#نسل_مهدوی
پرسش و پاسخ تربیتی
⁉️سؤال: پسر یازده ساله ای دارم که تصمیم داریم او را برای حفظ قرآن تشویق کنیم؛ امّا او علاقه ی زیادی نشان نمی دهد. ما در این زمینه باید با چه روشی برخورد کنیم تا نسبت به حفظ قرآن حس بدی پیدا نکند؟
✅پاسخ از استاد تراشیون:
اگر والدین میخواهند برای فرزندان خود برنامهی حفظ قرآن داشته باشند، باید به چند نکته توجّه کنند:
1⃣فشار نیاوردن
اگر پدر و مادر میبینند که فرزندشان نمیتواند قرآن را حفظ کند نباید به او فشار بیاورند؛ بلکه باید به او اجازه دهند که فعلاً حفظ را کنار بگذارد و تنها قرآن را تلاوت کند.
2⃣ ایجاد انگیزه و رغبت
پدر و مادر باید برای حفظ قرآن در فرزند خود شوق و رغبت ایجاد کنند. آنها میتوانند برای این کار از دو روش استفاده کنند:
✔️قرار دادن بچّه در گروه همسالان
✔️ثبت نام نوجوان در مراکز قرآنی
3⃣ پاداش و تشویق
والدین باید در برابر تلاشهای فرزندشان به او پاداش بدهند. این پاداش میتواند مادی یا حتّی تفریحی باشد.
📎 البته باید توجّه داشت که پدر و مادر هیچ موقع نباید پاداش را در برابر حفظ قرآن قرار دهند؛ مثلاً نباید به فرزند خود بگویند: اگر این ده آیه را حفظ کردی من به تو این مقدار پول میدهم!
4⃣مقایسه کردن ممنوع🚫!
برخی از والدین در ذهن خود فرزندشان را با دیگر حافظان قرآن مقایسه میکنند. این کار اشتباه است؛ زیرا اگر بچّه توانایی لازم را برای حفظ قرآن نداشته باشد، ممکن است پدر و مادر به او فشار زیادی وارد کنند.
5⃣زمان و مکان مناسب
نکته ی مهم دیگری که در زمینه ی حفظ قرآن وجود دارد، توجّه به زمان و مکان مناسب است؛ به عنوان مثال وقتی فرزند ما در مقابل تلویزیون نشسته است و برنامه ی مورد علاقهاش را تماشا میکند، این زمان برای حفظ قرآن زمان مناسبی نیست.
6⃣ الگو دهی عملی
یکی از کارهایی که پدر و مادر باید در این زمینه انجام دهند، این است که الگوهای عملی برای بچّههای خود باشند؛ به این صورت که هر موقع فرزندشان شروع به حفظ قرآن کرد، آنها نیز با او قرآن را حفظ کنند.
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان تکراری اروپابهشته و ایران جهنمه!!!👇👇
خیلی از کسایی که میرن خارج ناراضین و پشمون، ولی به چند دلیل برنمیگردن
یکیش اینه اونجا زن و بچه و خانواده تشکیل میدن و کارمند اونجا میشن و تعهدهای سنگین به دولتها میدن که باید بمونن و خدمت
یکیشم ترسه، همین ترسی که تو کلیپ بهش اشاره شده
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آیا حجاب ساخته جمهوری اسلامی است؟
🔹دکتر فهیمه فرهمند پور: وقتی نگاه و آرمان نوجوان ایرانی مهاجرت به جهان غرب باشد، خودش را برای آن آرمان آماده می کند، آرمانی که به دور از حجاب، پوشش و حیا وحریم است.
#حجاب
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمـــان #جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت #پارت_هفتاد_و_پنجم همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خونریزی بین
#رمان
#جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت
#پارت_هفتاد_و_ششم
ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم:
_مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟
تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد:
_من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد:
_چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!
از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت:
_پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟
و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد:
_گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.
و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت:
_زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.
مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت:
_دختر عمهام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.
ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:
_همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!
چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد:
_ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!
و محمد با پوزخندی جوابش را داد:
_آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟
که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد:
_تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!
پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید:
_فکر میکنی فایده داره؟
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمان
#جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت
#پارت_هفتاد_و_هفتم
مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد:
_توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون میکنه.
و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد:
_اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!!
مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد:
_ما ان شاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم.
که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد:
_اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!
مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد:
_این سفر رو من برنامهریزی کردم، خرجش هم با خودمه.
پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بینتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد:
_تو دخالت نکن!
سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد:
_آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!
و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند.
پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم:
_آخه چرا مخالفت میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟
و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنههای تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواستهاش را مطرح کند.
با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت:
_بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... ان شاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم...
و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد:
_برید، ببینم چی کار میکنید!
و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازهای امیدوار کرد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمان
#رمـــان_جــان_شـیعـه_اهـل_سـنت
#پارت_هفتاد_و_هشتم
صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوشآمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است.
صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتیاش دل بسته بودم.
مادر به کمک من و مجید از پلههای کوتاه هواپیما به سختی پایین میآمد و همین که هوای صبح گاهی به ریهاش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانیتر شده و لاغریِ بیمار گونهاش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را جلب کرد.
مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفیاش نمود:
_آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن.
و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:
_پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم.
سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد:
_مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم.
و بیمعطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد:
_تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در.
و با عجله از سالن خارج شد.
مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید:
_مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت میکشید؟
و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد:
_اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!
مجید خندید و گفت:
_آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران میکنم.
از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقرهای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پیدرپی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم.از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:
_حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!
مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد:
_آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن.
و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت:
_آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم داداشیم!
مجید لبخندی زد و گفت:
_خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن!
که آقا مرتضی خندید و گفت:
_البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدنهاش مال من بود و قربون صدقههاش مال مجید!
مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:
_خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت میکردی!
و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت:
_اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!
سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد:
_عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!
مادر در جوابش خندید و گفت:
_ان شاءالله شما هم سر و سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!
و آقا مرتضی با گفتن «ان شاءالله!» آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#نماز_شب
🔸حضرت امیر علیه السلام فرمودند که:
مؤمنین و متقین کسانی هستند که شبها بلند می شوند و راه خود را صاف می کنند، کارهایشان را اصلاح می کنند، پرونده های خود را بایگانی می کنند.
🔸 یک شب بلند شو درِ خانه خدا و بگو: «خدایا! من آمدم و هیچ راهی هم ندارم. گرفتار هم هستم. اسیر نفس و اسیر شیطان هستم. خدایا! کمکم کن. اشتباه کردم، نفهمیدم، گناه کردم».
خدا می بخشد «با کریمان کارها دشوار نیست».
🖋ایت الله ناصری
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
"اجر بوسیدن پدر و مادر"
مردی به حضور پیامبر اکرم
(صلی الله علیه و آله و سلم)
رسید و پرسید:
«ای رسول خدا! من سوگند خورده ام
که آستانه ی در بهشت را ببوسم، اکنون چه کنم؟»
پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
پای مادر و پیشانی پدرت را ببوس،
یعنی اگر چنین کنی،
به آرزوی خود در مورد بوسیدن
آستانه ی در بهشت می رسی
او پرسید:
اگر پدر و مادرم مرده باشند، چه کنم؟
پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: قبر آنها را ببوس...
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتونک نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#سلام_امام_زمانم
🙏به نگاهی دل بیمار مرا درمان کن
رحم آخر به من بی سر و بی سامان کن
🤲من اسیر شب ظلمانی هجران توام
طاقتم رفت ،رهایم ز غم هجران کن
دم صبح است بیا موعد دیدار رسید
جرعه ای شادی و لبخند مرا مهمان کن
🙏ز کنار من دلباخته یکدم بگذر
روی بنما و بنای غم دل ویران کن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛