eitaa logo
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
1.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
5هزار ویدیو
31 فایل
🔹️اینجاییم تا با خودسازی، برای فرج حضرت صاحب و آرامش معنوی خودمون قدمی برداریم الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ↩ ارتباط با ادمین @Masoomehkarami313 @Mohammad_Taha_Abdolmaleki_2009
مشاهده در ایتا
دانلود
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام دلخوشی زندگی من این‌ست که وقت مرگ می‌آیی و مرگ شیرین است کفن کنید مرا رو به قبله‌ی حرمش نجف چه جای قشنگی برای تدفین است 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🌼منتظران ظهور ✅قضاوتهای اميرالمؤمنين ⭕️غلامی که مولای خود را کشته بود. 🌹عبدي را در نزد عمر آوردند، گفتند:اين عبد آقاي خود را كشته است. 🌸عمر فرمان داد كه گردن اورا بزنيد. امير المومنيين غلام را پيش خود طلبيد فرمود تو مولاي خود را كشتي؟ 🌼گفت :بلي 🌹آن حضرت فرمود :چرا او را به قتل رساندي؟ 🌿گفت:خواست با من لواط كند من مانع شدم به من در آويخت من او را كشتم. 🌹سپس آن حضرت فرمود :مقتول را به خاك سپرديد؟ 🌸اوليا مقتول گفتند:اري الساعه اورا به خاك سپرديم. 🌼آن حضرت به عمر فرمود :اين غلام را حبس كن وبا او كاري مكن تا سه روز بگذرد وبه اوليا مقتول فرمود :بعد از سه روز به نزد من آييد. 🍃چون سه روز منقضي شد به خدمت آن حضرت آمدند سپس آن حضرت با جمعي كه عمر در جمع آنها بود. 🌹به اوليا مقتول فرمود :مارا ببريد بر سر قبر مقتول خود. 🌸چون به آن‌جا رسيدندوبر سر قبر مقتول ايستادند حضرت فرمود اين قبر صاحب شماست. 🌼گفتند :بلي 🍃فرمود: تا قبر را حفر كردند تا به لحد رسيد ولحد را بشكافتند وفرمود :ميت خود را بدر آوريد. 🌹چون نگاه كردند مقتول را در قبر نديدند فقال علي الله اكبر ماكذبت ولا كذبت، دروغ نگوييم. 🌼ودروغ بر كسي نبندم همان از رسول خدا شنيدم كه مي فرمود هر كس از امت من كه كار قوم لوط بنمايد وبر آن عادت بميرد چون اورا در قبر جاي دهند پس از سه روززمين اورا فرو برد، 🍃تا به قوم لواط ملحق نمايد كه خداوند آنها را به واسطه اين عمل شهرهاي آن را سرنگون كرد وبه آن محشور شود 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
Dua Kumayl [128].mp3
28.55M
صوت دلنشین دعای کمیل با صدای علی فانی محسن فرهمند و سید مصطفی موسوی التماس دعای ظهور❤️🌹 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313  
1_1869352513.mp3
8.49M
بسمِ خَیرِالشّاکِرین سلسله مباحث شکرگزاری استاد محمد شجاعی جلسه سی‌ و نهم وقتی توان دیدن نعمتها و شکــرِ اونهـا رو نداریـم؛ آروم آروم،کوچکترین مشکلات، اوضاع روحی ما رو گِـ💔ـل آلود میکنن! و انتهای این مسیر اشتباه "احساس پوچیـه" زیبا و شنیدنی🌱 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨من دلتنگم برا نیمه شبای حرم💔 💌 بفرستید برای اونایی که این روزها دلتنگ زیارت امام حسین (علیه‌السلام) هستند... 🔅السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمـــان #جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت #پارت_پنجاه_و_هفتم سؤالم آنقدر بی‌مقدمه و غیر منتظره بود که برای
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل می‌کردم که البته این بار سخت‌تر از دفعه قبل بر قلبم می‌گذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغ‌های حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر می‌کرد. به خانه‌هایی که همگی چراغ‌هایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه می‌کردم و می‌توانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته‌اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش می‌کشیدم و به یاد شب‌های حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش می‌کردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: _کجا الهه جان؟ کیف پول دستی‌ام را نشانش دادم و گفتم: _دارم میرم سوپر خرید کنم. خندید و گفت: _آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین! و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: _خُب منم باهات میام! از لحن مردانه‌اش خنده‌ام گرفت و گفتم: _تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه. به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: _خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت می‌کنیم! پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: _الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم! خندیدم و با شیطنت گفتم: _خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی! از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: _تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام! که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند. یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه‌اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: _اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم! نمی‌دانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راه‌مان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه‌ها عبور می‌کردیم که پرسید: _الهه! زندگی با مجید چطوره؟ از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و او دوباره پرسید: _می‌خوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟ و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: _از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی می‌کنی! و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی می‌کردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: _الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟ و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من می‌خواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمی‌کرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم می‌داد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: _پس یه وقتایی بحث می‌کنید! از هوشمندی‌اش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: _تو شروع می‌کنی یا مجید؟ نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: _داری بازجویی می‌کنی؟ لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: _نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع می‌کنی! و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: _تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا می‌کنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمی‌مونه و بلاخره خودتم یه کاری می‌کنی! نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: _من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین! و عبدالله پرسید: _خُب اون چی میگه؟ ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: _اون می‌خواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمی‌خواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم می‌خواد کمکش کنم... سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم : _عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! می‌خوام کمکش کنم! باهاش بحث می‌کنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگی‌مون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟ از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: _الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی! سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: _عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم می‌خواد بهتر شه! سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم: _پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟ در برابر سؤال مدعیانه‌ام، تسلیم شد و گفت: _الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید! و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرف‌هایش توجه نکنم که می‌گفت: _در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه! و برای فردا صبح که مجید به خانه باز می‌گشت، نقشه‌ای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: _عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم! متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: _خُب می‌خوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون! از شتابزدگی‌ام خنده‌اش گرفت و گفت: _الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه می‌کشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه! قدم‌هایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: _من نقشه‌ای نکشیدم! می‌خوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب می‌مونه! حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسان‌تر می‌کرد. با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار می‌شدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه‌های نازک گل رز را به میهمانی‌اش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بی‌قراری‌ام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگی‌اش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی‌اش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که می‌بایست به قول عبدالله پیام‌آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق می‌شد، همان کسی که هر گاه بخواهد دل‌ها را برای هدایت آماده می‌کند و اگر اراده می‌کرد، همین امروز مجید از اهل تسنن می‌شد! بعد از نماز سری به گل‌های رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریع‌تر دست به کار می‌شدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام می‌کردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می‌چرخید و خیالم به امید معجزه‌ای که می‌خواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو می‌رفت و همزمان حرف‌هایم را هم آماده می‌کردم. ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره‌ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه می‌داد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره‌مان با ورود ظرف پایه‌دار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد. ادامه دارد... ✍🏻به فاطمه ولی نژاد 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه‌های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیک‌تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیت‌الکرسی می‌خواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم‌هایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی‌آمد و سنگینی گام‌هایش به وضوح احساس می‌شد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی‌ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال می‌کشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفش‌هایش را در می‌آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: _ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود... و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: _مجید جان! این یه جشن دو نفره‌اس! با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: _جشن دو نفره؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم: _بفرمایید! این جشن مخصوص شماس! از موج شور و شعفی که در صدایم می‌غلطید، صورتش به خنده‌ای تصنعی باز شد و با گام‌هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه می‌کردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بی‌نظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر می‌دهد و صورتش را به خنده‌ای باز می‌کند، اما هر چه بیشتر انتظار می‌کشیدم، غم صورتش عمیق‌تر می‌شد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری می‌پرید که صدایش کردم: _مجید! با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: _اتفاقی افتاده؟ سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: _نه الهه جان! به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: _پس چرا انقدر ناراحتی؟ نفس عمیقی کشید و با لبخندی که می‌خواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: _چیزی نیس الهه جان... که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: _مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم می‌کنی؟ ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بی‌ریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: _مجید... و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: _عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا می‌داد... خونه رو سیاه پوش می‌کرد و روضه می‌گرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسی‌بن‌جعفرِ(علیه‌السلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم... نگاهم به دهانش بود که چه می‌گوید و قلبم هر لحظه کُندتر می‌زد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض می‌گذشت، زمزمه کرد: _حالا امروز تو خونه ما جشنه! و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: _خُب... خُب من نمی‌دونستم... از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی‌ام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: _من از تو گله‌ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته... گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: _می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟ معصومانه نگاهم کرد و گفت: _الهه جان! من... اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: _مجید! خیلی بی‌انصافی! ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🔴🔵 نمازی با ثواب ۱۰۰ سال روزه گرفتن همراه با ۱۰۰ قصر بهشتی   🌕 از حضرت رسول صلی الله علیه و آله روایت شده است: کسی که در یک شب از ماه رجب صد مرتبه قل هو الله أحد را در دو رکعت نماز بخواند، پس گویا صد سال روزه گرفته در راه خدا و حق تعالی در بهشت صد قصر به او مرحمت فرماید هر قصری در جوار پیغمبری از پیغمبران علیهم السلام. 🌹 شرح نماز : در یکی از شب های ماه رجب دو رکعت نماز بخوانید و در مجموع دو رکعت بعد از سوره حمد ۱۰۰ مرتبه توحید بخوانید (مثلا رکعت اول ۵۰ توحید بعد از حمد و در رکعت دوم هم ۵۰ توحید بعد از حمد ) که حداکثر ۱۵ دقیقه زمان می برد. 📚 مفاتیح الجنان /اعمال ماه رجب 🟣 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هدیه کنیم. 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا