𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمــان #جــان_شیعــه_اهـ_ سـنـت #پارت_صد_و_نود_و_هشتم در این فرصت میتونم مجید رو متقاعد کنم که سن
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_نود_و_نهم
از اینهمه بردگی پدر، گر گرفت و به میان حرفم آمد:
الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط به خاطر تو و حوریه بوده!
به خداوندی خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با مأمور میام در خونه!
من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی!
احدی هم نمیتونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!
در برابر موج خروشان خشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد:
الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره!
الانم میخوام این ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی!
به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و فقط دنبال یه راهی میگردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی!
وگرنه یه شب هم این وضع تحمل نمیکردم.
همون شب اول میرفتم شکایت میکردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه ام و پیش زنم باشم.
فردا صبحش هم دستت رو میگرفتم و میرفتیم یه جای دیگه رو اجاره میکردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی مهمتره!
به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونواده ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بالاخره یه راهی جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی.
و نمیدانست که پدر جز به صدور حکم طلاق ما راضی نمیشود و چقدر دلم میسوخت که اینطور بیخبر از همه جا،
منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم:
مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمیکنی که دلم شاد شه؟
تو که میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رو میزنی به اون راه؟!!!
در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده ای منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم:
به خدا انقدر هم سخت نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند!
فکر کن از اول تو یه خانواده سنی به دنیا اومدی! همین!
و شاید از حرفی که زدم به قدری عصبی شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با مصلحتاندیشی ادامه دهم:
اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش میکنه و مثل قبل دوباره با هم زندگی میکنیم.
منم خونوادهام رو از دست نمیدم.
به قدری سا کت بود که گمان کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به این مسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، مژدگانی دادم:
بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت راضی میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی ات حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!
که بالاخره پرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید:
یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال میکنه، همینه؟؟
و من هیجانزده پاسخ دادم:
به خدا این بهترین راهه!
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛