𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمان #دختر_شینا #پارت_هفتاد_و_سوم ✅ فصل شانزدهم 💥 خانمها آرامآرام سوار اتوبوس شدند. ما هم ن
#رمـــان
#دختر_شینا
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
✅ فصل شانزدهم
💥 همانجا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یکدفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمیاش میدیدم. دستهایم را به ضریح قفل کردم و همانطور که اشک میریختم، گفتم: « یا امام رضا(ع)، خودت میدانی در دلم چه میگذرد. زندگیام را به تو میسپارم. خودت هر چه صلاح میدانی، جلوی پایم بگذار. »
💥 هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یکدفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصهای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانمها بدجوری فشار میآوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچهها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
💥 رفتیم بازار رضا. همینطور یکدفعهای تصمیم گرفتیم همهی خریدهایمان را بکنیم و سوغاتها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت میکرد؛ اما هر چه میخواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
💥 روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم. داشتیم ناهار میخوردیم که یکی از خانمهایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت:« خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان. »
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچهها. پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! »
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده، شروع کرد به معذرتخواهی.
💥 واقعاً شوکه شده بودم. به پِتپِت افتادم و پرسیدم: « مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچهها آمده؟! نکند شوهرم... »
زن دستم را گرفت و گفت: « نه خانم محمدی! طوری نشده. اتفاقاً حاجآقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. »
💥 زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.
ادامه دارد...
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313