eitaa logo
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
1.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
5هزار ویدیو
31 فایل
🔹️اینجاییم تا با خودسازی، برای فرج حضرت صاحب و آرامش معنوی خودمون قدمی برداریم الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ↩ ارتباط با ادمین @Masoomehkarami313 @Mohammad_Taha_Abdolmaleki_2009
مشاهده در ایتا
دانلود
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمـــان #جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت #پارت_هفتاد_و_پنجم همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خون‌ریزی بین
ظرف‌های شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم: _مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟ تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: _من امروز صبح با دختر عمه‌ام که پرستاره صحبت می‌کردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران. چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: _چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمی‌کنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!! از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: _پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا می‌خواید روزه‌هاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟ و محمد که به خوبی متوجه بهانه‌گیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: _گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن. و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: _زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد. مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: _دختر عمه‌ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه. ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت: _همین دیگه، می‌خواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه! چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: _ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت می‌بینی!!! و محمد با پوزخندی جوابش را داد: _آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی می‌کنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟ که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: _تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر! پدر با صدایی که در تردید موج می‌زد، رو به مجید کرد و پرسید: _فکر می‌کنی فایده داره؟ ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمــــان #دختر_شینا #قسمت_هفتاد_و_پنجم ✅ فصل شانزدهم 💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. تو
‍ 🌷 ✅ فصل شانزدهم 💥 زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: « صمد! این‌بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری ا‌ست‌ها » قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری‌ام بود نیامده بود. شام بچه‌ها را که دادم، طفلی‌ها خوابیدند. اما نمی‌دانم چرا خوابم نمی‌برد. رفتم خانه‌ی همسایه‌مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت‌تر با هم رفت‌وآمد می‌کردیم. 💥 اغلب شب‌ها یا او خانه‌ی ما بود یا من به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک‌دفعه خانم دارابی گفت: « فکر کنم امشب بچه‌ات به دنیا می‌آید. حالت خوب است؟! » گفتم: « خوبم. خبری نیست. » گفت: « می‌خواهی با هم برویم بیمارستان؟! » به خنده گفتم: « نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی‌آید. » 💥 ساعت دوازده بود که برگشتم خانه‌ی خودمان. با خودم گفتم: « نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید. » به همین خاطر همان نصف‌شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم بخوابم. اما مگر خوابم می‌برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. 💥 خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: « صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده‌اند. » گفتم: « نه، فعلاً که خبری نیست. » خانم دارابی گفت: « دلم شور می‌زند. امشب پیشت می‌مانم. » 💥 هنوز نیم‌ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می‌آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه‌ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین‌ که معاینه‌ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد. ادامه دارد... 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313