𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمان #ناحله #قسمت_صد خودمو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاد
#رمان
#ناحله
#قسمت_صد_و_یک
اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن...
قرار شد دم یه مسجد نگه دارن .
هوای بیرون سرد بود .
اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت.
ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه.
نگام افتاد به پالتوم .
نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون.
از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده
کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد.
چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین رفتم.
از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم .
بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن.
نگام خورد به محسن.
یه لبخند بهش زدمو گفتم
_حاج اقا التماس دعا!!
اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله.
از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود.
رفتم سمت دسشویی...
بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس.
چهار ستون بدنم از سرما میلرزید!
این دختره هم با پالتوی من رفت.
ای خدا...
چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن.
دیگه یخورده عادی تر شده بودم .
ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن .
همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد.
به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود.
یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم.
به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود.
دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده
نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم.
ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم.
دیگه بعد نماز کسی نخوابید.
فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد.
نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده .
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد.
بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم...!
__
فاطمه
ریحانه خوابیده بود
حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد
یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم
میخواستم برم بگیرمش
ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود
نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود
برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت
هر وقت دیدمش بیدار بود
به سختی از جام بلند شدم
و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم
کولم و آوردم پایین
و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا
نگاهی به محمد ننداختم
نشستم سرجام
پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد
سرم و تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب
محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم
خیلی خوشم اومد
اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام
ساعتم و نگاه کردم ۹ شده بود
نگام افتاد به محمد
چشماش بسته بود
چ عجب بلاخره خوابید
نگه داشتن واسه صبحانه
قرار نبود بریم پایین
ریحانه بازوی محمد و تکون داد و گفت :داداش پاشو صدات میکنن
محمد گیج به ریحانه نگاه کرد
رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت
جلو
همونطور ک میرفت تسبیحش و دور مچش پیچید
چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد
وقتی به ما رسید کارتون و سمت ما گرفت
ریحانه دوتا نایلون برداشت ویکی و انداخت بغلم .
دوتا خرما ویه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش و اب زده بود ،چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت :داداش اگه تونسی اب جوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد
کارتون خالی و دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت:آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم
محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن
محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت
چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن واوردن
داد دست ریحانه و گفت:مراقب باش نریزه روتون
ریحانه گفت لیوانم و در بیارم
محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی نگرفته بود
ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا
متوجه نگاهش شدم
ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم
ریحانه گفت :چی میخونی؟
_دختر شینا
+عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم :تو پالتو روم انداختی ؟
خندید و گفت :اره داشتی یخ میزدی .محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود .گرفتم انداختم روت .
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعحب نگاهم کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم.
به قلم فاطمه سلیمانی
#رمان
#ناحله
#قسمت_صد_و_دو
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه
من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم.
ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم
با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد
به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست.
چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم
میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم
کتابم تموم شد
یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه
چه عشق قشنگی داشت
دلم به حال ریحانه سوخت
کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد
با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد
گفتم:
_چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم ؟چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت
چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه
انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنمون شد
بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود
ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره
محمد هم به حرفش گوش کرد
بطری رو در اورد و داد دست ریحانه
و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
____
ساعت دوونیم شده بود
واسه ناهار و نماز نگه داشتن
البته محمد
همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن
رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود
سوییشرتم رو تنم کردم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین
محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران
ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم
شمیم خیلی دختر خون گرمی بود و خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم.
چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش
گفتم:
_چه خوب بستی روسریتو
لبخند زد و گفت:
+لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرف
گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت:
+نگاه! اینجوری باید ببیندی
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم:
_اهان فهمیدم
چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره
واسه من رو هم نگه داشت
ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:
+هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی ؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی
خندیدیم و گفتم:
+من غلط بکنممم
وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران
انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم
شمیم گفت :بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادش نشسته بود
رفتیم و روبه روی محمد و محسن نشستیم
نگام افتاد به جوجه کباب روی میز
تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره
خود خودم شده بودم
به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن
آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت:
+وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون
غذام رو زودتر از همه خوردم
و به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم
رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس
اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم
برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن
محمد دستش تو جیبش بود و داشت اطرافشو نگاه میکرد
نگاهش که به من افتادسرش رو انداخت پایین
رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت:
+فاطمه کجا رفتی ؟
_هیچی رفتم یه دوری بزنم
+اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی
_عه لابد متوجه نشدم.
نشستم سر جام
محمد هم نشست
یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:
_عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن،بیشتر خوش میگذشت
ریحانه گفت:
+اره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم :
_نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم
ریحانه یه خورده مکث کرد و به محمد نگاه کرد
انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره
واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمیکرد
فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم،خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش
ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت
محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
به ریحانه گفت:
+من و بغل دستیم جامون خیلی راحته!
ناراحتی ای نداریم که
هر کی مورد داره بسم الله!
بغضم گرفت
واقعا الان سبک شدم؟اخه این چه کاری بود؟
به خودم گفتم:
خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟
زدی
ضربتی،ضربتی نوش کن
خاک بر سر عقده ای
به قلم فاطمه سلیمانی
#رمان
#ناحله
#قسمت_صد_و_سه
همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام.
ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
کاری بود که انجام دادم
الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد
تقصیر خودم بود
نایلون خوراکی هارو برداشتم
یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم
بیخیال شد و برداشت
مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم
مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود
_
ماشین رو نگه داشتن
وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم
با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن
ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن
رد شدیم و رفتیماون سمت تونل.
یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود
حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن
گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:
+فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا
کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم
ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم
با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن
یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم
خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها.
تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم.
یه سوله به ما دادن.
قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر.
پام رو گذاشتم تو سوله .
اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد.
جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم.
یه سری پتو اونجا بود.
یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد.
پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن.
پتوهاش خیلی بد بود.
رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه.
دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن.
دلم نمیکشید بهش دست بزنم.
خادم که تعلل من رو دید گفت
+بیا لولو نمیخورتت.
دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن.
با یه حالت چندش گفتم
_شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه.
+شپش ؟
مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها.
از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:
+نه عزیز دلم شپش نداره.
به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم
یه قسمتم بالش افتاده بود.
پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم.
دلم میخاست گریه کنم
واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟
خدایاااا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم
بالشت رو گذاشتم رو پتو.
رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم.
درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم.
شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن.
منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم.
ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه.
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود.
مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام.
منتظر موندم تا بیاد.
ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید.
کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم.
من مسواک زدمو شمیم رفت دسشویی.
یه خورده صبر کردمتا اومد.
داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد.
آقا محسن بود.
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه.
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+اره
_من ک مسواک کردم که.
ریحانه همخوابه
+نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.
دوباره تا سوله دوییدیم.
روسریو چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم.
ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام. غذامو برام بیار.
شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه اوفتادیم.
چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم.
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن.
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه.
با بقیه خانوما وارد شدیم.
بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن
من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم.
یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت.
شمیم رفت و از اون پشت نایلون هارو گرفت.
من رو صدا زد که برمکمکش.
جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود.
غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت.
بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن.
تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون .
شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن.
میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس.
به قلم فاطمه سلیمانی
#نماز_شب
💠آیت الله حق شناس(ره)
🔸خدا شاهد است من همه اش می خواهم دل شما را توجه بدهم، به استفاده از وقت سحر...
👌بلند شو! اصلا پرودگار به واسطه این برخاستن، درد را از شما، از بدن شما برطرف می کند. رزق شما توسعه پیدا می کند، دنیا و آخرت شما آباد خواهد شد.
📚مواعظ 2 ص 87
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتون نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتنحج میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام
سلام بر مهدی(عج)!
روزِ من... با نام شما شروع میشود.
السَّلامُ عَلَيكَ يَابنَ الأَصفِياءِ المُهَذَّبينَ
...
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
🌸آمدی شمس و قمر
🎊پیش تو سوسو بزنند
🌸تا که مردان جهان
🎊پیش تو زانو بزننـد
🌸چشم وا کردی و
🎊دنیای علی زیبا شد
🌸باز تکرار همان
🎊سورهی اعطینا شد
🎊ولادت حضرت #زینب کبری(س)
و روز #پرستـار مبـارک بـاد🎉🎊
__________🌻💐
🌻صبح باشکوه ترین لحظه زندگیست
🌻یک نفس عمیق بکش
🌻و با امید به خدا
🌻گامهایت را محکم بردار و
🌻بهترین روز زندگیت را بساز
#سلام_صبح_بخیر❤️
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#حدیث_روز
پیامبر اکرم (ص) :
مَن سَعى لِمَريضٍ في حاجَةٍ قَضاها أولَم يَقضِها خَرَجَ مِن ذُنوبِهِ كَيَومٍ وَلَدَتْهُ اُمُّهُ ؛
هر كس براى بر آوردن نياز بيمارى بكوشد ، چه آن را برآورده سازد و چه نسازد ، مانند روزى كه از مادرش زاده شد ، از گناهانش پاك مى شود .
كتاب من لايحضره الفقيه ج ۴ ص ۱۶
مناسبتهای امروز :
ولادت حضرت زینب سلام الله علیها و روز پرستار و بهورز[ قمری ]
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 قرائت نامه شهید #حاج_قاسم_سلیمانی درباره حضرت زینب(سلاماللهعلیها) توسط خانم فاطمه سلیمانی
🌷انتشار به مناسبت سالروز ولادت #حضرت_زینب {سلاماللهعلیها}
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#میلاد_حضرت_زینب
📝سیّده زینب ...
🎙نماهنگ زیبای رضای پیروی بمناسبت ولادت با سعادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار
بسیار زیباست👌
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
🔴 انتظار فرج به سبک حضرت زینب سلام الله علیها
🔹 در مسیر آرمان دستیابی به حاکمیت توحید به وسیله امام عصر عج باید منتظر بود،
🔹 و لکن، ستون خیمه انتظار با صبر و استقامت است که فرمودند:انتظار الفرج بالصبر(تحف العقول، ص: ۴۱۶)
🔺 اما اینها در باب مفاهیم است در روش تربیتی، گاهی از مفاهیم میشود گذشت و مصادیق را بهدست آورد و از آنها الهام گرفت مثل اینکه برای تصور شجاعت، بگویی حضرت علی علیه السلام.
حال اگر در این انتظار ِ توأم با صبر، به دنبال الگویی هستیم که عملاً آن را به تصویر کشیده است:
🔹 بدون تردید باید گفت که حضرت زینب علیه السلام تندیس صبر در رکاب ولی خدا و نصرت امام زمانش است
🔹و در معنایی لطیف از حدیث فوق میتوان گفت که برای گشایش و فرج، مثل حضرت زینب علیه السلام، منتظر فرج باشید؛به بیانی دیگر:
🌕 انتظار فرج داشته باشید با اسوه صبر، زینب سلام الله علیها
🎙#استاد_ملایی
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
🔴 مشق انتظار در مکتب بانوی دمشق
🔹 حضرت زینب سلام الله علیها در چهار مقام الگوی مناسبی برای منتظران هستند...
1⃣ اولین و مهمترین مقام، مسئله «معرفت نسبت به امام»
2⃣ دومین مقام «حمایت و دفاع از حریم ولایت» تمام آبرو ،جان و فرزند را فدای امام زمانش کرد.
3⃣ سومین مقام اطاعت پذیری و عبادت در مسیر رضایت حجت خدا
4⃣ چهارمین مقام، مقام صبر و اسقامت در برابرحوادث تلخ و ناگوار و تسلیم نشدن در مقابل دشمنان..
🌷 الهی به حضرت زینب عجل لولیک الفرج
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#میلاد_حضرت_زینب 📝سیّده زینب ... 🎙نماهنگ زیبای رضای پیروی بمناسبت ولادت با سعادت حضرت زینب کبری سل
رند ترین تاریخ تولد تاریخ
روز تولد حضرت زینب😍
۵/۵/۵
روز پنجم از ماه پنجم از سال پنجم هجری قمری
تو کل تاریخ تنها یه دختر بود که با خواستگارش شرط کرد هرجا برادرم بره، منم باید باهاش برم
#حضرت_زینب
#روز_پرستار
#میلاد_حضرت_زینب
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر کریستوفر، کشیش مسیحی که تحقیقات فراوانی درباره تاریخ اسلام بخصوص زندگی حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیها کرده میگوید:
نیمی از قلب من برای حضرت زهرا و نیمی دیگر برای حضرت زینب است.
این کلیپ رو ببینید، چقدر زیبا درباره مقام و عظمت حضرت زینب صحبت میکنه
#میلاد_حضرت_زینب و #روز_پرستار مبارک💝
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت آقا رفتند دیدن یکی از جاسوسهای سفارت آمریکا.
طرف میگه ایرانیها خیلی تعارفیاند. همهاش میگن یکم بیشتر بمون!
آقا یه جوابی بهش میده که طرف تعارفی بودن ایرانیها یادش بره😂😎
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
کارت دعوت عروسی این مدلی تا حالا دیده بودین 😍🥺
خوشبخت بشن انشاءالله
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
کنفرانس بصیرتی ۱۴۰۳/۰۸/۱۶
موضوع :
پیروزی ترامپ چه تاثیری بر منطقه و جهان خواهد گذاشت؟
بسمالله الرحمن الرحیم
و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
سلام علیکم جمیعا
عرض ادب و احترام فراوان خدمت شما عزیزان
خیلی از عزیزان میپرسند که بعد از پیروزی ترامپ در انتخابات آمریکا چه اتفاقاتی در منطقه خواهد افتاد
برخی معتقدند که با اومدن ترامپ ، فشار بر روی ایران بیشتر خواهد شد
چون ترامپ یک بیزینسمن هست و به شدت به دنبال درآمد زایی برای آمریکا است
و نشون داده که حامی سر سخت اسرائیله
به همین دلیل قطعا دوباره به سمت عربستان تمایل پیدا خواهد کرد تا از این گاو شیرده سواستفاده کنه
در واقع ترامپ بلده خوب با مهره عربستان بازی کنه
چون چند تا فایده براش داره
میتونه از عربستان برای کنترل ایران و ایجاد آشوب در ایران استفاده کنه
و عربستان هم عین سگی که صاحبش کنارش اومده ، قطعا باز دل و جرأت پیدا خواهد کرد
از طرفی هم برای عربستان میتونه محل درآمد خوبی برای آمریکا باشه
ترامپ خیلی خوب تونست رابطه ایران و عربستان رو بهم بزنه و از این تشنج پیش اومده هم بزرگترین قرارداد تسلیحاتی قرن رو با عربستان ببنده و حتی برای محافظت از عربستان ، پول طلب کنه
بقای اقتصاد آمریکا در ایجاد جنگه اینجوری میتونه با فروش تسلیحات درآمد خوبی داشته باشه و بهانه ای برای حضور در منطقه پیدا کنه
ترامپ قطعا جنگ اوکراین رو سریعا پایان میده ، چون نمیخواد اونجا هیچ کمک مالی بکنه
ولی از طرفی عربستان رو به جان یمن خواهد انداخت تا تمرکز یمن از منطقه و دریای سرخ و باب المندب برداشته بشه و این یعنی فشار از روی اسرائیل تا حد زیادی برداشته میشه
و یکی از دستهای قدرتمند ایران در منطقه رو مشغول میکنه
و در این بین تسلیحاتش رو هم میفروشه
البته الان یمن به دنبال همین بهانه است تا عربستان رو فتح کنه
و عربستان میدونه در صورت درگیری با یمن باید قید آرامکو رو بزنه و حصرت آقا هم فرمودن این تسلیحات عربستان به زودی به دست مجاهدان اسلام خواهد افتاد
این یمن ، آن یمن قبل نیست
الان بشدت قدرتمنده و توان موشکی اون تا قلب ریاض و جده میرسه و آرامکو هم بشدت در دسترس اونهاست
ترامپ باز هم به دنبال انتقال سفارت به قدس اشغالی خواهد بود
و این تندروی ها بشدت اسرائیل و آمریکا رو به ورطه نابودی خواهد کشید
طبق فرمایش حضرت آقا در سال ۹۸ ، انتخاب ترامپ میتونه یک دلیل کافی برای افول سیاسی آمریکا باشه
و آمریکا با انتخاب فرد دیوانه ای مثل ترامپ خیلی زودتر نابود خواهد شد
عده ای میگن حضرت آقا فرمودن ترامپ به زباله دان تاریخ رفت ولی چرا الان رئیس جمهور شده ؟
رفیق عجله نکن
هنوز وقت هست که این ترامپ با همین آمریکا به زباله دان تاریخ بپیوندن
اندکی صبر کنید و عجول نباشید
تاریخ به نقطه بدون بازگشت خودش رسیده
و آبستن خیلی اتفاقات مهمه
همه طرفهای ماجرا برای بقا مبارزه میکنند
و این حزب خداست که پیروز است ان شاءالله
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
✍️ مهدی اسلامی
#کنفرانس_بصیرتی
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمان #ناحله #قسمت_صد_و_سه همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام. ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
#رمان
#ناحله
#قسمت_صد_و_چهار
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم
داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم
زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند.
رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد.
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم.
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت
صداش خیلی آشنا بود.
دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم.
منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه.
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون.
به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید.
با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد.
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده
حتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم.
اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.
صددی قدم ها نزدیک تر میشد.
دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون.
یه خورده که گذشت صدا زد
+ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود.
دوباره گف
+یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:
_خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید ..؟
رفتم تو سنگر
چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.
گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه .
دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم...
____
به ساعت نگاه کردم.
تقریبا ۱۲ بود.
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم.
همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.
کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم
چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم
دراز کشیدم .دیکه احساس چندش نداشتم
انگار واسم عادی شده بود
حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود.
چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم
____
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم
شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودگ.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی توو
خندیدم
شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتمالان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسمون هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم
پلک هام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم
و با بچه ها رفتیم بیرون
بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز
نگاهم رو چر خوندم
نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن
محسن،شمیم رو دید
با محمد اومدن سمتون
سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن
جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله
وبه خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه
لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم
پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون
بچه ها نیومده بودن .تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن
داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم
به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم
نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم
یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم رو آوردم بالا
نگاه
محمد رو کتاب بود
کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره.
#رمان
#ناحله
#قسمت_صد_و_پنج
اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحه هاش رو ورق زدم
رفتم نزدیک پسره وگفتم :
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود
کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم
رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم
صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش
و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم
که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.
سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم
دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته
سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم
خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند
خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت
به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم
چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه
رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم
با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
_
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش.
حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود
حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره.
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن
الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم
حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین
اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین
این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد
کم کم داشتم درکشون میکردم
حرفاش تموم شد و نشست
یاد محمد افتادم
بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود
یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
_آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب
انگار باورش نمیشد من صداش زدم
با بهت بهم نگاه کرد
ادامه دادم:
_من بابت حرفام شرمندم .خیلی عذر میخوام ازتون.
شمام لطف کنید بشینید جاتون!
محمد چند ثانیه بهم خیره شد
نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت
سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم
محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم:
_آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد
_بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت:
+خواهش میکنم
سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم.
ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید
خندم گرفته بود
براخودمم عجیب بود این شجاعت
یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم
_
محمد
رسیدم اروندکنار
هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم
سعی کردم فراموش کنم
چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین
همه پیاده شده بودن
قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس
محسن گفت:
+داداش نمیای؟
_شما برید من میام
فاطمه و ریحانه نیومده بودن
برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین
ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت
داشتم نگاهشون میکردم متوجه شد حضورم شدن
فاطمه اومد پایین
گفتم:
_چیشده چرا نمیاین ؟
ریحانه:
+کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیاد
بعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب
که دونه های تسبیحم افتاد پایین
ریحانه بلند گفت:
+ای وای پاره شد!!!؟
فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم
حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم
یادگاری بابا بود
کولش رو گذاشتم رو صندلی.
فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت
گفتم:
_خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.
به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد
فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت
بیخال شدم و رفتم پایین
منتظر شدم تا بیان
چند دقیقه بعدتند اومدن پایین.
رسیدیمبه پل معلق
ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم
یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد
فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.
توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده
اخمام رفت توهم.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
فاطمه:
زدم رو پیشونیم.تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه
اول.
از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایت گری.
به قلم فاطمه سلیمانی
#رمان
#ناحله
#قسمت_صدو_شش
ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن .
ازشون جدا شدم.
رفتم سمت پل که ریحانه گفت
+کجا میری دختر؟
_بزار برم ببینم. زود برمیگردم.
+باشه فقط دیر نکنیا
_چشم
رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن.
خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره!
یه خادم داشت رد میشد
گفتم
_ببخشید
وایستاد
+بفرمایین؟
_اینا چین تو گِل؟
+لجن خور
اینو گفت و رفت.
چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن...
مور مورم شد.
ریحانه و شمیم نزدیکم شدن.
_ما نمیتونیم سوار شیم؟
+چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست
_اها
دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی.
یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم.
شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن.
نگاشون کردم و زدم زیر خنده
ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت
+میخندی؟ خودتم باید بپوشی
نگاش کردم و
_عمراااا
+نپوشی نمیزارن سوار شی
_اقا یعنی چی؟من نمیخوام!
رو چادر گنده میشم!پف میکنم!
شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و
_اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردم
دلم نمیخواست محمد منو ببینه
از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم
محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش.
دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه!
روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
____
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت
+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم
_مرقد چیه؟
+شهدا
باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد.
اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود .
یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه
به ریحانه گفتم
_عه عه این داداشت نیس؟
خندید و
+اره چطور؟
_تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟
جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه.
+اه. توعم چقد سوسولیا!
نترس شپش نمیگیره.
_بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟
یه تنه زد بهم و
+عه عه ببین!
من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا.
_وا من که چیزی نگفتم.
دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن.
منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم.
یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت.
با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش
پشت ما شمیم و محسن هم اومدن.
بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش.
بدون حضور مامان!
چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!
دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت
+نمیخواد بابا.
با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد.
در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس.
____
محمد:
بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد :
+اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟
بلند خندید و با عجله از جلومرد شد.
به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم.
ناخودآگاه پوزخند زدم
آخه یه دختر بچه ...!
لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟
از دست خودم و کارام آسی شده بودم.
با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!
شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!
شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود.
من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟
فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟
مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!
من چرا اینطوری شده بودم؟
تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!
شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟
ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست!
اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود.
نباید ضعف نشون میدادم.
چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟
نباید روش انقدر دقیق میشدم.
نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم.
باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.
دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !!
از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!
از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم.
من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم.
ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم.
از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
به قلم فاطمه سلیمانی
#نماز_شب
✍امام سجاد (علیه السلام)
عمّه ام، زینب، با وجود همه مصيبت ها و رنج هايى كه در مسيرمان به سوى شام به او روى آورد، حتّى يك شب اقامه #نماز_شب را فرو نگذاشت...
📚بحار،ج۴۴،ص۴۴۱
🌸#ولادت_حضــرت_زیـنبسلاماللهعلیها
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتون نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتنحج میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_آقا
سلام برتو ای پیشوای امین...
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج💠
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
💥اگه روی آسیبی که دیدی تمرکز کنی
به رنج بردن ادامه خواهی داد👌💯
💥اگه روی درسی که گرفتی تمرکز کنی
به رشد کردن ادامه خواهی داد👌💯
#سلام_صبح_بخیر 👋
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#حدیث_روز
امام صادق علیه السلام :
إنّ قائمَنا إذا قامَ مَدَّ اللّهُ عزّ وجلّ لِشيعتِنا في أسْماعِهِم وأبْصارِهِم، حتّى لا يكونَ بينَهُم وبينَ القائمِ بَريدٌ، يُكلِّمُهُم فيَسْمَعونَ، ويَنظُرُونَ إليهِ وهُو في مكانِهِ.
زمانى كه قائم ما قيام كند، خداوند عز و جل گوشها و چشمهاى شيعيان ما را چنان توانا مىكند كه ميان آنان و قائم پيكى نباشد. از همان جايى كه هست با شيعيان سخن مىگويد و آنها سخنانش را مىشنوند و او را مىبينند.
الكافي: ج ۸ ص ۲۴۱ ح ۳۲۹
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313