظامی جمهوری اسلامی ایران ، این نشان به فرماندهان عالی‌ رتبه و رؤسای ستاد‌های عالی‌ رتبه در نیرو‌های مسلح اهدا می ‌شود که تدابیر آن‌ها در طرح ‌ریزی و هدایت عملیات های رزمی موجب حصول نتایج مطلوب شده باشد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، سردار حاج قاسم سلیمانی نخستین کسی است که این نشان را دریافت کرده است . 🍃𝕊𝕖𝕕𝕟𝕒🍃
متر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت به اقتدای پدر سربازی کند . حالا انگار سبکتر از همیشه‌ ام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که می آید ، بوی مجلس هیئت مؤسسه و شب های قدر و یاد حاج حسین به ‌خیر که گفت مؤسسه خون می ‌خواهد و این قطره ها که بر خنجر می‌غلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر شیب الخضیب شدنم را هموار کرد . خدّالتریب شدنم را از مسجد فاطمه الزهرای(ع) دورک شروع کردم و به خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمی که عاشق مولایند مسجد بسازیم . روی زمینی نیستم که می‌بینید ، ملائک صف به صفند کاش همه چیز واقعی بود ، درد پهلویم کاش ساکت نمی‌شد و حالا منتظر روضه قتلگاهم ، حتماً سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است . اینجا رضاً برضاک را می‌خواهم زمزمه کنم . انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بی ‌سر را می‌بینم که هم‌دوش زینب آمده اند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم . حرامیان در شعله های شرارت می‌سوزند و من بدن بی ‌پیکرم را می‌گذارم برای گمنامی برای خاک زمین . 🍃𝕊𝕖𝕕𝕟𝕒🍃
بخونیم از زندگےنامہ یکےاز شہدامون 💙🌱 زندگےنامہ شہید احمد محمد مشلب 💙✨ نام : شہیداحمدمحمدمشلب تولد : 31 / آگوست / 1995 محل تولد : لبنان - نبطیہ شہادت : 29 / فوریہ / 2016 محل شہادت : سوریہ_ حلب_روستاےتل حمام سن : 21 مزار : لبنان _ گلزار شہداےنبطیہ خلاصه ای از زندگی : سلام علیکم احمد محمد مشلب اهل لبنان هستم ، سال ۱۳۷۴ شمسی در محله ی السرای شهر نبطیه لبنان به دنیا آمدم . خانواده ی من از لحاظ مالی مشکلی نداشتند و به همین دلیل من به شهید بی ام وِ سوار معروف هستم . پدرم یکی از تاجران لبنانی و مادرم سیّده سلام بدر الدّین هستند . از کودکی به عضویت کشافه درآمدم و در فعالیت های فرهنگی ، آموزشی ، اردوهای تفریحی و … نقش مؤثری داشتم . کشافه چیزی شبیه به بسیج در ایران است . وقت زیادی را صرف نوجوانان و جوانان محل می کردم . کتاب های زیادی داشتم که دائم مطالعه می کردم و از مطالب آن در اردوهای فرهنگی کشافه استفاده می کردم . تلاش می کردم داستان هایی از سیره شهدا برای نوجوانان بخوانم . اهل تفریح و خوش گذرانی به جا بودم ، با دوستانم زیاد بیرون می رفتم ، از ماشینم استفاده می کردم ؛ ولی حد همه چیز را نگه می داشتم و اهل بگو بخند با نامحرم نبودم و حدود را به درستی رعایت می کردم و امکان نداشت با نامحرم صمیمی شوم . من یکی از دانش آموزان ممتاز هنرستان امجاد بودم و از همان جا فارغ التحصیل شدم و دیپلم تکنولوژی اطلاعات خود را گرفتم و در رشته ی خودم رتبه ی هفتم در لبنان شدم که سه روز قبل از این که بخواهم به دانشگاه بروم در سوریه بودم . در هفده سالگی مفتخر به عضویت در حزب الله شدم و دوره های آموزشی متعددی را گذراندم . همزمان با اعزام مدافعان حرم ، در سال 1393، برای دفاع از حریم آل الله راهی سوریه شدم . و در یکی از درگیری ها با گروه های تکفیری درسوریه از ناحیه ی دست مجروح شدم و به بیمارستان نبطیه لبنان منتقل شدم ، امّا دوباره با رزمنده های دیگر حزب الله عازم سوریه شدم . در آنجا به خاطر ارادت و علاقه خاصی که به امام رضا (ع) داشتم نام جهادی غریب طوس را برای خودم انتخاب کردم . من عاشق امام خامنه ای بودم و همه سخنرانی های ایشان را از شبکه صراط گوش می دادم . نظرم این بود که باید در مسیر ولایت ثابت قدم باشیم و هر چه ایشان می گوید قبول داشته باشیم و همیشه می گفتم که ما هر چه داریم از عاشورا و انقلاب امام خمینی است . در اسفند ماه سال ۱۳۹۴ پس از یک راهپیمایی طولانی در منطقه صوامع در ادلب در درگیری با تکفیری ها براثر برخورد بمب هاون ۶۰ و اصابت ترکش های زیاد الخصوص به سر و پا و دیگر اعضای بدنم به درجه رفیع شهادت نائل گشتم و از سوریه به آسمان پل زدم و دنیا را به اهلش واگذاشتم . خواهر شهید : احمد حجاب را مختص دختران نمی دانست و بر روی حجاب دخترها و پسرهای نسل جدید حساس بود و آن را واجب می دانست و بر حیا و غیرت تأکید فراوان داشت . می گفت الگوی تو باید حضرت زهرا و حضرت زینب باشد . توصیه های شهید احمد مشلب به دختران : اینکه مواظب حجاب خود باشید که این مهم ترین چیز است . در اجتماع ما کسی به فکر رعایت حجاب و اخلاق نیست ، ولی شما به وفکر باشید و زینبی برخورد کنید . سه چهارم دختران در حال حاظر حجابشان حجاب نیست و چیزهایی که می پوشند ، واقعاً حجاب نیست . ممکن است عبا {چادر} بپوشند ، ولی عبایشان دارای مد و برق است که من برای اوّلین بار است که می بینم و حجابشان حجاب نیست . داریم به سراغ بدعت ها می رویم . یا حجاب می پوشیم ، ولی بدن نما . یا حجاب دارد ولی به مردان نگاه می کند. باید چشم خود را به زمین بدوزد و احترام عبایی {چادر} را که بر سر دارد نگه دارد . ما باید از فاطمه زهرا سلام الله علیها الگو بگیریم . حضرت زینب سلام الله علیها به گونه ای بود که غیر از حضرت علی (علیه السلام) کسی او را نمی دید . الان حجاب بر سر دارد ، ولی همراه با مدل های جدید ، یا صورت آرایش کرده است. 🍃𝕊𝕖𝕕𝕟𝕒🍃
بخونیم از زندگےنامہ یکے از شہدامون 💙🌱 زندگےنامہ ابو مہدےالمہندس 💙✨ نام : شہید ابومہدےالمہندس تولد : 1954 محل تولد : بصرھ شہادت : 3 / ژانویہ / 2020 محل شہادت : بغداد سن : 66 مزار : نجف _ قبرستان وادے السلام خلاصه ای از زندگی : سلام علیکم جمیعا ... من جمال جعفر ابراهیم ملقب به ابومهدی المهندس متولد سال 1954 در بصره از پدری عراقی و مادری ایرانی بودم که تحصیلات خود را در رشته مهندسی مخابرات به اتمام رساندم و به حزب الدعوه پیوستم . زمانی که فعالیت حزب الدعوه از سوی صدام ممنوع شد به اهواز در ایران رفتم و در یک کمپ ، آموزش دیدم . سپس ایران را به سوی کویت ترک کردم و چند سال را در منطقه جابریه کویت گذراندم و در زمینه سیاسی و امنیتی علیه رژیم صدام فعالیت می‌کردم . من به خاطر برنامه‌ ریزی بمب‌ گذاری سفارت‌های آمریکا و فرانسه در کویت که باعث کشته شدن پنج نفر شد ، محکوم به اعدام شدم ، اما ساعتی پس از بمب ‌گذاری به ایران رفتم . در سال 2003 با سرنگونی صدام حسین به عراق بازگشتم و به عنوان مشاور امنیتی به اولین نخست‌ وزیر عراق پس از حملهٔ آمریکا ، ابراهیم جعفری، خدمت کردم . در سال 2005 در انتخابات پارلمانی به عنوان نمایندهٔ استان بابل انتخاب شدم . در سال 2007 آمریکایی‌ها پیشینهٔ من را یافتند و زمانی که این موضوع را با نخست ‌وزیر عراق ، نوری مالکی ، در میان گذاشتند ، من به ایران رفتم و پس از خروج نظامیان آمریکایی به عراق بازگشتم و پس از تشکیل بسیج مردمی عراق ، معاون رئیس این نیروها شدم . من زبان فارسی را روان صحبت می‌کردم و همسرم نیز ایرانی بود . همچنین پس از تشکیل الحشد الشعبی ، به عنوان جانشین فرمانده انتخاب شدم . نحوه شهادت : شهید ابومهدی المهندس و سردار شهید قاسم سلیمانی، دو هم رزم قدیمی ، از سالیان دور در میدان های مبارزه جبهه مقاومت ، دوشادوش یکدیگر، می جنگیدند ؛ به خصوص در پاک سازی سرزمین های اشغال شده عراق و سوریه از تروریست های تکفیری داعش . اما ابومهدی همواره خود را سرباز حاج قاسم معرفی میکرد ، که به این سربازی افتخار می کند . ابومهدی المهندس از یاران با وفای سردار سلیمانی که در سخت‌ترین شرایط کنار ایشان بوده و حتی در جنگ تحمیلی ایران و عراق در مقابل دشمنان بعثی از کشور ایران دفاع می‌کرده است . ابومهدی در سحرگاه روز جمعه سیزدهم دی 1398 ، در کنار یار دیرین و دلاور خود ، سردار حاج قاسم سلیمانی توسط پهپادهای آمریکایی مورد هدف قرار گرفت و شهید شد . 🍃𝕊𝕖𝕕𝕟𝕒🍃
بخونیم از زندگے نامہ یکے از شہدامون💙🌱 زندگے نامہ جوادالله کرم 💙✨ نام : شہیدجوادالله‌کرم تولد : 2 / تیر / 1360 محل تولد : تہران _ مہرآباد شہادت : 19 / اردیبہشت / 1395 محل شہادت : سوریہ _ حلب سن : 35 مزار : تہران _ گلزار شہداے بہشت زهرا (س) _ قطعہ 50 خلاصہ اے از زندگے : سلام به همگی من جواد الله کرم هستم . خداروشکر از همون اول مادرم خیلی مراعات می کرد که بدون وضو به من شیر ندهد و همین امر و تربیت درست والدینم ، باعث شد که سرگرمی روزهای کودکی و نوجوانی من مسجد باشد . اخلاق برای من خیلی مهم بود حتی در جلسه خواستگاری هم به همسرم گفتم که اخلاق برای من مهمترین چیزه و کسی که اخلاق نداره ایمان نداره . یادمه شب عروسیم پا به مجلس خانم ها نذاشتم ، از قبل قرارمان همین بود . به نظرم خیلی اشتباه است داماد به مجلس خانم ها بیاید ، هم مهمان ها به سختی می افتند ، هم داماد موذب می شود . قاب عکسی ازم را که همان روز در آتلیه گرفته بودیم آماده کردند و در مجلس گرداندند . فرزندانم ، زهرا و علی اکبر حاصل این ازدواج هستند . من لیسانس و کار و زندگی خودم را داشتم اما با آغاز جنگ سوریه از سال 1390 داوطلبانه راهی این کشور شدم و از جمله مستشاران و نظامیان زبده ی ایرانی به حساب می آمدم . یکی از مهمترین دلایلم برای رفتن به سوریه این بود که اگر به سوریه نرویم باید در ایران با دشمن رو به رو شویم . اعتقاد داشتم که حتی اگر حرم حضرت زینب (س) هم در سوریه نبود باید می رفتم و چیزی از اهمیت رفتنم کم نمی شد چه برسد به اینکه بحث حرم هم پیش آمده بود . سوریه محور مقاومت ما است اگر از دست برود خطر بزرگی برای انقلاب اسلامی است و از طرف دیگر غرور و غیرتم اجازه نمی داد که زنان و کودکان مسلمان در این کشور بی دفاع و بی سرپناه بمانند . در سال های 93 و 94 در سوریه سه بار مجروح شدم ولی دوباره به جبهه ها بازگشتم و در نهایت در 19 اردیبهشت سال 95 و در زمان آتش بس ، با گلوله ی تکفیری ها در جنوب غربی حلب به دیدار یار رفتم و پیکرم نیز در منطقه ماند و در زمره شهدای جاویدالاثر قرار داشتم تا اینکه بعد از چهارسال پیکرم شناسایی شد و به وطن و آغوش خانواده ام بازگشت . همسر شہید : برایمان جا افتاده بود که آقا جواد خانواده‌ اش را دوست دارد اما تکلیف را مهمتر از خانواده می‌ داند برای همین هرگز مانع رفتنش به ماموریت نشدیم . خیلی به بالا بردن سطح سواد خانواده اهمیت می داد ، معتقد بود که حزب اللهی باید با سواد باشه وگرنه عرصه های علمی در مملکت شیعه دست آدم های ناصالح می افتد . به فضل خدا ایشان به من در زمینه تحصیل خیلی کمک کرد . در حقیقت مشوق اصلی برای درس خواندنم خودش بود . زمانی که خانه بود سر بچه ها را گرم می کرد و به امور خانه می رسید تا بتوانم درسم را بخوانم . وقتی در مقطع دکتری در دانشگاه تربیت مدرس پذیرفته شدم خیلی خوشحال شد . همرزم شہید : شب بود ، همه جمع نشسته بودیم و داشتیم شوخی می‌کردیم ، جواد گفت : بچه‌ ها امشب کمتر شوخی کنید . تعجب کردم ، به شوخی گفتم : جواد نکنه داری شهید می‌شی . گفت : آره نزدیکه ... هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم . همه لحظه ‌ای سکوت کردند . یکی از بچه‌ ها دوربین آورد و گفت : بگذار چند تا عکس بگیریم . قبول کرد ، نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم و فرداش جواد شهید شد ... همرزم شہید : با اینکه فرمانده بود و همه گوش به فرمانش ولی در عملیات های سخت بعد از تشریح دقیق منطقه و دشمن ، راه می افتاد می گفت دارم می روم هر کس می خواهد بیایید ، کسی را صدا نمی زد ، نگاه نمی کرد چند نفر دنبالش می آیدند . در چشم جواد هیچ ترسی وجود نداشت . سخن شہید : مهم نیست چه مسیولیتی داریم و کجا هستیم هرجا که هستیم باید درست انجام وظیفه کنیم . 🍃𝕊𝕖𝕕𝕟𝕒🍃
بخونیم از زندگے نامہ یکے از شہدامون💙🌱 زندگے نامہ محمد هادے امینے 💙✨ نام : شہید محمدهادے امینے تولد : ۸/بہمن/۱۳۷۸ محل تولد : تہران شہادت : ۱۳/مرداد/۱۴۰۰ محل شہادت : تہران _ حین ماموریت آموزشے سن : 22 مزار : تہران _ گلزار شہداے بہشت زهرا (س) _ قطعہ ۵۰ _ ردیف ۱۱۷ _ شمارھ۱۷ خلاصه ای از زندگے : سلام دوستان من محمد هادی امینی هستم، متولد ۸ بهمن ۱۳۷۸ .من در مدارس نمونه دولتی تحصیل می‌کردم و درس و کتاب خواندن را دوست داشتم. فکر می‌کنم آن چیزی که خیلی به من آرامش می‌داد مطالعه کردن بود که از دوران طفولیت تا بزرگسالی بود. عادت به مطالعه را مادرم برای من در نظر گرفته و من را از همان بچگی عضو کتابخانه‌های محله کرده بود که بتوانم هر شب کتابی برای مطالعه داشته باشم. من دانشگاه اراک در رشته مهندسی مکانیک قبول شدم اما چون علاقه زیادی به پاسدار شدن داشتم دانشگاه را ترک کردم و جذب دانشگاه امام حسین (ع) شدم. درس‌های مربوط به دانشگاه امام حسین (ع) را خیلی جدی مطالعه می‌کردم. وقتی دوستانم می‌گفتند ما هم نیروی ویژه نظامی هستیم ولی تو چقدر در مطالعه دروس وقت می‌گذاری، در جواب می‌گفتم: «برای پاسدار نمونه شدن باید درس‌ها را جدی مطالعه و دنبال کنیم.» ازجمله ویژگی‌های شخصیتی که داشتم این بود که وقتی تصمیم به انجام کاری می‌گرفتم، در کارم ثابت قدم بودم و خیلی با قاطعیت هدفم را دنبال می‌کردم. برای زمان هم خیلی ارزش قائل بودم و نمی‌گذاشتم زمانم بیهوده به هدر رود و از نکات مهم دیگری که در رفتارهایم دیده میشد داشتن تقوا و نظم بود و بیشتر تشویق‌هایم در دانشگاه به خاطر داشتن نظم در چینش کارهایم بود. یک جدول هفتگی برای خواندن دعا‌های شبانه خودم داشتم. به عنوان نمونه نوشته بودم: شنبه‌ها خواندن حدیث کساء، یک‌شنبه‌ها خواندن زیارت عاشورا، دوشنبه‌ها خواندن زیارت امین الله، سه‌شنبه‌ها خواندن دعای توسل و چهارشنبه هر هفته خواندن دعای مجیر و پنج‌شنبه‌ها خواندن دعای کمیل و جمعه‌ها خواندن دعای آل یاسین. همچنین در خواندن زیارت عاشورا و دعای عهد مداومت داشتم و تلاشم را کردم که هیچ‌وقت خواندن آن‌ها را ترک نکنم. من هر هفته پنج‌شنبه‌ها به زیارت قبر شهید حسین مغز غلامی می‌رفتم و حتی در چند جای دفترچه‌ام یادداشت کرده بودم «ان‌شاءالله من را در قطعه ۵۰ پایین پای حاج حسین معز غلامی خاک کنید». که همین اتفاق هم افتاد و یک روز حین آموزش‌های خاص با مهمات جنگی بودم که هنگام تمرینات میدانی مورد اصابت گلوله قرار گرفتم و حدود ۲۴ ساعتی مورد مداوا قرار گرفتم ولی به دلیل خونریزی زیاد ناشی از اصابت گلوله، سحرگاه ۱۳ سال ۱۴۰۰ مرداد هنگام اذان صبح دار فانی را وداع گفتم و به شهادت رسیدم. پدر شہید : در دوشب آخر عمرش قبل از شهادت یکی ازهمرزمانش می‌گفت هادی بسیار آشفته بود، از او پرسیدم هادی چقدر آشفته هستی؟ گفت: «من قراری با خودم گذاشته بودم که به هیچ کس وابسته نشوم ولی الان وقتی برای مأموریت و آموزش می‌روم دلم برای بچه‌های پایگاه‌های بسیج و هیئت و واحد فرهنگی تنگ می‌شود. این کارم با اصولی که با خودم گذاشته‌ام همخوانی ندارد.» این نشان می‌داد خود شهید با خودش توافق کرده بود که هیچ وابستگی به کسی نداشته باشد تا راحت‌تر بتواند به هدفش برسد. پدر شہید : مربی آقا هادی ۲۴ روز بعد از شهادت پسرم خوابی را برای ما نقل کرد. می‌گفت آقا هادی را در خواب دیدم که مانند شهید ترک خیلی آرام و با وقار است. ابهتی که پیدا کرده بود قابل وصف نیست. من گفتم محمد هادی آن روز چرا آنقدر بی‌تابی کردی؟ تو که خوب شده بودی و چشم‌هایت را باز و با من صحبت کردی، چرا رفتی؟ محمد هادی گفت آن لحظه که شما آمده بودید قبلش حضرت زهرا (س) بالای سرم بود. می‌خواستم بروم، اما یکدفعه پدرم و بعد شما آمدید. دیدم آن خانم نیست و خیلی ناراحت شدم و التماس کردم که دوباره آن لحظات خوب را داشته باشم و گفتم دیگر نمی‌خواهم در این دنیا باشم و می‌خواهم پیش شما باشم که خانم حضرت زهرا (س) هم قبول کردند. بعد در همان خواب آقا هادی به مربی‌اش گفته بود: «شما ناراحت من نباشید، اینجا خیلی خوب است. حتی از آن چیزی که اطلاع داشتم خیلی بهتر است.» 🍃𝕊𝕖𝕕𝕟𝕒🍃
بخونیم از زندگےنامہ یکےازشہدامون 💙🌱 زندگےنامہ رضا اسماعیلے💙✨ نام : شهید رضا اسماعیلی تولد : 26 / مهر / 1371 محل تولد : مشهد _ محله مهرآباد شهادت : 8 / بهمن / 1392 محل شهادت : سوریه _ دمشق سن : 21 مزار : مشهد _ بهشت رضا علیه السلام خلاصہ اے از زندگے : سلام من رضا اسماعیلی از شیعیان افغانی مقیم ایران هستم . پدرم به تحصیل فرزندانش اهمیت می داد . لذا من هم مثل همه کودکان مشغول تحصیل شدم و بعد از اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل پرداختم . من همچنین ورزشکار بودم و نائب قهرمانی وزن 55 کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی را نیز در کارنامه دارم . آن اوایل که هنوز بحث مدافعان حرم اینقدر مطرح نبود ، من هم جزو اولین گروه اعزامی فاطمیون به سوریه بودم . آن موقع اولین گروه ، 22 نفر بودند که دور هم جمع شدیم و به فرماندهی شهید علیرضا توسلی‌ زاده که به ابوحامد معروف بود ، تیپ فاطمیون را تشکیل دادیم . من تا دوسال مدام می ‌رفتم سوریه و برمی‌گشتم . در زمان نبرد با کفار تکفیری همیشه سربند یا علی بن ابی طالب را بر سر می بستم . در اوایل بهمن ماه سال 1392 در شهرک زمانیه که از مناطق شیعه نشین سوریه بود ، درگیری بود و هرروز فقط چند ساعت آتش بس اعلام می شد . در یکی از شب‌ها که تاریکی مطلق بود ، شهید مجتبی واعظی یکی از نیروهای جوانی که تازه به سوریه اعزام شده بوده ، برای رساندن یک پیام اعزام شد ، اما به علت تاریکی هوا مقصد را رد کرد . من این صحنه را دیدم و به دنبالش رفتم تا او را برگردانم . اما هر دو وارد منطقه داعشی ها شدیم و درگیری شکل گرفت . من تا جایی که مهمات داشتم از خودم دفاع‌ کردم ، بعد که مهماتم تمام شد اسیر شدم . داعشی ها از روی عمد بیسیم من را روشن گذاشتند که دوستانم صدایم را بشنوند و بترسند . اول مجتبی واعظی را شکنجه و شهید کردند و بعد آمدند سراغ من . فقط چون فهمیده بودند که من فرمانده اطلاعات عملیات فاطمیون هستم ، چند بار از من پرسیدند که برای چه اینجا آمدی؟ من هم گفتم : به ‌خاطر حضرت زینب (س) . آنها هم گفتند ، اگر به مقدساتی که به آنها معتقدی پشت بکنی ، ما تو را آزاد می‌ کنیم‌ . اما من گفتم که به ‌خاطر حضرت زینب(س) آمده ‌ام و سرم را هم بدهم ؛ محال است به اعتقاداتم پشت کنم . بعد هم داعشی ها ، درحالی که من مدام یا علی و یا زینب می‌ گفتم من را شهید و ذبح کردند و اینگونه من اولین ذبیح فاطمیون لقب گرفتم . همرزمانم که صدای من را می‌شنیدند ،‌ طاقت نیاوردند ، یک گروه تشکیل دادند و رفتند و شهرک زمانیه را پس گرفتند ، پیکر من را هم پیدا کردند اما انگار داعشی ها که فهمیده بودند من فرمانده هستم ، سرم را بعنوان جایزه موقع عقب نشینی با خودشان برده بودند ... و بعدها عکس سر من را منتشر کردند ... من هشتم بهمن 1393 شهید شدم ، فرزندم هم مدت کوتاهی بعد از شهادتم به دنیا آمد که اسمش محمدرضا است . خواهر شھید : بهش می‌گفتم رضا از شهادت نمی ‌ترسی ؟ رضا هم می ‌گفت : نه ... فقط نگران یک چیز هستم ، در اینترنت و تلگرام دیده ام که این داعشی‌ها سر مسلمان‌ها را از تن‌شان جدا می‌کنند ،‌ فکر می‌کنم چقدر سخت است ، چقدر دردناک است ... اینها یک ذره انسانیت ندارند که اینطورمی‌کنند؟! همیشه می‌گفت : دعا کنید من اسیر نشوم ... بعد که نحوه شهادتش را شنیدم خیلی ناراحت شدم ، تا یک مدتی ازنظر روحی بهم ریخته بودم تا اینکه یکی از همرزمانش از سوریه به خانه ما آمد و حرفی زد که آرام شدم ... گفت که رضا شب قبل از شهادتش یک خوابی دیده‌ بود و همه را بیدار کرده بود . گفته بود بیدار شوید ، بیدارشوید من می‌خواهم شهید بشوم ... دوستانش گفته بودند که حالا نصف شبی چه وقت این کارهاست ؟! کو شهادت ؟ گفته بود من خواب دیدم امام حسین(ع) به خوابم آمد و گفت رضا تو شهید می‌شوی ، اگر سرت را بریدند ، نترس ، درد ندارد ... وقتی من این را شنیدم واقعا آرام شدم ... تسلی پیدا کردم ... مطمئنم که خود امام حسین(ع) در آن لحظه هوایش را داشته .... 🍃𝕊𝕖𝕕𝕟𝕒🍃