eitaa logo
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
1.2هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
31 فایل
🔹️اینجاییم تا با خودسازی، برای فرج حضرت صاحب و آرامش معنوی خودمون قدمی برداریم الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ↩ ارتباط با ادمین @Masoomehkarami313 @Mohammad_Taha_Abdolmaleki_2009
مشاهده در ایتا
دانلود
24.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنج چیز که تو ایران بهتر از فرانسه‌س از زبان یه فرانسوی ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
37.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ «خدا لعنتت کنه اینترنشنال که مخاطب هاتو مثل خودت فرض کردی😅» ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا خطرناک است؟ مجلس سنای خود آمریکایی‌ها جواب می‌دهد. ⭕️ اینها نظر یک سناتور آمریکایی است که خطاب به مالک اینستاگرام بیان کرده 🔻 به گفته وی: تحقیق روی دختران ۱۳ تا ۱۵ ساله فقط طی ۷ روز گذشته نشان می‌دهد که اینستاگرام: ⭕️ از هر سه دختر نوجوان، زندگی یکی از آنها بدتر کرده ⭕️ ۳۷ درصد دختران به طور ناخواسته با برهنگی مواجه شده اند ⭕️ ۲۴ درصدشان پیشنهادهای جنسی را به طور ناخواسته تجربه کرده‌اند! ⭕️ ۱۷ درصدشان به صورت ناخواسته با محتوای خودآزاری مواجه شده‌اند! ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی عااااااااااالی عالیه😍 😠😠کسی از سر لجبازی و کینه می گفت دنیای آینده دنیای گفتمان است نه موشک. چه احتیاج به موشک داریم 💪💪💪💪 حالا ببینید و لذت ببرید و به کشور خود افتخار کنید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
💠آیت الله حق شناس(ره) خدا شاهد است من همه اش می خواهم دل شما را توجه بدهم، به استفاده از وقت سحر، بلند شو! اصلا پرودگار به واسطه این برخاستن، درد را از شما، از بدن شما برطرف می کند. رزق شما توسعه پیدا می کند، دنیا و آخرت شما آباد خواهد شد. 📚مواعظ 2 ص 87 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ 💠‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رو که یادتون نرفته؟؟🤔 به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟ خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتنحج میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍 ✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅ شبتون مهدوی التماس دعای فرج💚🤲 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 سلام برتوای مولای من .. سلام🌸 صبح بخیر🌿 الهی شکر🤲 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج💠 ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
🍂🌼آرزو می‌کنم 🍃🌷امروز و هر روزتون 🍂🌼قلب تـون پـر باشـد 🍃🌷از مهـر و مـحبت 🍂🌼تنتـون سـلامت 🍃🌷روحتون سرشار از آرامش 🍂🌼و روزی و برکتتون روز افزون ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ پیامبر اکرم (ص) : حَقُّ الوَلَدِ عَلى والِدِهِ . . . أن يُعَلِّمَهُ السِّباحَةَ ؛ حقّ فرزند بر پدرش اين است كه . . . به او شنا كردن بياموزد . ميزان الحكمه ، ح ۲۴۳۴ ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️مکالمه ابلیس با خدا... 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنر خفن هنرمند عراقی 🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇱🇧 کیف کردمممم😍😎 تو هم ببین روحت‌ شاد بشه ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌کاراتونو نذر امام زمان (عج) کنید... 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید استاد ریاضی دانشگاه یک کشور خارجی درباره خوارزمی چی میگه😍 ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. وقت بخیر عزیزان نماز لیلة الدفن امشب برای شهید عباس نیلفروشان فرزند مصطفی فراموش نشه🌹 ان شاءالله شفیعمون باشند در قیامت🤲🏻 💠طریقه نماز شب اول قبر: دو رکعت است رکعت اول: بعد از سوره حمد، آیة الکرسی رکعت دوم: بعد از سوره حمد، ده مرتبه سوره قدر در آخر بعد از پایان نماز در سجده می گوییم: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمدٍ وَ آلِ مُحمدٍ وَ ابْعَثْ ثَوابَها اِلی قَبرِ عباس ابن مصطفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یحیی سنوار : من این جمله از امام علی (ع) را خوب به خاطرم سپرده ام که گفت: دو روز در زندگی انسان هست، روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست، و روزی که مرگ سرنوشت تو ست. در روز اول هیچ کس نمی تواند به تو آسیبی برساند و در روز دوم هیچ کس نمی تواند تو را نجات دهد... پ.ن رژیم صهیونیستی نمیدونه که تفاوت جبهه حق با اونا اینه که اینها از مرگ نه تنها فرار نمیکنن، بلکه آرزوشونه و اینکه رژیم کودک کش صهیونیستی فکر میکنه با کشتن یک فرمانده اون تشکیلات از بین میره، نمیدونن که برعکس مصمم‌تر خواهند شد. ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمان #ناحله #قسمت_چهل_و_یک وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش. همینطوری مشغول
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت +فاطمه جان خوددرگیری داری؟ ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم چند دقیقه بعد رسیدیم از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو یاد اون شب افتادم آخی چه خوب بود از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود داخل رفتیم ک گفتم _کسی نیست ؟ +چرا بابام هست بعداین جملهه پدرش و صدا زد +بااابااااااا مهمون داریممم دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی شالم و جلوتر کشیدم باباش از یکی از اتاقا خارج شد با لبخند مهربونش گفت +سلام فاطمه خانم خوش اومدی خوشحالمون کردی .ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد .حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت . بهش لبخند زدم و گفتم _سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم . ادامه داد +سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون _ممنونم همچنین وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود شاید خجالتمم ب همین خاطر بود.... باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش . نشستیم ‌کولمو باز کردم و برگه های پخش و پلامو رو زمین ریختم ریحانه گفت +راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو. ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت چایی و شرینی و آجیل و میوه و ... همه رو یسره ریخته بود تو سینی و اورد تو اتاق خندیدم و گفتم _ اووووو چ خبره دختر جان چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم و میرم +بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هااا آها راستی اینم واسه توعه.بابام داد بهت .عیدیته ببخش کمه شرمنده بهش خیره شدم _ای بابا ریحانههه نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت +حرف نباشهه ....خب شروعش از کجاست ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنم‌گذاشتم و چاییم و خوردم. گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم . کتابمو باز کردم .سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم رو یه سوال گیر کردم سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم . تمام حواسمو بهش جمع کردم که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و. منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا چشام ۸ تا شده بود یا شایدم بیشترررر با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم به همون شدتی که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده یهو باریحانه گفتم‌ _ واییییییی ادامه دادم _ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتی تهرانه ؟ ریحانه هل شد و گفت +ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براش‌مجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه. اینارو گفت و پرید بیرون اون چرا گفته بود وای ؟ ای خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواد اینجوری پرت شه تو اتاق . غصم گرفته بود .ترسیدم و مانتومو تنم کردم شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود با خودم گفتم نکنه از خونشون بیرونم کنن جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین . کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم. اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال. جز پدر ریحانه کسی نبود. بهش نگاه کردم. دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه! باباش فلجه!!!!!؟ یاعلیییی. چقد بدبختن اینا.... باباش که دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت ببخشید دخترم نمیتونم پا شم شما چرا بلند شدی؟ _اگه اجازه بدین دیگه باید برم. +به این زودی؟کارتون تموم شد؟
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمان #ناحله #قسمت_چهل_و_یک وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش. همینطوری مشغول
_بله تقریبا. دیگه خیلی مزاحمتون شدم. ببخشید. +این چه حرفیه. توهم مث دختر خودم. چه فرقی میکنه . پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه. _نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش. اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم. دری که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط.... ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشیدم . خیلی خجالت میکشیدم. دلم نمیخواست چش تو چش شیم. محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود. عصبی سرشو انداخته بود پایین. صورتشو نمیدیدم‌. ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد. حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه. دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد‌. داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد . سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه. قرمزِ قرمز. ریحانه کتکش زد ینی؟ جریان چیه یاخدا ‌‌ گریه کرده بود؟ درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست. بی ادب !!! اون اومد داخل بدون در زدن. مگه من مقصر بودم؟؟ به من چه د لنتییی!! اه اه اه لعنت به این شانس. ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم +عه کجا؟ چرا پاشدی؟ _میخوام برم . دیر شده دیگه. خیلی مزاحمتون شدم. به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید میرفت من بودم ایشون چرا؟ ولی ریحانه به خدا..... نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش. دیگه اشکم در اومده بود . تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود . منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست. بی فرهنگ . ازش بدم میومد. دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم خب غلط میکنم خب بیجا میکنم خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه! اصلا واس چی قبول کردم بیام. خونشون. با خودم کلنجار میرفتم. رو به ریحانه گفتم _جزوه ها رو گذاشتم برات. خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم. بزار برم خواهش میکنم. +نه خیر نمیشه. داداشم گف ازت عذر خواهی کنم. خیلی عجله داشت. بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ... برا همین ... ببخشش گناه داره فاطمه . خودش حالش بدتره . رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم. تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد. خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم. رو به ریحانه کردمو _باشه حلال کردم. برم حالا؟ بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا. +باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید. پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست. تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم . این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد. +حالا جدی میخوای بری ؟ _بله با اجازتون. +کسی میاد دنبالت دخترم؟ _نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا. +این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری. داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد. کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد. یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد _محمد جان؟؟؟ با صدایی که گرفته بود گفت +جانم حاج اقا؟ _حتما الان میخوای بری گل پسر؟ +اگه اجازه بدین _مواظب خودت باشی تو راها. با سرعت نرون باشه بابا؟ +چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم. شما کاری دارین؟ _دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره! محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش‌. +اخه چیزه.... من خیلی..... نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم . بلند گفتم _نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار. اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون. بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط. وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم. +خانم؟ با من بود؟ بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود. تو دلم یه پوزخند زدم. +پدر جان فرمودن برسونمتون. رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون. _نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم. با یه لحن خاصی گفت: +چوب میزنید؟ میرسونمتون. دلم یه جوری شد . صبر کردم تا بیاد . دزدگیر ماشینشو زد. کولشو گذاشت تو صندوق و گفت +بفرمایید پشت ماشینش نشستم. داشتم به رفتارش فکر میکردم‌. سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم. چقدر خوبه این بشر ... فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت. صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!!!! از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت . با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد. تو افکار خودم غرق بودم. که دیدم برگشته سمتِ من +خانم!!! رشته افکارم پاره شد _بله؟؟؟ +کجا برسونمتون؟ _زحمتتون شد .شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون از حرفم خجالت کشیدم. خیلی شرمنده شدم. مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست... ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. سرش سمت فرمون بود. دیگه بهم نگا نمیکرد. در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف +خواهر حلال کنید منو ! خیلی شرمندم به قرآن. حس کردم صداش لرزید ادامه داد. به خدا از قصد نبود ...! عجله داشتم ... به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود . چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردمو _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم. از ماشین پیاده شدمو : _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد. بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ . بقیه راهو پیاده رفتم. کلید انداختمو وارد خونه شدم. وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم. بعد چند دقیقه بابا هم رسید ...!! ______________ لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد . چند ثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت : + بیا نهار بخوریم از همیشه نافذتر نگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم : _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم .یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم . +چرا اون نیومد ؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذا خوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه .صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابا رفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رو میز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم . لذت زندگی کردن و از یاد برده بودم. خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام اینا قبول نمیشدم. طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدر خسته شدم که رو همون کتابا خوابم برد. بایه حس بد که از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم تا بلند شدم آب از سر و روم چکه کرد حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتا چشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم : _مامااااان +کوفت و مامان دختر من فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد. گیج وبی حوصله گفتم کجا چیی ؟ +امشببب دیگههه باید بریم خونه آقا مصطفییی!! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره .هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟ فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی .آماده نبودی همینطوری میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم .ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم تو انتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت : +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست اعصابم خورد شده بود. یادمه یه زمان تمام شوقم این بود ک بفهمم میخوایم بریم خونشون یا اونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییر کردم با گذر زمان. سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم و چند ساعتی و تحمل کنم لباسام و پوشیدم .یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون. تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان و بابا متوجه حضور من نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلا شخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صدا خنده های بلندشون تو خونه میپیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنار میومدن اینکه چطور کنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم و از کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس . بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. تا وقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیا پایین قطعش کردم و پیاده شدم . حیاط شیک و سنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضا اومد و با بابا روبوسی کرد و عید و تبریک گفت بعدشم خانومش اومد و مامان و بغل کرد تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعی کردم یه امشب و همچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بود و اتو کشیده. با عمو رضا هم احوال پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومد نزدیک تر گفت : +چ عجب بعد اینهمه مدت ما چشممون به جمال یار روشن شد جواب پیام و زنگ و نمیدین ؟ رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه ؟ شونه ام و بالا انداختم و....
🔸 يكى از بزرگان معرفت را پس از مرگش در خواب ديدند و از او پرسيدند كه پروردگارت با تو چه كرد؟ 🔸 گفت : « آن اِشارات پريد، عبارات نابود شد، دانش ‏ها از ياد رفت و رسم ‏ها به كهنگى گراييد و جز چند ركعت نمازى كه در دل شب خوانده بودم، چيزى سودمند نيفتاد.» 📚 نكته هاى ناب اخلاقى، ص ۲۶ ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ 💠‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رو که یادتون نرفته؟؟🤔 به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟ خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتنحج میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍 ✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅ شبتون مهدوی التماس دعای فرج💚🤲 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 سلام بر محمد و‌آل محمد .. ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313
چه روز زیبایی خواهد بود وقتی بهترینها ! را برای دیگران بخواهید با آرزوی روزی زیبا برای شما …🌸 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ حجت‌های خدا در زمین امام علی علیه السلام : لا تَخلُو الأَرضُ مِن قائِمٍ للّه‏ِِ بِحُجَّةٍ، إمّا ظاهِرا مَشهورا وإِمّا خائِفا مَغمورا، لِئَلاّ تَبطُلَ حُجَجُ اللّه‏ِ و بَيِّناتُهُ...، يَحفَظُ اللّهُ بِهِم حُجَجَهُ وبَيِّناتِهِ، حَتّى يُودِعوها نُظَراءَهُم، ويَزرَعوها في قُلوبِ أشباهِهِم زمين از وجود كسى كه حجّت خدا را بر پاى دارد ـ خواه آشكار و به‌‏نام، خواه بيمناك و گم‏نام ـ، خالى نمى‌‏مانَد، تا حجّت‌‏هاى خدا و برهان‏‌هاى او از بين نروند... خداوند به واسطه آنان، حجّت‌‏ها و نشانه‏‌هاى خود را نگه مى‌‏دارد، تا آنان نيز آنها (حجّت‏‌ها و نشانه‏‌ها) را به همتايان خويش بسپارند و در دل‏‌هاى همانندان خود بكارند. نهج البلاغه: حكمت۱۴۷ ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313