𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمــان #جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_دویست_و_چهارم دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی،
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_دویست_و_پنجم
در اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیه ام را به دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم ادامه دهم.
از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود.
میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بالافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید،
به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام.
عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم
کند.
از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود،
نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم.
از هیاهوی غم و غصه ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفنهایش را
جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم.
شاید دیگر دلم نمیخواست صدایش را بشنوم که با خودخواهی هایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای گرفتار شوم.
اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمیکرد،
میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند،
بلکه راهی پیش پایش بگذارد.
گمان میکردم پیش از رسیدن موعد دادگاه میتوانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم.
حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_دویست_و_ششم
هر چند روند جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الهه اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم،
حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم.
خسته از این همه تلاش بینتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه میکردم که انگار نشانه ای از زندگی از هم پاشیده ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد.
کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم
سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم.
کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بالاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجاده ام نشستم.
حالا این فرصت چند دقیقه ای نماز، چه مجال خوبی بود تا باِ خدا درد دل کنم و همه رنجهای زندگی ام را به پای محبت بیکرانش زار بزنم.
از رحمتش ناامید نشده بودم،
ولی دیگر فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعه گری اش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین میآمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخم های مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم.
نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظهاي به قلب عاشقش تاختم:
چی کار میکنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!
و او هنوز در کوچه پس کوچه های دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بیرحمانه ام، با نگرانی پرسید:
چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم.
میخواستم دیگه راه بیفتم بیام...
و من دیگر حوصله ناز و کرشمه های عاشقانه را
نداشتم که بی توجه به آنچه میگفت، شمشیرم را از رو کشیدم:
مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمیتونم تحمل کنم!
نمیفهمید چه اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگی اش، اینهمه بد خلق و تنگ حوصله شده که باز هم با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، پرسید:
چی شده الهه جان؟
و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را آغاز کنم:
مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک
نمیکنم، تو چی کار میکنی؟
مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟
و خدا میداند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم،
بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که مات و مبهوت حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید:
یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی...
و نمیدانست بر دل من چه گذشته که اینهمه سخت و سنگ شده که گریه امانم را برید و با بیقراری ضجه زدم:
تو اصلا میدونی چی به سرِ من اومده؟!!!
اصلا از حال من خبر داری؟!!!
میدونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!!
خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!!
ً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!!
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_دویست_و_هفتم
من که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبان هایم به خون نشسته بود، تیر خالصم را زدم:
میدونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!!
میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ خونه؟!!!
خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟!!!
گوشم به قدری از هجوم گریه هایم پر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه تنها
قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم،
به لرزه افتاده و من فقط میخواستم زندگیام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم:
مجید! یا سنی میشی و برمیگردی یا ازت طلاق میگیرم...
و گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده بود که همانجا روی تخت افتادم.
حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماسهای پی درپی اش، گوشی بین انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش خجالت میکشیدم.
روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره آب از گلویم پایین نرفته بود،
آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصلهای با مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود،
دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی دختر عزیزم، به زندگی دل
بسته بودم.
میتوانستم با تمام وجود مادری ام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه ظلمی به کودکم میکنم و دست خودم نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود.
نمیدانستم تهدید عاشقانه ام با دل مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر عشق الهه اش میگذرد
که صدای پدر بند دلم را پاره کرد.
قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق پذیرایی
میشنیدم که به نام صدایم میکرد:
الهه؟ کجایی الهه؟
وحشتزده گوشی را زیر بالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود.
در دستش یک پا کت کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید و....
ُ
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔اگر خواسته زنان #غزه، کنار گذاشتن حجاب بود...
#حجاب
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌مسلمان شدن فعالِ مشهور آمریکایی و همسرش در اولین روز ماه مبارک رمضان
#گرایش_به_اسلام
#اسلام
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
❁﷽❁
عشق یعنی نام زیبای
#حسیــــــــــن
عشق یعنی نوکری پای
#حسیــــــــــن
عشق یعنی سرورت باشد
#حسیــــــــــن
عشق یعنی دم به دم گویی
#حسیــــــــــن
عشق یعنی روز و شب
با ذکر حق
زیرلب گویی حسینم یا حسینم
#یا_حسیــــــــــن
#زندگیمان_بنامتان_متبرک🌤
🌾 شب زیارت حضرت أبیعبدالله علیه آلافالتحیة و الثناء
#السلام_علےساڪن_ڪربلا✋❤️
#اللّهم_ارزقنا_کربلا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#اللهمعجللولیکالفرج🤲🤲
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#نماز_شب
💠 آیتالله جعفر سبحانی تبریزی:
🔸 لازم است در هر کاری، از جمله عبادات و مستحبات، تعادل و حد وسط را رعایت کرد.
اما در میان مستحبات، آنکه میتواند واقعا رحمت حق را بر انسان نازل کند، نماز شب است.
🔸نماز شب چیزی نیست که ما به آسانی آن را ترک کنیم.
یعنی واقعا کسی که میخواهد درهای رحمت به رویش باز بشود، در میان نوافل، نافله شب مقدم است.
📚 نسیم هدایت، رهنمودهای بزرگان به طلاب جوان
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠 گناهان خود را کوچک نشمارید!
🔹پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرتها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند:
« هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم.»
اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
« بروید هر کس هر مقدار میتواند هیزم جمع کند و بیاورد.»
🔹 یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد.
🔹در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
«گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع میگردند، انبوه عظیمی را تشکیل میدهند.»
🔹آنگاه فرمودند:« یاران! از گناهان کوچک نیز بپرهیزید. اگر چه گناهان کوچک چندان مهم به نظر نمی آیند؛ هر چیز طالب و جستجو کننده ای دارد،جستجو کنندگان آن چه را در دوران زندگی انجام داده اید و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقی مانده است، همه را مینویسد و روزی میبیند که همان گناهان کوچک، انبوه بزرگی را تشکیل داده است.»
📚 بحار: ج ۷۳، ص ۳۴۹
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتونک نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
تو طبیب دل غم دیده ی مایی....
اقا مگر اینکه تو بیایی حیاتم بدهی....
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#صبح_بخیر
🌷صبح زیباتون
متبرک به ذکر پرنور
❤️ صلـوات ❤️
بر حضرت محمد ص و خاندان پاک و مطهرش❤️
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
🌷وَآلِ مُحَمَّدٍ
❤️وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#تقویم
امروز جمعه
🌞 ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ خورشيدی
🌙 ۴ رمضان ۱۴۴۵ قمری
🎄 ۱۵ مارس ۲۰۲۴ میلادی
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#شکرگزاری
💓زندگی تکرار فرداهای ماست
🌸میرسد روزی که فـردا نیستیم
💓آنچه میماند فقط نقش نکوست
🌸نقش ها می ماند و ما نیستیم
💓قدر روزهای زیبا و پراز نعمت
🌸زندگی را بدانیم
💓خدایا شکرت
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha31
#حدیث_روز
امام مهدی علیه السلام :
اللَّهُمَّ ...أَكرِم أولِياءَكَ بِإِنجازِ وَعدِكَ، وبَلِّغهُم دَركَ ما يَأمُلونَهُ مِن نَصرِكَ، وَاكفُف عَنهُم بَأسَ مَن نَصَبَ الخِلافَ عَلَيكَ..
خدايا! ... اوليايت را با تحقّق وعدهات گرامى بدار و آنان را كه آرزوى يارىات را دارند، به آرزويشان برسان و از ايشان خطر كسانى كه پرچم مخالفت با تو را برافراشتهاند، برطرف كن؛
مهج الدعوات : ص ۹۰
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#تلاوت_روز
تلاوت و ترتیل صفحه ی ۴۲۵ قرآن کریم همراه با ترجمه.
*"برای دیدن تلاوت لمس کنید"*
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313