╰✰🌼﷽🌼✰╮
#داستان_ظهور
📝قسمت ششم
🔸آن طرف را نگاه كن! آن مرد را مى بينى كه به سمت بزرگان مكّه مى رود.
او كيست و چرا چنين سراسيمه و مضطرب، جمعيّت را مى شكافد؟
او مستقيم نزد فرماندار مكّه مى رود. سلام مى كند و مى گويد:
«ديشب خواب عجيبى ديدم و براى همين خيلى ترسيده ام»
فرماندار مكّه نگاهى به او كرده و مى گويد: «خوابت را برايم تعريف كن »
و آن مرد چنين مى گويد: «خواب ديدم كه ابرى در آسمان ظاهر شد و آرام آرام به سمت زمين آمد تا اينكه به كعبه رسيد. در آن ابر، ملخ هايى ديدم كه بال هاى سبزى داشتند و مدّت زيادى دور كعبه طواف كردند و سپس به شرق و غرب عالم پرواز كردند»
هر كس كه اين سخن را مى شنود به فكر فرو مى رود.
آيا بينِ اين خواب و آن گروه سيصد وسيزده نفرى، ارتباطى وجود دارد؟
در شهر مكّه شخصى هست كه خواب را خيلى خوب تعبير مى كند. از او مى خواهند تا اين خواب را تعبير كند.
او قدرى فكر مى كند و سپس مى گوید: «لشكرى از لشكريان خدا وارد اين شهر شده است و شما هرگز نمى توانيد در مقابل آن مقاومت كنيد»
همه مردم مكّه به فكر فرو مى روند. آرى، آن لشكر، همان جوان هايى هستند كه ديشب وارد مكّه شدند.
طبيعى است كه مردم مكّه از دست اين جوانان عصبانى باشند؛ زيرا اينان مى خواهند #اهل_بيت (ع) و #شيعيانشان را در همه دنيا عزيز كنند.
شما فكر مى كنيد اوّلين تصميم مردم مكّه چه مى باشد؟
درست حدس زده ايد، آنها مى خواهند اين سيصد و سيزده نفر را دستگير كنند؛ امّا خدا ترسى بزرگ بر دل آن مردم مى اندازد.
من به حال اين مردم ساده لوح مى خندم، مردمى كه هنوز هم در فكر دشمنى با شيعه هستند. آنها نمى دانند كه ديگر روزگار غربت شيعه تمام شده است.
يكى از بزرگان مكّه كه مى بيند همه در ترس و اضطراب هستند مى گويد: اين جوانانى كه من ديده ام، چهره هايى نورانى دارند و اهل عبادت هستند، آنها كه تا به حال كار خلافى انجام نداده اند، چرا از آنها مى ترسيد؟
مردم مكّه تا غروب آفتاب در مورد اين جوانان سخن مى گويند و آن چنان ترس و وحشتى در دل دارند كه نمى توانند هيچ كارى بكنند.
شب فرا مى رسد و مردم به خانه هاى خود باز مى گردند و به خواب سنگينى فرو مى روند.
#ادامه_دارد...
#امام_زمان
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️↙️
╭┅─────🕋────┅╮
🕋👉 @Sedrah 👈🕋
╰┅─────🕋────┅╯