eitaa logo
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
1.2هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
47 فایل
🔹️اینجاییم تا با خودسازی، برای فرج حضرت صاحب (عج) و آرامش معنوی خودمون قدمی برداریم الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ↩ ارتباط با ادمین @Masoomehkarami313 @Reyhaneh_Afshar_1987
مشاهده در ایتا
دانلود
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمــان #جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_هشتاد_و_هفتم تن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: »یعنی میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن علیه السلام میده؟ « از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: »نه الهه جان! منظور من این نیس!« سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: »به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه به هر حال تو هم ً قبول داری که آبروی امام حسن عليه السلام از آبروی ما پیش خدا بیشتره!« نگاهم را به گلهای صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: »بله حتما! منم برای امام حسن عليه السلام احترام زیادی قائل هستم...« که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سنی، بی پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی ام آمد: »الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه! « برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطه ای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: »الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن عليه السلام دست خالی نمیذاره از در خونه اش برگردی! « در جواب جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامه ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از ِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگی اعتقادات شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! ادامه دارد... به قلم فاطمه ولی نژاد ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
‍ 🌷 #دختر_شینا #پارت_هشتاد_و_هفتم ✅ فصل هفدهم 💥 فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می‌گفت چند روزی سپ
‍ 🌷 ✅ فصل هفدهم 💥 گفت: « ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می‌خوردیم. باید برمی‌گشتیم عقب. خیلی از بچه‌ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند. آتش دشمن آن‌قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی‌آمد. به آن‌هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی‌دانی لحظه‌ی آخر چه‌قدر سخت بود؛ وداع با بچه‌ها، وداع با ستار. » 💥 یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: « چه‌کار می‌کنی؟! مواظب باش! » زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: « شب عجیبی بود. اروند جرز کامل بود. با حمید حسین زاده دو نفری باید برمی‌گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته‌ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی‌ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می‌کردند. گلوله‌های توپ، کشتی را سوراخ‌سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ‌ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک‌های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم. » 💥 گفتم: « پس دلهره‌ی من و مادرت بی‌خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی. » انگار توی این دنیا نبود. حرف‌های من را نمی‌شنید. حتی سر و صدای بچه‌ها و شیطنت‌هایشان حواسش را پرت نمی‌کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می‌آورد و تعریف می‌کرد. ادامه دارد... 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313