فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان صبح روز نوزدهم ماه رمضان
حرم نجف این اینطوری میشه...
در عالم بالا این ندا سر داده میشود:
تهدَّمَت واللهِ ارکانُ الهُدی، قُتِل ابنُ عمِّ المصطفی، قُتِل علیٌّ المرتضی
بخدا ارکان هدایت فروریخت، پسر عمّ پیغمبر را کشتند، علی مرتضی را بهشهادت رساندند... 😭
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محراب مسجد کوفه
محل ضربت خوردن امیرالمؤمنین
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#نکته
✅️خواستههای روز نوزدهم ماه مبارک رمضان:
1️⃣بهره فراوان از برکات این روز.
وقتی برکت در نعمت است، یعنی برکت همواره در امور نافع و سودمند است نه در امور مضر، این نعمت باید دائمی باشد نه مقطعی. این نعمت باید ازدیاد و افزایش داشته باشد نه کاهش و نقصان.
باید تلاش کنیم که لیالی قدر را به غفلت نگذرانیم و آن را مبدأ انجام خیراتی قرار بدهیم که قصد داریم آن را انجام بدهیم.
2️⃣آسان شدن راه ورود به خوبیها و خیرات.
خیر یعنی نیکیهایی که در حق دیگران انجام میشود.
ما امر به انجام کار خیر شدهایم.
و انجام کار خیر به چند دلیل سخت است:
۱. تشخیص امر خیر مشکل است.
در سوره نساء آیه ۱۹ میفرماید: فَعَسی أَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ یَجعَلَ اللَّهُ فیهِ خَیراً کَثیراً (چه بسا خیری را خوش نمیدارید ولی خداوند در آن برای شما خیر فراوان قرار میدهد.)
۲. چون باید وجه الله اراده شود.
ایجاد چنین نیتی در شروع عمل و تداوم آن در حین عمل، کاری بسیار سخت است.
۳. کار خیر برای اهل دنیا سخت است.
بنابراین در دعای امروز درخواست میکنیم که راه ورود به کار خیر را بر ما آسان کن. یعنی این ۳ مانع گفته شده برطرف شود.
3️⃣محروم نشدن از پذیرش و قبولی حسنات.
ملاک ارزش انسان در آخرت، عمل است.
پس اینطور نیست هر عملی را از هرکسی بپذیرند هرچند آن عمل، عملِ صالح باشد.
خدا از این افراد عمل را میپذیرد:
۱. از متقین
. از انسان عاقل
امام کاظم (ع) : (کار اندک از عاقل پذیرفته و دو چندان میشود)
درخواستها فقط با عنایت خداوند متعال حاصل میشود.
#ماه_رمضان
#دعای_روز نوزدهم
@sedratolmontaha313
تندخوانی جز نوزدهم - استاد معتز آقائی.mp3
4.02M
🍃تندخوانی جزء نوزدهم🍃
صلوات برای سلامتی و فرج
آقا امام زمــــ♡ـــــان فراموش نشه🥰
#ماه_رمضان
#تحدیر
#قرآن
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
یکی از شکرهای ثابتم فرصت درک منبر شیخ حسین در شبهای احیاست....
آنجایی که برای آنهایی دعا میکند که این مجالس را که هیچ، خود خدا را هم قبول ندارند...
آنجایی که برای بیماران پروانهای دعا میکند....
آنجایی که برای دختران و زنانی دعا میکند که روزگاری عزیز پدر و مادر بودند و حالا گرفتار فساد شدند و حالا خسته و داغون در خانهها خوابند... دستهایش را بالا میآورد و میگوید : خدایا دریابشون و با احیای این مردم شریکشون کن...
آنجایی که برای معتادها و کارتنخوابها دودستش را بالا میبرد و خدا را صدا میزند که اینها گول رفیق خوردند یا خودشان، خودشان را نگه نداشتند....
آنجایی که برای مردههای بیوارث و کسانی که نرسیدند توبه کنند؛ دعای جانانه میکند...
آنجایی که میگوید: اگه مسوولی خطا کرد به پای دین و اسلام نیست... دین؛ قرآن و اهل بیت است، نه خطای مسوول... آهای مردم!
آشیخ حسین انصاریان عمرت دراز و دعاهایت مستجاب....
✍ امیراسماعیلی
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
20.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻خانومها ١۴ نفر به شماها محرم هستن نه همه مردم شهر...
صحبتهای زیبای شیخ حسین انصاریان درباره فرمانبرداری از دستورات خدا مثل روزه، حجاب و....
آیا خدایی که خالق ماست بد خدایی بود که مخالفت میکنید؟ یه ناهارتو برای خدا نخور و روزهبگیر
خدا میگه یعفوا عن کثیر، بیشتر گناهان رو میبخشم. و برخیش رو در دنیا بهت تلنگر میزنم. اگه همهش رو میخواستم در دنیا جواب پس بدی جوانمرگ میشدی...
در قرآن میگه خانمها به ١۴ نفر محرم هستند. خواهرم چرا محدوده این ١۴ نفرو شکستی و همه مردم شهر رو به خودت محرم کردی؟ برخی دلشون بیماره، نگذارید از دیدن شما سوء استفاده کنن.
اینها خواهران ما هستن، به ماهم نگفتند با اینها تلخ برخورد کن، کجای قرآن چنین چیزی گفته؟
سرعت ۲x گوش بدید
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حافظ قرآنی که حتی نمیتواند سوالات عادی را جواب دهد همه را بهت زده کرد
🔹️صلاح الدین سواری
مشخص نیست او قرآن را حفظ کرده؟ حفظ شده؟ یا اورا حافظ قرآن کردند...😭
ماشاءالله...
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
1_4071174473.mp3
21.73M
🍃"سلسله مباحث حال خوب با بیان استاد پناهیان جلسه نوزدهم "🍃
بعد اجتماعی حال خوب؛ مسؤولین باید حال خوب داشته باشند
#حال_خوب
#استاد_پناهیان
#جلسه_نوزدهم
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمــان #جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_دوم شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اوا
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_سوم
چشمم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریستهای تکفیری در عراق خبر میداد.
انفجار خودروی بمبگذاری شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، ً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد مصیبت هر روزه عراقیها شده بود،
ولی ظاهراکرده بودند عراق را هم به خا ک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازهای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود.
با این همه، دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای نگونبختی مسلمان دیگری
بنشینم که تکیهام را به صندلی پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولاني داروخانه که مدتی میشد مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم ُتک در سرم میکوبید.
بالاخره آوار غم و غصه و هجوم فشار عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز دکتر پس از معاینه هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا میآید و همه کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بیموقع بود که میتوانست سلامتی دخترم را به خطر بیندازد.
باید ً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ استرسی بر من غلبه کند و مگر میتوانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر سرطان افتاد، خانه آرامش من هم خراب شد.
باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان جمعیت گذشتم و از در شیشهای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اواسط
اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد.
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_چهارم
هر چند هوای این ماه بهاری هم حسابی داغ و
ُ پر حرارت شده و انگار میخواست آماده آتشبازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود.
حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بالاخره مجید با پا کت داروهایم آمد و بیمعطلی تا کسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند.
او هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمیآورد که چقدر دلواپس حال من و دخترمان شده و سعی میکرد با شیرین زبانی همیشگیاش آرامم کند.
از تا کسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی لبریز بغض زمزمه کردم:
من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم مجید! بچهام خیلی صدمه خورد!
و تنها خدا میداند چقدر پشیمان بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار مشکلی شود که
اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: »
جید! یعنی بچهام چیزیش شده؟
همانطور که همپای قدمهای کوتاهم میآمد، به سمتم صورت چرخاند و پاسخ دلشوره ام را به شیرینی داد:
الهه جان! چیزی نشده که انقدر غصه میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، غصه هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!
ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار و باز خودم را سرزنش میکردم: من که نمیخواستم اینجوری شه!
من که نمیخواستم بچهام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!
و او طاقت نداشت به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد:
الانم چیزی نشده عزیزم! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصلهاش سر رفته!
و خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خندهای باز شود، ولی قلب مادری ام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم.
از چشمان بیرنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد.
چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگیاش سلام کرد.
صورت تپل و سبزهاش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکیاش، عرق پایین میرفت.
با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم
بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد:
الهه خانم! داداشتون اومده، دمِ در منتظره!
و با بادی که به گلویش انداخته بود،
ادامه داد:
من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_پنجم
مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهماننوازی ِ اش را داد:
دمت گرم علی جان!
و او با گفتن : چا کریم!
دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد.
مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد:
الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند!
و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که
با گوشه چادرم صورت خیسم را پا ک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم.
عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد.
هر چند سعی میکردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید:
چی شده الهه؟
مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خالصم، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد:
چیزی نیس! یه خورده خسته شده!
وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت میکردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم:
چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی!
و شاید عقدهای که از وضعیت خطرنا ک بارداریام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
گرفتار بودم.
و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم:
چیزی شده؟
نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم:
بابا طوریش شده؟
که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد:
بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو میکنه!
سپس به چشمانم دقیق شد و با کینهای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: »پ
خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟
از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید:
چی کار میکنی؟ ما رو نمیبینی، خوش میگذره؟
ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم:
یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!
که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی
تذکر داد:
الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص میخوری،!
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛