𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمــان #جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_صد_و_چهل_و_چهارم در بستر نرم احساسات پا ک و سپیدمان،پلکهایما
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_صد_و_چهل_و_پنجم
حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه میفهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند.
نمیفهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید
مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با
صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید:
این پسره تو رو کجا دیده؟
مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد:
الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟
نیمخیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم:
یه بار اومده بودن درِ خونه...« و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید: »خب تو رو کجا
دیدن؟
لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم:
من رفته بودم در رو باز کنم...
که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد:
مگه نوریه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟
در برابر پرسشهای مکرر و قاطعا آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم میلرزید، جواب دادم:
اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود...
و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام
شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد:
پس اینا اینجا چه غلطی میکردن؟!!!
نگاهش از خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم:
همون هفته های اولی بود که مامان فوت کرده بود...
اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین...
و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین
جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد:
اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مشت مرد غریبه میاومدن با ناموس من حرف میزدن؟...
در مقابل بارش باران احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم پاره شد.
قطرات اشکی که برای ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم:
تو به من شک داری مجید؟
و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه
نگاه گناه آلود و چشمان ناپا ک برادر نوریه،برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست:
من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا...
و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست.
با محبت همیشگی اش، لیوان خنک شربت را
به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد.
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_چهل_و_ششم
همچنان که چیزی نمیگفت، اما از حرارت حضورش، گرمای محبت را حس میکردم که بالاخره سکوتش را شکست و درگوشم نجوا کرد: ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرت داد زدم!
و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند:
مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم!
فکر کردم تو آمدی دمِ در تا منو ببینی!
من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...
و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بی دریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم:
ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی!
اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر
آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج حضورش بودم!
من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بیپروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراری های آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالايشگاه رها کرده و از
عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند:
پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟
اشک را از روی گونه ام پا ک کردم و باز هم در مقابل آیینه نگاه بی ریایش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و
شاید غرور زنانه ام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای دلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
الهه! نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم!
اصلا نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط میخواستم باهات حرف بزنم...
و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد:
ولی نشد...
که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم:
مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...
و حالا طعم تلخ بی مادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلالب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم:
آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره...
لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده
بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.
میشنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی ِ اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و نگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد:
خدا لعنتتون کنه!
مانده بودم چه میگوید و چه کسی ِ را اینطور از ته دل نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد:
چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!
به قلم فاطمه نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_صد_و_چهل_و_هفتم
بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد:
امروز بچه ها تو پالایشگاه میگفتن دیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رورگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.
سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پر غیظ و غضب ادامه داد:
ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن.
میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!
از حرفهایی که میشنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت:
الهه! باورت میشه؟!!!
یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن!
چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن!
یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که
داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!
سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد:
همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت.
میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر میگردونن.
از بلای وحشتنا کی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت
ُ پیامبر صلیاللهعلیهوآله افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرور شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم:
جلوی تو این حرفا رو زدن؟
و او بیآنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم:
توکه ِ هیچی نگفتی؟
که بالاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربت غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید:
خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!
در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت:
بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابش رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️انقلابی كه اروپا را بیحجاب كرد!!!
از جنبش My Body, My Choice تا جنبش Me Too
🎙حجة الاسلام راجی
🎙حسن رحیمپور ازغدی
به هزاران دلیل دیگر
#حجاب_خط_مقدم_است
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
صفحه #انتخابات شناسنامه #شهدای_مدافع_حرم 🖤
#رای_میدهم
#رای_من_به_نیابت_از_شهدا
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
◉━━━━━━─────🇮🇷
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#نماز_شب
🔸امام صادق علیه السلام فرمودند: درقیامت همه چشم ها گریان است مگر سه چشم؛
✔️چشمی که از(دیدن ونظر به)آنچه خدا حرام کرده برهم نهاده شده.
✔️چشمی که در راه طاعت خدا بیداری کشیده
✔️چشمی که در دل شب از ترس خدا گریسته است.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠حق الناس در قیامت
🔹امیر مؤمنان علی علیه السلام در مسجد رسول خدا برای مردم سخنرانی میکردند از فراز منبر فرمودند:
🔹روز قیامت مردم در دادگاه عدل الهی حاضر میشوند، خداوند میفرماید:
"امروز من در میان شما با عدالت حکم میکنم و به هیچ کس در دادگاه من ظلم نمی شود.
امروز حق ضعیف را از قوی میگیرم.
امروز به نفع مظلوم از ظالم دادخواهی میکنم (یا از طریق گرفتن کارهای نیک ظالم و قرار دادن آن در پرونده مظلوم و یا با اضافه نمودن گناهان مظلوم به گناهان ظالم) تنها آن دسته از ظالمان امروز نجات مییابند که مظلوم از حق خود بگذرد."
📚بحار ج ۷ ص. ۲۶۸
📌بنابراین پیش از فرا رسیدن آن روز در فکر نجات خودمان باشیم حق کسی در ذمه ی ما نباشد.
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتونک نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313