#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_هشتاد_و_نهم
در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد وخواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: »الهه جان! خیلی ها بودن که خیلی کارا کردن! به خدا خیلی ها همینجوری تو حرم امام رضا علیه السلام شفا گرفتن!
باور کن خیلی ها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!
« سپس مثل اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد:
»الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دوست دارم!«
و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت:
»فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن عليه السلام خدا جوابمون رو بده!«
و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی مدعیانه عتاب کنم:
»یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من
هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ ً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای اصلا خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...
« و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم سنگینی میکرد.
از طوفان گریه نا گهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من
سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصهام را گرفت و با مهربانی صدایم زد:
»الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم...« دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم:
»اگه نمیخواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟...
« باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد:
»الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم...« و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتیام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم:
»فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلا میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب کنه؟
« از چشمانش میخواندم که اشک های بی امانم جگرش را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد:
»الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!«
و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بیقرارم قدری قرار گرفت.
حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصله ای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوندِ احساسمان محو شویم. لحظات ِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به درد دلهای من و غمخواری های صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد.
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🌷 #دختر_شینا
#پارت_هشتاد_و_نهم
✅ فصل هفدهم
💥 از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یکطوری بچهها را خبر کنیم.
شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچههای خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشهام گرفت. بچه های خودی ما را دیدند.
گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
💥 رو کرد به من و گفت: « حسین آقای بادامی را که میشناسی؟! »
گفتم: « آره، چهطور؟! »
گفت: « بندهی خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را میخواند. آنجا که میگوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار میکرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم. یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب میزنیم. »
💥 خندید و گفت: « عراقیها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند. »
گفتم: « بالاخره چهطور نجات پیدا کردی؟! »
گفت: « شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچههای تیز و فرز و ورزیدهای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند. »
دوباره خندید و گفت: « بعد از اینکه بچهها ما را آوردند اینطرف آب، تازه عراقیها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آنها کشتی را نشانه گرفته بودند. »
ادامه دارد...
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313